رمان بوی گندم پارت ۶۵ (پایانی)
روزها از پی هم میگذشتن با فراغی باز از دانشگاه بیرون زد
مشکلات زندگیش و بارداری بهش اجازه نداده بود دانشگاهش را تمام کند حالا بالاخره آخرین ترمش را هم به اتمام رسانده بود
هوای آزاد را وارد ریه هایش کرد خوشحال بود که بالاخره فارغ التحصیل شده بود با وجود آرش درس خواندن برایش سخت بود ولی از پسش برآمده بود
امروز آرش پیش مادرش بود سوار تویوتا سفیدش که حاج رضا بهش داده بود شد و به سمت خانه پدریش راند
سر راه یک جعبه شیرینی هم خرید تا یک ماه میخواست به خودش استراحت دهد و بعد وارد بازار کار شود هر چند رشته اش جوری بود که در ایران رونقی نداشت
فکرهای دیگری در ذهنش بود باید حتما با استادش مشورت میکرد تا بتواند یک تصمیم درست بگیرد
گلرخ خانم مشغول پاک کردن سبزی ها بود با سر و صدا وارد خانه شد
_سلام بر گلی خانم خودم احوالات ؟
لبخند پررنگی روی لبش نشست
_سلام مادر چه خبر امتحانتو خوب دادی ؟
گونه اش را بوسید و کنارش نشست
دانه ای از تربچه های داخل سبد را برداشت و گفت
_عالی ، عالی بالاخره تموم شد اینم شیرینی قبولیم بفرما دهنتو شیرین کن
گلرخ خانم گل از گلش شکفت دست بر زانویش گرفت و از جایش بلند شد همانطور که به سمت حوض میرفت تا دستش را بشوید به تربچه دستش اشاره کرد
_نشستمش مادر کثیفه
لبخندی زد و به طرف حیاط رفت
عاشق تربچه بود و این عادت خالی خالی خوردنش از بچگی همراهش بود
_گندم میگم به امیر و خونواده شوهرت هم زنگ بزن امشب همه بیان اینجا دور هم جمع بشیم
ابرویش بالا رفت شانه اش را بالا انداخت و وارد ایوان شد
_همین امشب مامان ؟ … امیر شب کارش طول میکشه فکر نکنم زود بیاد
_خب تو بهش بگو میاد…یعنی چی…یه روز زودتر بیاد آسمون به زمین نمیاد که…ببینم گندم تو زنشی تو این مدت اصلا یه سفر با هم رفتین…یکم سیاست به خرج بده مادر نمیشه که همش کار…کار !
لبهایش آویزان شد
_چی بگم آخه ؟
چپ چپ نگاهش کرد و سری به تاسف تکان داد حتما باید بهش یاد میداد چکار کند !
وقتی جوابی از مادرش ندید با تعجب نگاهش را گرفت همانطور که به سمت اتاقش میرفت به حرف های مادرش هم فکر کرد حق داره یکماهه ازدواج کردیم حالا سفر هیچی اصلا خونه میاد تا من سیاست به خرج بدم
مامانمم دلش خوشه ها اون دنبال تلافیه هنوز از دست حرف های آن روزش دلخور بود فقط از سر نیازش میاد سمتم که البته خودش هم روی خوش نشان نمیداد که این رابطه شان را بدتر میکرد
صبح تا شب سرش را با شرکت گرم میکرد وقتهایی هم که بیکار بود جانش به آرش وصل بود و بس اصلا انگار که او را نمیدید
از این وضعیت کلافه شده بود به قول مادرش باید خودش کاری میکرد مردها مثل بچه بودن و او باید قلقش را در دست میگرفت هوف حتما باید خودمو واسش مثل عروسک دربیارم نه صد سال سیاه خودش باید پیش قدم شه
دست از غرورش هم نمیتوانست بردارد در دوراهی بدی گیر افتاده بود
آرش بیدار شده بود و با دیدن مادرش دستهایش را بالا آورده بود به معنی اینکه بغلش کند
پوف این بچه هم زیادی بغلی بود تقصیر امیر بود زیادی لوس بارش آورده بود
وای گندم دلت میاد حرصتو چرا سر بچه خالی میکنی دست از کشمکش با خودش برداشت و آرش را در بغلش تکان داد
عجیب بود که انقدر آرام بود دقیقا یک
هفته ای بود که لجبازی میکرد صبح تا شب بیدار بود و فقط گریه سر میداد نمیفهمید دردش چیست حالا معلوم نبود مادرش چکار کرده بود که اینطور سر و ساکت شده بود
شماره امیر را گرفت اول جواب نداد و ریجکت کرد حتما در جلسه بود گوشی را کنار گذاشت و رفت تا به مادرش سری بزند
ناهار را اینجا ماندنی بود گلرخ خانم داشت سبزی ها را میشست
_بزار کمکت کنم مامان
_ نه دختر تو هم خسته ای بشین
آرش را روی صندلی گذاشت
_چه خستگی مامان برید کنار خودم میشورم
با اصرارش کنار رفت و سری به خورشت آلویش زد جا افتاده بود
کمی چشید و گفت
_زنگ زدم به بابات موقع اومدن میوه و شیرینی بخره راستی با امیر حرف زدی ؟
سبزی ها را درون آبکش ریخت
_زنگ زدم جواب نداد حتما تو جلسه ست انقدر تدارک نبینین مامان همه اینا وظیفه ماست نه شما
گلرخ خانم با مهربانی نگاهش کرد
_واسه عزیزام هر کاری کنم کمه
آرش با دهانش صدایی در آورد انگار میخواست اعلان وجود کند وروجک
با خنده نگاهش کرد
_چی میگی پسرم ؟
دستانش را روی میز کوبید و همممم کشداری گفت
دلش برایش ضعف رفت گلرخ خانم با قربان صدقه سمت یخچال رفت
_الان برم واسه پسرم یه چیز خوشمزه بیارم
با لبخند به ارش نگاه کرد و شیر آب را بست با دیدن هویج درون دست مادرش ابروهایش از تعجب بالا رفت
_وا مامان هویج واسه چی آوردی این بچه که دندون نداره خفه میشه ها !!
