رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهل و دوم

4.5
(31)

_الو حامد؟
_سلام سهیل خان خوبید؟
_ممنون خسته نباشی
_ممنونم آقا
‌_خب چیشده؟
_سهیل خان دیروز هرچقدر بهتون زنگ زدم برنداشتید…..گفتم الان بهتون خبر بدم
_اوکی بگو
_آقا خواهر همون دختری که گفتید حواسمون بهش باشه دیروز از خونه‌ی مادرش با یه تیبا رفتن خونه‌ی خودشون…..درباره‌ی کسی که دختره رو رسوند اونجا تحقیق کردم
اسمش طلاست، مثل اینکه همدانشگاهی خانم پناهی بوده و دوستش هست
_خب؟
_فعلا همین آقا بعد اون سه نفر رفتن بیرون من به وحید سپردم تعقیبشون کنه
_کسی که دنبالشون نبود؟ یعنی از آدمای هومنی، کسی؟
_نه آقا فعلا که…..
چرخید و با دیدن صحنه ای دیگر چیزی نشنید….نه صدای حامد را نه صدا های اطرافش را، فقط نگاهش ثابت ماند روی یک نفر!
روی دختر بچه ای که حالا برای خودش خانمی شده بود!
او همه را تک تک بغل کرد و با شوق و ذوق خاصی می‌خندید…..همه لبخند به لب داشتند اما در اینجا فقط سهیل بود که ماتش برده بود.
انگار باور نمی‌کرد این زن کمند باشد…..کمندش!
کمند مانتوی کوتاه سفید و مشکی به همراه شلوار بگ مشکی پوشیده بود و شالش را روی شانه هایش انداخته بود…..موهای بلندی که قبلا داشت حال مصری کوتاه شده بودند.
حیف آن خرمن موی مشکی که او داشت و حالا……
یکدفعه دست سارا بالا رفت و او را نشانه گرفت…..کمند با چشم دنبالش گشت ولی مثل اینکه اورا نشناخته بود!
تعجبی هم نداشت بعد از گذشت ۱۲ سال کمند او را چگونه بشناسد؟
تغییر کرده بود، آن هم خیلی!
اما بالاخره در لا به لای جمعیت اورا پیدا کرد و همینکه نگاه کمند رویش نشست لبخند روی لب هایش پر کشید.
لبخندش پر کشید و جایش را به بهت و تعجب داد….باور نمی‌کرد او همان سهیل خیلی سال پیش باشد!
خشم و نفرت همه‌ی وجود سهیل را پر کرد، زخم های کهنه اش انگاری با دیدن کمند سر باز کردند.
قدمی جلو رفت دوست داشت تمام حرصش را سر او خالی کند اما صدای حامد او را به خود آورد.
_الو سهیل خان؟
……
_هنوز پشت خطید؟ الو؟
از کمند نگاه گرفت و کلافه چشم بست، جواب حامد را داد:
_الو حامد، اره هستم
باز چرخید تا کمند حواسش را پرت نکند.
_خب گوشم با توعه
_نه آقا چیزی نمیخواستم بگم…..فقط اگه کاری با من ندارید دیگه قطع کنم؟
_نه کاری باهات ندارم خدافظ
_خدافظ
چشم باز کرد و گوشی اش را در جیب شلوارش گذاشت، دستی به صورتش کشید.
_کمند، کمند…..
دستش را مشت کرد و عصبی به سمت خروجی فرودگاه قدم برداشت…..دیگر نمی‌خواست یک لحظه هم آنجا بماند!

