رمان برای تو

رمان برای تو پارت 8

3.2
(5)

پارت هشتم

☆آرشا☆

میگم نرو خطرناکه دوباره دستشو بسمتم دراز کرد هی باتوام و صدای جیغ و دوباره بیدار شدن …
یهو با ضربان قلب بالا ازجام بلند شدم لعنتی این چه خوابیه دلیلش چی میتونه باشه دستی به صورت عرق زدم کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم
چهارصبح رو نشون میداد ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و به همه ی اتفاقات زندگیم فکر میکردم گوشی تو دستم لرزید نگاهی به گوشیم انداختم

<>
دوستدارت H

با تعجب به متن پیامی که برام اومد نگاه کردم و سریع شماره رو گرفتم اینسری بر خلاف قبل شروع به بوق خوردن کرد و گوشی رو برداشت
من● تو کی هستی …صدایی از اون طرف خط نمیومد،، بعد از چند لحظه صدای نواختن پیانویی از اون طرف خط اومد به صدای نواختن پیانو گوش دادم صداش روح آدم رو نوازش میکرد بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم عین کسایی که روحشون مسخ شده به خواب رفتم

با تابش نوری که مستقیم به چشمم میخورد از خواب بیدار شدم با یاداوری شب قبل سریع گوشیمو برداشتم و دوباره تماسی با اون شماره ای که این روزا حسابی منو درگیر خودش کرده بود برقرار کردم….
مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد…..

لعنتی زیر لب گفتم و از جام بلند شدم با ی جست لباسمو از تنم در اوردم و بسمت حموم رفتم و یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و بیرون اومدم لباسمو پوشیدم و پایین رفتم هنوز پام به پاگرد اخر نرسیده بود که صدای جیغ بلندی از بالا شنیدم ترسیدم  و با دو خودمو بالا رسوندم کنار اتاق سها که الان متعلق  به هانا شده بود با کله نقش بر زمین شدم تمام تنم درد گرفته بود سرمو بالا کردم با چهار جفت چشم رو برو شدم با تعجب به سها نگاه کردم و خیلی زود تعجب جاشو به عصبانیت داد از جام بلندشدم و با عصبانیت گفتم هیچ معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی سها هم با پر رویی تمام تو چشام زل زد و گفت تو خودت بگو اینجا داری چه غلطی میکنی خجالت نمیکشی دختر اوردی اینجا،یک هفتس خون مامان بابا رو تو شیشه کردی با نیومدنت حالا هم اینجا داری با این دختره لاو میترکونی
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه  با یه سیلی ناخواسته ساکتش کردم و عربده کنان گفتم هیچ میفهمی چی از دهنت در میاد احترامو خوردی یه آبم روش خواستم ادامه ی حرفمو بگم که با نگاه ترسیده هانا روبرو شدم نگاهمو سمت سها برگردوندم و با قیافه ی ناباور و چشمای اشک آلودش روبرو شدم خواست از اینجا بره دستشو گرفتم و بسمت اتاقم بردم سها با اون مشتای کوچیکش به سینم میزد و میگفت ولم کن بغلش کردم و سرشو بوسیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x