نگاه عاقل اندرسفیانه ای بهش کرد
_من میدونم یا تو….دختر این بچه داره دندون درمیاره نمیبینی لثه هاش اذیتش میکنه بهش خیار بده یا هویج تا انقدر بهونه نگیره
با تعجب نگاهش را به آرش داد که هویج را محکم در دهانش گرفته بود یعنی پسرکش داشت دندان در میاورد !!
پس به خاطر همین این مدت لجباز شده بود پوف هیچی از مادری سردرنمیاورد پسرک بیچاره اش گناه داشت
با صدای زنگ گوشیش از فکر بیرون آمد به سمت اتاقش رفت امیر بود جواب داد
_سلام خوبی ؟
لحنش خسته و کلافه بود
_سلام زنگ زدی جلسه بودم کاری داشتی
دستی به گوشه شالش کشید و روبروی پنجره ایستاد
_آره امشب شام خونه مامانم ایناییم بابات اینا هم هستن
نگاهش را از مانیتور روبرویش گرفت و چنگی به موهایش زد
_ببینم چی میشه آرش چطوره ؟
دلش گرفت حالش را نپرسید اصلا یادش بود امروز فارغ التحصیل شده بود !!
بغضش را قورت داد
_خوبه…مامان میگه داره دندون درمیاره واسه همین زیاد گریه میکنه…
صدایش چقدر میلرزید
صدای نفس عمیقش را پشت گوشی شنید
_خوبه من تا سعی دارم شب خودمو زود میرسونم چیزی نیاز نداری ؟
لبخند محوی زد دلش خوش بود به همین محبت ها دیگر
_نه مراقب خودت باش
نگذاشت حرفش تمام شود بدون خداحافظی قطع کرد
پوفی کشید حوصله این سردیش را نداشت عاشقش بود و اینطور آزارش میداد، مگر چکار کرده بود که مستحق این عذاب شده بود !
*******
نگاهی به ساعت مچیش کرد در لپ تاب را بست و دفتر دستکش را جمع کرد
کش و قوصی به بدنش داد گردنش حسابی درد گرفته بود
مسکنی خورد تا دردش رفع شود و کتش را از دسته صندلیش برداشت
منشی با دیدنش به احترام از جا بلند شد
_خسته نباشید رئیس
در جواب به تکان دادن سر اکتفا کرد و از شرکت خارج شد میدانست که تدارک این مهمانی به خاطر فارغ التحصیلیش بود باید کادویی برایش میخرید
خودش هم به این نتیجه رسیده بود که زیاده از حد تند رفته است و باید یک کاری برای زندگیش میکرد این دلخوری ها را باید رفع میکرد
وارد جواهرفروشی شد همیشه از اینجا خرید میکرد صاحبش رفیقش بود با دیدنش گفت
_به آقا امیر راه گم کردی داداش ؟
_این چه حرفیه علی من که همیشه اینجام
سری تکان داد
_شرمنده میکنی
نگاه سرسریش را بین طلاهای توی ویترین گرداند هیچکدام چشمش را نگرفته بود دنبال یک چیز خاص بود
_این بار یه چیز متفاوت میخوام کارهای جدیدتون همینان ؟
ابرویش بالا رفت به سمتش رفت و دستی بر شانه اش کوبید
_سلیقه ات دستمه، یه کار جدید دارم محاله ازت خوشش نیاد
دستی بر گوشه لبش کشید و منتظر بهش چشم دوخت
جعبه چوبی را روی پیشخوان گذاشت و بازش کرد
_بفرما ببین خودت
جعبه را به سمتش کشید با دیدنش به حرف علی رسید دقیقا همان چیزی بود که میخواست
لبخندی گوشه لبش نشست در جعبه را بست و کارتش را ار جیب کتش درآورد
علی با دمش گردو میشکست کارت را در هوا قاپید و گفت
_دیدی گفتم میپسندی داداش من ، رمز ؟
رمز را گفت و دوباره در جعبه را باز کرد برق جواهر چشم هر کسی را میگرفت یک لحظه گندم را در این گردنبند و گوشواره تصور کرد به پوست سفیدش حسابی میامد
با رضایت از مغازه بیرون زد سر راه یک دسته گل لیلیوم هم خرید خانواده کیانی تازه رسیده بودن اما هنوز خبری از امیر نبود
پوففف زنگم که میزنی در دسترس نیست معلوم نیست کجاست اَه
خانه حسابی شلوغ پلوغ بود همه با آرش مشغول بودن و اصلا متوجه گذر زمان نبودن این بچه هم خوب بلده خودشو تو دل همه جا کنه نگاش کن تو رو خدا چه خودشیرینه
ساحل همانطور که داشت به آرش فرنی میداد گفت
_خوش به حالت گندم دانشگاهتو تموم
کردی راحت شدی…ما حالا دو ترم دیگه داریم
لبخندی زد و از جایش بلند شد
_نگران نباش خواهری چشم بهم بزنی تموم میشه ولی از من به تو نصیحت….
آهسته زیر گوشش لب زد
_ تامیتونی حالا حالاها بچه دار نشو…آرش رو از خودم بیشتر دوست دارم…ولی زود بچه دار شدن سختی و مشکل زیاد داره
یک ابرویش بالا رفت
حبه ای قند در دهانش گذاشت و استکان چایش را به لبش نزدیک کرد در همان حال جوابش را داد
_اون که آره…من که البته حالا تازه ازدواج کردم فعلا میخوام از زندگیم لذت ببرم
سری تکان داد و آرش را از بغلش گرفت
قربونت بره مادر چرا بغض کردی تو نفس مامانی هستی ، مقصر منم بچم دیگه تا به خودم اومدم نشستم سر سفره عقد چند ماه نکشیده حامله شدم ، هیچی هم از زندگی داری بلد نیستم
کاش همه زوج ها بدانند که بچه دار شدن کار آسانی نیست بچه داشتن یک مسئله هست و بزرگ کردنش مسئله ها
باید ببینی آیا میتوانی از مسئولیت هایش بربیای خودش که اگر خانواده اش نبود عمرا از پس پسرکش میتوانست بربیاید خدا را شاکر بود این بچه دنیایش بود این فکرها هم از سر نگرانیش بود میخواست بچه اش به خوبی و در فضای درستی رشد کند از
همین ها میترسید
صدای زنگ در خانه رشته افکارش را پاره کرد قبل از اینکه مادرش بلند شود خودش به سمت در رفت _من باز میکنم مامان
وارد حیاط شد دلش میخواست اینطور در را باز کند آرش هم در بغلش دست و پا میزد بازیش گرفته بود وروجک
با پا روی زمین ضرب گرفت چرا در را باز نمیکردن !!
خواست دوباره دکمه زنگ را بزند که در باز شد دستش میان راه خشک شد
نگاهش از موهای عسلیش که از زیر شال زیتونیش بیرون آمده بود به صورتش پایین آمد
ناخوداگاه لبخندی گوشه لبش نشست دستش را دراز کرد و مقابل چشمان درشت شده اش صورتش را لمس کرد
_ مگه آیفون خراب بود که اومدی دم در ؟
صورتش را عقب برد
_نه چرا انقدر دیر کردی ؟
لحنش دلگیر بود جوری که قلب امیر را به درد آورد ، دوست داشت همانجا سرش را در آغوش بکشد و تمام این کینه و کدورت را تمام کند
گل را به سمتش گرفت
_یه خورده کارم تو شرکت طول کشید نمیخوای گل رو از دستم بگیری ؟
با ابروی بالا رفته سرش را بالا گرفت با دیدن گل های لیلیوم توی دستش چشمانش از شادی برق زد
آرش با ذوق به پدرش نگاه میکرد و میخواست که در بغلش برود
امیر با خنده پسرک را در آغوش گرفت و بوسه طولانی روی گونه اش نشاند
نگاهش به گندم افتاد که با بغض بهش زل زده بود نزدیکش شد و کمرش را در بر گرفت و به خودش چسباند
_واسه چه بغ کردی…ببینم شیرینی من کو؟
با تعجب نگاهش کرد چرا امشب اینطور مهربان شده بود !
_شیرینی ؟
اخم جذابی کرد و با انگشت ضربه آرامی به پیشانیش زد
آره خنگول من ، من موندم تو با این مغزت چطور فارغ التحصیل رشته ادبیات شدی !
چشمانش درشت شد
چی؟… در سرش جمله اش را حلاجی کرد یعنی باید باور میکرد که یادش بود تمام روز منتظر زنگش بود که بهش تبریک بگوید فکر میکرد فراموش کرده بود اما حالا روبرویش ایستاده بود و داشت در نوع خودش بهش تبریک میگفت ، همه چیز این مرد چقدر عجیب و خاص بود
آرام زمزمه کرد
_فکر نمیکردم یادت بمونه همه بهم زنگ زدن اِلا تو ؟
نگاه شاکی بهش کرد
_فکرت بیخود بود…بهت زنگ نزدم چون من از اول هم میدونستم قبول میشی….دختر با اون درس خوندنت صبح تا شب مخ آرشم تیلیت کردی….پشت تلفن هم که نمیشد تبریک گفت هان…میشد ؟؟
در جوابش فقط لبخندی زد و چیزی نگفت امشب را فقط باید جشن میگرفت حالا که میدید مردش امروز را از یاد نبرده بود حس بهتری داشت در مشغله هایش به یادش بود از نظرش بهترین کادو همین آغوش و گل لیلیوم بود مگر یک زن از زندگیش چی میخواست آن شب را باید در خاطرات ذهنش ثبت میکرد
خوشحالیش با دیدن هدیه امیر بیش از پیش شد بلیط سفر به دبی بالاخره بعد از مدت ها میتوانستن با هم به سفر بروند منتها یه ماه عسل سه نفره آخ که امشب امیر یک جور دیگری بود ، رفتارهای مردش تغییر کرده بود این بار بی پروا محبت هایش را نثارش میکرد
سر شام یک بشقاب پر از غذاهای مختلف برایش کشیده بود و مجبورش کرده بود تا آخر بخورد حرفم که نمیشد بهش زد تا میگفتی با تشر جوابش را اینطور میداد
_همین کارها رو کردی که شدی پوست و استخون به جای اون سبزی ها یه خورده برنج بخور
به خودش در آینه زل زد لاغر شده بود خب اگر واقع بین باشد حرف امیر درست بود بارداری و نگهداری از آرش حسابی او را آب کرده بود حالا خوب بود گونه هایش لاغر نشده بود وگرنه امیر این یک قلم را هم توی چشمش میکرد
گردنبندی روی گردنش قرارگرفت با تعجب نگاه از آینه گرفت و به مرد پشت سرش داد
دهانش باز مانده بود دوباره نگاهش را به گردنبند داد
_ این چیه امیر؟
قفل گردنبند را بست و سرش را در گودی گردنش فرو کرد
_هدیه ست عزیزم خوشت اومده ؟
بهت زده از داخل آینه نگاهش کرد امشب قرار بود چند تا کادو تقدیمش کند !!
قشنگترین هدیه اش مسلما عشق در چشمانش بود
ازش جدا شد و گفت
_بزار گوشواره ها رو هم بندازم تو گوشت
گیج و مات به حرکاتش خیره بود گرمای دستش داشت وجودش را آتش میزد
آرام و با حوصله گوشواره ها را درون گوشش آویزان کرد با تمام شدن کارش چشمانش برقی زد این جواهر فقط برای گندم بود انگار فقط برای او ساخته بودن
دستش را از پشت دور گردنش حلقه کرد
_ملکه من نمیخواد چیزی بگه ؟
داشت از خوشی پس میفتاد امیر از سر شب یک چیزش شده بود
_چرا اینکارو کردی…من…من کادو به این گرونی نمیخواستم..تو امشب..
اخم شیرینی کرد
هیس نشنوم…وقتی شوهرت یه چیزی میخره نه تو کار نداریم…باید ازش تشکر کنی حالا یه بوس بده ببینم
ابروهایش بالا پرید
عادت به این رفتارهایش نداشت در دلش عروسی بود همسرش چنین هدیه ای بهش داده بود از همه مهم تر ابراز علاقه اش او را به اوج میبرد
با لبخند به گردنبندش دستی کشید
یاقوت های سبزش چشم هر بیننده ای را میگرفت با نگاه قدردانی بهش چشم دوخت
لبش را جلو برد و بوسه نرمی روی گونه اش کاشت
صورتش از خجالت گل انداخته بود
.
_ممنونم امیر ارسلان تو….تو واقعا منو غافلگیر کردی
گوشه لبش را به دندان گرفت این دختری که در کنارش بود مثل الماس میدرخشید باید حسابی ازش مراقبت میکرد جواهری در کنارش داشت که باید قدرش را میفهمید
سرش را با دستانش قاب گرفت و به چشمان عسلیش که امشب حسابی میدرخشید زل زد
_تو ارزشمندترین دارایی زندگیم هستی…هر کاری واست کنم کمه…هر چی بگم نمیتونم عشقمو بهت ابراز کنم…نفهمیدم کی شدی همه وجودم….شاید از همون شبی که با ماشین بهت زدم…اون موقعی که جلو روم تند تند و با ولع بستنی میخوردی و من فقط خیرهات میشدم… یا شاید هم از همون روزی که توی اتاق زیر شیروونی دیدمت….گندم تو هدیه خدا برای منی و من هر هدیه ای واست بخرم کمه در مقابلت…فقط اینو بدون که خیلی میخوامت…دختر تو منو دیوونه خودت کردی
داشت از ذوق شنیدن این حرف ها پس میفتاد
اشک در چشمانش حلقه زد امیر کیانی جلویش به زانو در آمده بود امیر کیانی عاشقش شده بود و حالا داشت اعتراف میکرد چه اعتراف شیرینی
آخ که چقدر منتظر این روز بود و حالا بعد از مدت ها از زبانش شنیده بود تک تک کلماتش با شیرینی به وجودش سرازیر میشد یک ابراز علاقه از مرد مغرورش او را به عرش برد هر زنی از شنیدن این حرف ها لذت میبرد او هم مستثنا نبود
حالا که مردش پا روی غرورش گذاشته بود و میخواست همه چیز را درست کند او هم باید حرفهایش را میزد
دست بر شانه اش گذاشت
_امیر من یه عذرخواهی بهت بدهکارم….
گنگ نگاهش کرد
با لبخند خط اخم پیشانیش را بین دو انگشت گرفت و از هم باز کرد
_اون حرفهام از ته دل نبود…یهو نفهمیدم…
حرفش با قرار گرفتن دستش بر روی دهان نصفه ماند
_هیش نمیخوام چیزی بشنوم…مهم اینه که تو الان پیش منی…مهم اینه که آرش حالش خوبه….من برگشتم که عذاباتو رفع کنم که درداتو کم کنم….ببخش که تو این یکماه باهات اونجور که باید خوب نبودم
اشکانش سرازیر شد قلبش گنجایش این عاشقانه ها را نداشت همه چیز تمام شده بود بالاخره کابوس شب به پایان رسیده بود و آفتاب بر زندگیشان تابیده بود
با دو انگشت اشکش را گرفت
_نریز این مرواریدها رو
دست خودش نبود باورش نمیشد مرد روبرویش همان امیر مغرور و سنگدل باشد
خم شد و بوسه طولانی روی چشمانش کاشت
قلبش ریخت حس شیرینی در وجودش رخنه کرد میان اشک لبخندی روی لبش نشست دوست نداشت حرفی بزند تا این شب زیبا را خراب کند دلش میخواست ساعت ها به مرد مقابلش زل بزند و او با همین اخم جذابش بهش خیره شود
_از همین امشب حق نداری گریه کنی…فقط میخندی فهمیدی میخندی
سر روی سینه اش گذاشت
_خیلی دوست دارم امیر…خیلی…بهم بگو خواب نیست…بهم بگو که همه این ها یه رویا نیست
دستش را در موهایش فرو کرد و انگشتانش را با آن یکی دستش قفل کرد
_رویا نیست عزیزدلم…همه اش واقعیته
با تمام وجود دستانش را دور کمرش حلقه کرد میخواست به تمام دنیا نشان دهد که این مرد فقط برای او بود تمامش برای گندم بود و بس
ببین ، ببین ای بانوی شرقی
ای مثلِ گریه صمیمی
همه هرچی دارم اینجاست
تو این خورجین قدیمی
خورجینی که حتی تو خواب
از تنم جدا نمی شه
مثلِ اسم و سرنوشتم
دنبالم بوده همیشه
بوی عطرش همانی بود که مستش میکرد همانی که آرامش میکرد مامن پناهش اینجا بود روی سینه پهن و ستبرش
بانو ، بانو بانوی شرقی من
ای غنیتر از شقایق
مال تو ارزونی تو
خورجین قلب این عاشق
خورجین قلب این عاشق
خورجینم اگه قدیمی
اگه بی رنگه و پاره
برای تو اگه حتی
ارزش بردن نداره
واسه من بود و نبوده
هرچی که دارم همینه
خورجینی که قلب این
عاشقترین مرد زمینه
در آغوشش گهواره وار تکان میخورد برق چشمانشان محو شدنی نبود امشب قرار بود با همین چشم ها با هم حرف بزنند یک دنیا حرف ناگفته در این تیله های مشکی و عسلی بود
توی این خورجین کهنه
شعر عاشقانه دارم
برای تو و به اسمت
یک کتاب ترانه دارم
یه سبد گل دارم اما
گل شرم و گل خواهش
تنی از عاطفه سیراب
تنی تشنه ی نوازش
بینیش را به موهایش چسباند و کمر باریکش را میان دستان قدرتمندش گرفت قد آغوشش بود و بس، این دختر جایش تا ابد همینجا بود
این بوی غریب راه نیست
بوی آشنای عشقه
تپش قلب زمین نیست
این صدا صدای عشقه
اسم تو داغی شرمه
تو فضای سرد خورجین
خواستن تو یه ستارهست
پشت این ابرهای سنگین
بانو ، بانو بانوی شرقی من
ای غنیتر از شقایق
مال تو ارزونی تو
خورجین قلب این عاشق
خورجین قلب این عاشق
با تمام شدن آهنگ بوسه طولانی روی پیشانیش زد از نوک پا تا سرش را داغ کرد همه وجودش با همین یک بوسه به آتش کشیده شد
باید باور میکرد که بالاخره خوشبختی در خانه اش را زده بود ، همین امشب به سراغشان آمده بود ؛ بعد از مدت ها با آرامش در آغوشش شب را صبح کرد
برای اولین بار همچین چیزی را تجربه میکرد امشب مردش یکطور دیگر شده بود
حرف های عاشقانه اش ، نگاه هایش حتی شعرهای زیر لبیش او را بیشتر شیفته خود کرده بود
اصلا نمیخواست شب قشنگ به پایان برسد امشب عاشقانه هایشان هم فرق کرده بود
کتاب خودش را آورد و توی آغوشش خودش را جا داد
در کتاب را باز کرد لبخندی روی لبش نشست
عکس اش را می بوسم
عکس اش را روی سینه ام می گذارم
من، سایه و تنهایی با هم می باریم
در دوردست خاطره
مردی چترش را می بندد
در دوردست خاطره
مردی از پله ها ی پاییز بالا می رود
و چون تابستانی
میوه هایش را به آغوش می کشد.
دستش از نوازش خشک شد و گنگ به گندم خیره شد
لبخند به لب کتاب را بست و سرش را روی سینه اش گذاشت
_تو روزای نبودنت این شعرها رو ساختم با یادت زندگی کردم
قلبش فرو ریخت با یک دست کمرش را نوازش کرد و کتاب را از دستش گرفت
نگاهی به جلدش کرد
* مجموعه شعر کبوتر آواز اثر گندم محتشم *
ابرویش بالا پرید بالاخره کتابش را تمام کرده بود گندم بدون حرف بهش خیره بود
کتاب را ورق زد چشمش به متنی افتاد همانجا نگه داشت
حالا گندم هم با چشمان اشکی به صفحه کتاب زل زده بود
متن کتاب را بیصدا خواند
《 این فصل رو تقدیم میکنم به مردی که مرا با یک نگاه گرم کرد سوزاند و خاکسترش را با خود نبرد 》
سیبک گلویش بالا پایین شد چشمش به پایین صفحه خشک شد متن ریزی روی آن نوشته شده بود
همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی
خواهد برد
چند بار این شعر را زیر لب خواند دستانش میلرزید بغض مردانه ای توی گلویش جا خوش کرده بود
گندم کتاب را از دستش گرفت و خودش را در بغلش بالا کشید
کلافگیش او را ناراحت میکرد میدانست که این شعر را به یاد آورده بود همان شعری که برایش در کتاب فروغ گذاشته بود
_امیرم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی…اصلا میدونی من با همین شعر عاشقت شدم
پلکش لرزید نفسش را در هوا فوت کرد و سرش را در آغوش کشید
_خیلی آزارت دادم میدونم…گندم تو انقدر خوبی که سریع همه چیو میبخشی
اخم مصنوعی کرد
_عه دیگه بسه….شبمون رو خراب کردیم… اصلا ولش کن مهم اینه که الان پیش همیم میخوای یه شعر بنویسم از بودنت…ببین که با اومدنت چقدر همه چیز برام شیرین شد…. دیگه تلخی تو زندگیم نیست امیر…باور کن
لبخندی گوشه لبش نشست صورتش را نوازش کرد آرام زمزمه کرد
_تو زیباترین رویایی هستی که به حقیقت پیوستی گندمم…شعر میخوام چیکار تو خودت یه سبد ترانه ای برام
با خنده گردنش را در بغل گرفت
_اوه شما هم ترشی نخورین یه چیز میشینا شاعری خوب بلدین
_درس پس میدیم بانو
با عشق نگاهش کرد خودش پیش قدم شد و بوسه طولانی روی گونه اش کاشت خواست عقب بکشد که اجازه نداد و این بار لب هایش اسیر بوسه های گرم و آتشینش شد
زندگی همین بود دیگر بعد از پایان تلخی شیرینی نصیب زندگیشان میشد در دل از خدا خواست عمر خوشبختیش طولانی باشد
زندگی آیینه ای مات است آدم های خوب با صبرشان با نیکی و پاکی میتوانند رویش را بشویند آن وقت انعکاس زیبایی دنیا را میتوانند درش ببیند
حال او و امیر هم راه درست را انتخاب کرده بودن حالا میتوانستند گل لبخند را توی آینه بر چهره شان ببیند زندگی بهشان روی خوش نشان داده بود آنقدر که گاهی وقت ها گندم از این حجم از خوشبختی میترسید
یک مرد نمونه که زندگیش را وقف زن و
بچه اش کرده بود ، شب ها به امید دیدن خانواده اش خود را زودتر از سر کار میرساند و خودش را در اختیارشان میگذاشت
یک زن مگر از زندگی چه میخواست همینکه مردش او را دوست داشته باشد همینکه بی پرده بهش ابراز علاقه کند و او پر از شعف شود برای خود دنیایی بود
امیر عوض شده بود میدید که چگونه برای آرش پدری میکرد بعضی وقت ها که این دو را کنار هم میدید اشک در چشمانش حلقه میزد با خود میگفت این همان مردی بود که میخواست بچه اش را نابود کند !!!
یک لحظه هم نمیخواست آرش را از خودش جدا کند از آینده اش میگفت که برایش چیزی کم نمیزارد و هر آنچه خودش دوست داشته باشد در آن راه کمکش خواهد کرد
هر آنچه به خودش تحمیل شده بود نمیخواست پسرکش هم مثل او بزرگ شود
مطمئنا آن مرد نابود شده بود و جایش را حالا یک امیر ارسلان دیگر گرفته بود
حالا زندگیش رنگ و بوی دیگری داشت مشکلات هنوز بود اما با وجود هم از پس سختی ها بر میامدن خوشبختی یعنی همین
پایان فصل اول
دوست دارم نظرات قشنگتون رو بابت این رمان بدونم 😊💚
🍄از کدوم شخصیت بدتون اومد… با کدوم شخصیت تونستین ارتباط خوبی بگیرید ؟🍄
خوشحالم که منو تا اینجا دنبال کردین
دوستون دارم خیلی زیاد💃💃💝💝
عالی بود 🎉🎉
راستی نویسنده عکس واقعا خودتی؟
خیلی کیوت و خوشگلی💓
مرسی که منو تا اینجا دنبال کردی😘
آره عزیزم خودِ خودمم لطف داری بهم😍🤗
رمان شمارو خیلی تعریفشو کردن و میگن قشنگه و فایل پی دی افش رو هم تو سایت رمان دونی گذاشتن خیلی کنجکاوم بخونم 🤍
آره واقعا رمان لیلا جان خیلی قشنگه حتما حتما بخونش من که خیلییی دوسش داشتم❤️
حتما میخونمش فایلشو دانلود کردم تو وقت مناسب بخونمش مرسی که گفتی🤍
وااااییییی لیلاااا چقدر گوگولی و کییوتتیییی😍😍😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩
انقدر فاز روانشناسی و اینا داری که همشیه قیافه جدی تر ازت تو ذهنم داشتم🤣🤦♀️
تو ام لپ داری ک❤🤣😍
😂😂
قربونت برم 💓
نه خب من همه جور اخلاقی دارم🤣🤣
والا زیر پارتات مطب مشاوره راه انداخته بود🤣🤣🤦♀️
هی من میگم بیا پول بگیر ازشون بگو نه🤣🤦♀️
مشاوره چیه بابا حرف دوستانه بود😂😂
مشاور ها هم میگن ما باهم دوستیم🤣🤣🤣
خیلی خوب بود لیلا جون جزو رمان هایی هست که حاضرم صد بار از اول بخونمش
همیشه توی این رمان گندم و امیر رو با همه خوبی و بدی هاشون دوس داشتم و بی صبرانه منتظر فصل دوم هستم🥰😘😍
با دلگرمیهای شما تونستم تا اینجا پیش برم
واقعا ممنون که این همه بهم انرژی میدین😊💛
همیشه موفق باشی لیلا جونییی😘😘
من منتظر فضل دو نیستم چون میدونم قراره بازم حرص بخورم🤣🤦♀️
عشقم….فضل یه معنی دیگه میده هااا🙄😂
هان ؟
من خدای غلط تایپی ام 🤣 🤦♀️
رمانم رو میدم خواهرم غلطاش رو بگیره🤣🤦♀️
آهان الان منظور سحر رو فهمیدم من برعکس تو خیلی ریزبینم 😁
من خودم دو دور چک میکنم ولی بازم یهو میبینم علط تایپی داره😮💨😳🙄🙄
مث الان که غلط رو علط نوشتی🤣🤦♀️
😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
حالا دیازپام که خوبه پارت های اول قانون عشق سم خالص بود🤦♀️🤦♀️😅😅😅
دیدم
مثل قرق 🤣 🤣 🤣 🤦♀️ 🤦♀️ 🤦♀️
آره یه نمونش اونه🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤣🤣
میخونیش؟
تا یه جاییش خوندم بعدش دیگه حسم نیومد🤣🤦♀️
تا پارت چند خوندی؟
سلام غزاله جون من رمان وان نمیتونم پیام بدم مرسی از رمان هات
میشه امروز پارت بدی
وااااا بخیل نباش ستی جونممم🙄🙄
سلاممم لیلا جوون
تبریک رمانت و خیلی زیبا و عاالی تموم کردی خسته نباشی خیلی مشتاقانه منتظر فصل دو هستم😁
البته خواهش در شخصیت گندم تجدید نظر کن😂
راستی چندسالته؟
سلام عزیزدلم🤗🧡
مرسی از همراهیت گلم…امیدوارم از فصل دو هم به خوبی استقبال کنید🙃
۲۲
🫀🫠
وایی خدا اصن بهت نمیخورهه
خیلی حرص خوردم سر فصل اول ولی خب تموم شددد🤣🤣
ممنونم از رمان خوبت لیلی جون❤️
فصل ۲ رو از فردا پارت گذاری میکنی؟🤣
( راستی اصلا عکست رو که دیدم کل تصوراتم بهم ریخت ولی خب قیافت خیلی بامزه و گوگولیه🤣❤️)
آخییی مرسی از دلگرمیهای همیشگیت خیلی خوشحالم که خوشت اومده عزیزم👈💓👉
شاید…البته فردا دارم میرم برای ثبت نام گواهینامه برسم میزارم حالا یه چند روزی تنفس بگیریم بهتره😂🤣
تصوراتت چطوری بود؟🙈😂
نمیدونم اصلا نمیدونم واقعا🤣🤣
راستی میگم لادن میخواد عکسشو بذاره با یه مطلب بفرسته باید توی قسمتی که نوشته عکس خود را آپلود کنید عکسشو بفرسته؟
چون همراه با متن نمیاد که💔🤣
ضحی عکس خودته پروفت؟؟
نه عکس لادنه🤣
گفت بذار پروفایلت یه چند روز نیستم اون اکانت من رو صاحب شده و از الان دیگه پروفایل رو گذاشته 🤣🤣🤣
کجایی نیستی شیطون؟😂🤣
میخوام برم خونه ی عمم اینا یه چند روز برای یه کاری وقت نمیکنم بیام تو سایت الان اسم مستعار لادن خانوم شد نام کاربریم🤣🤣
دیدم🤣🤣
فک کنم برگردی مجبور شدی یه اکانت دیگه بسازی🤣🤦♀️
احتمالا 🤣🤣
ولی برای اولین بار یکی شبیه تصوراتمه😂😂
واقعا 🤣
خوشبحالت من تا الان هیشکی شبیه تصوراتم نبوده🤣🤣🤣
ویییییییی لادن چه خوشگلهههه، میشه بدی خواهر من بشه🥺🥺
نه عزیزم باید اول به آقا قادر بگی بعد عکسی رو که میخوای بفرستی رو اون بخشی که نوشته آپلود عکس بزاری
وای چه عالییی
من گواهینامه گرفتم تموم شد😂🤪
عه مبارکه پس آفرین بهت😉👏
اخیش بلاخره این رمانم تموم 😁
لیلا جون رمانت واقعا خوب و قلمتم عالی❤
میگم خوب چون میدونم تو استعدادشو داری خیلی بهتر از اینم بنویسی 😊🌷
منتظر رمان بعدیت هستم
راستی یه چیزی از رو عکس ک خیلی مهربون بنظرمیرسیدی در حقیقت تو ذهنم انتظار یه قیافه جدی و یکمیم اخمو رو داشتم😁😂😜
مرسی گلم ممنون از این همه دلگرمی های زیبات❤
راستش نویسندگی هم مشکلات خودشو داره یه چند وقتیه مغزم قفله باید به خودم استراحت بدم بعد پرقدرت دوباره شروع میکنم🙃🙃
عه چرا اخم کجا بود بابا 😂
خسته نباشی لیلا جان🙃❤
رمانت خیلی قشنگ بود و خدا رو شکر میکنم که امیر و گندم آشتی کردن🤩
زنده باشی ماهورا جان💜
خوشحالم که خوشت اومده🤩
ممنون عزیزم عالی بود خسته نباشید گلم امیدوارم که همیشه موفق باشی و قلمت همیشه گیرا باشه بهترینها را برات آرزومندم
مرسی عزیزم pdf رمان هم به زودی میاد خوشحال میشم بخونیدش😍
واقعا خیلی رمان جذابی داشتی عزیزم.
کسی مثل شما واقعا لیاقت نویسنده شدن و داره.
چون هم شما طولانی پارت میذاشتید و هم به موقع
خسته نباشی😊🥰
ممنون از همراهیت گلم با دلگرمیهای شما تونستم موفق بشم مرسی که هستین🤗😘
💛💛
خداقوت نویسنده جانم ♥️
فدات فاطی جون💕💕
دمتون گرم … این مدت رو واقعا با امیر ارسلان و گندم و خانواده هاشون زندگی کردیم…
انقدری که حس میکردم منم تویِ اون خونه ام و دارم ریزه ریزه رفتار هاشونو میبینم…!
چقدر قشنگ شروع و چقدر زیبا تموم شد 👌🏾
امیدوارم همیشه موفق باشید🙌🏾
بشدت منتظر فصل دوم و ماجراهای جدیدم …
دوست داشتنی مینویسید … زیبا خلقِ شخصیت می کنید ؛ اثر، میشه یه چیزِ درجه یک 💫
بعد تموم کردنِ این پارت ، تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد … این بود که ؛ «به این میشه گف یه رمان کامل و جامع » نه ابکی بود … نه نثرِ بچگونه داشت(تینیجری) … از کلیشه ها دور بود … پارت گذاری منظم بود 😌خلاصه که کیف کردیم …
به امیدِ خوندنِ رمان های بیشتر از شما … نویسندهِ زیبا☺️💫
من در مقابل این همه لطفی که بهم دارین چی میتونم بگم جز اینکه خدا رو شاکرم برای اینکه تونستم مورد قبولتون باشم با دلگرمی های شما انگیزه و انرژی نوشتنم زیاد میشه😥💗
حالا که تا اینجا اومدی بهم میگی اسمت چیه البته اگه دوست داری ؟😂
اسمم دیناعه😂🙌🏾