به جای خالی سهیل خیره شد…..باورش نمیشد مردی را که دیده است سهیل باشد!
او تغییر کرده بود….خیلی! هنوز در شوک بود که یکدفعه دستی رو شانه اش قرار گرفت و از جا پرید.
_چیشده؟ خوبی کمند؟
به خواهرش نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزند.
_آره….خوبم
شاهرخ از رفتن سهیل نگران شد، با اینکه از دیدن کمند خوشحال بود ولی از یک چیز می‌ترسید!
_عه خب دیگه بهتره بریم عمارت
شما هم خسته این
همگی از فرودگاه خارج شدند و به سمت ماشین ها رفتند وقتی به کنار ماشین کوروش رسیدند سارا به جای خالی ماشین سهیل نگاه کرد.
_فکر کردم سهیل داخل ماشینشه پس کجاست؟
کاوه لب زد:
_مشکلی نیست با ماشین کوروش میریم
بهت زده به کاوه نگاه کرد.
_وا چطوری؟ این همه آدم که داخلش جا نمیشه
شهرام جلو آمد و لبخند زد.
_نگران نباشید ما با تاکسی پشت سرتون میایم…..از قبل هماهنگ کرده بودم
کاوه سری تکان داد و سارا و کمند هم همراه با او سوار ماشین کوروش شدند.
شهرام سوار تاکسی که با فاصله از آنها قرارداشت شد و کتایون مقابل کوروش ایستاد.
_بایرامو بدش من
کوروش اخم کرد.
_نمیدم! جاش کنار داییش راحته مگه نه فسقلی
بایرام کوچک بود و بامزه…..لبخند شیرینی زد ودستان کوچکش را روی صورتش گذاشت.
_بیا کتی خانم ببین
دلش نمیخواد بیاد!
_کوروش میخوای رانندگی کنی بده من بچمو!
با دلخوری بایرام را به او داد و لب زد:
_بیا نخورم بچتو!
کتایون خندید و از او فاصله گرفت…..کوروش پشت ماشین نشست ولی شاهرخ هنوز ایستاده بود!
شماره‌ی سهیل را گرفت اما هرچقدر منتظر ماند او جواب نداد……باز شماره اش را گرفت اما اینبار تماس را رد کرد.
دلشوره ای در جانش افتاده بود اما پیامی از سهیل به دستش رسید:
“خودمو گم و گور نمیکنم نترکون گوشیمو
میرم عمارت!”
از بقیه‌ی جمله اش فقط میرم به عمارت در ذهنش تکرار شد!
گوشی را در جیب کتش گذاشت و سریع سوار ماشین شد.
با اضطرابی که به خوبی مشخص بود لب زد:
_کوروش سریع برو عمارت
ماشین را روشن کرد و با آرامش جواب پدرش را داد:
_میرم پدر من عجله واسه چیه؟
صبر و تحمل نداشت آن هم وقتی آدمی که سهیل از آن نفرت داشت در عمارت حضور داشت!
محکم روی داشبورد ماشین کوبید و صدایش را بالا برد:
_وقتی میگم سریع یعنی سریع!
_بابا جریمم….
شاهرخ فریاد کشید.
_گفتم سریع برو!
کوروش احمقی؟ از من خواستی کی رو بیارم عمارت؟
از من خواستی حواس پسره رو پرت کنم تا کی بابا جونشو ببینه؟
دو هزاری کوروش افتادو با لب هایی نیمه باز پدرش را نگریست.
_یا حضرت عباس مگه امروز قرار بود بیاد؟
کمند خودش را جلو کشید و لب زد:
_اتفاقی افتاده؟
کوروش کمربندش را بست و پایش را روی پدال گاز فشرد.
_ابجیا داداشا سفت بشینید
بابا تو ام کمربند ببند حداقل پلیس توی راه گرفتمون باز بدونه موقع قانون شکنی قانون هم حفظ کردیم
با حرفی که خودش زد چشم هایش گرد شدند.
ناباور خندید.
_وای حاجی چی گفتم
کاوه پشمک پس تو اینجا چی هستی؟
یادداشتش کن دیگه
سارا با اینکه می‌دانست اتفاقی افتاده و آن اتفاق اصلا خوب نیست با حرف کوروش خندید.
این پسر حتی در موقعیت های جدی هم دست از مسخره بازی هایش بر نمیداشت!

سرش را روی شانه‌ی پدرش گذاشت و چشم بست.
خوشحال بود که اورا دیده است…..دلش نمی‌خواست از او جدا شود!
_بابا؟
_جانم؟
_میتونم یه سوال بپرسم؟
دست دخترش را که روی پایش قرار داشت را گرفت و فشرد.
_هرچی که دلت میخواد بپرس دخترم
سرش را از روی شانه‌ی او برداشت و نگاهش کرد.
_با سهیل چیکار کردید؟
باهاش چیکار کردید که اینقدر تشنه‌ی خونتونه؟
با سوال یلدا جا خورد و شوکه در چشمانش زل زد…..انتظار هر سوالی را داشت جز این!
_چرا جوابمو نمی‌دی بابا؟
نفسش را بیرون فوت کرد.
_یلدا….دخترم اینا برای گذشته هست…..بهتره که تو ندونی!
_اما میخوام بدونم!
میخوام بدونم دلیل اینکه سهیل منو آورده اینجا چیه؟ چرا باید برای آزار دادن شما هرکاری بکنه؟
میخوام بدونم چرا من باید به خاطر گناه نکرده قربانی بشم؟!
جوابم هم پیش شماست
از دخترش نگاه دزدید…..چطور می‌توانست از کار های کثیف و ظلمی که در حق سهیل کرده بودند بگوید!
بقیه به کنار…..درباره‌ی خودش باید چه میگفت؟
باید میگفت چه آدم پستی است؟ باید میگفت که با زندگی یک آدم بازی کرده است؟
اینگونه که از چشم دخترش می افتاد!
و کاش روزی که داشت تمام این کار هارا می‌کرد به افتادن از چشم خانواده اش هم فکر می‌کرد.
یلدا نباید چیزی درباره‌ی گذشته می‌دانست…..اگر می‌فهمید به ضررش بود!
_یه روزی میفهمی ولی الان موقعش نیست دخترم
چهره اش وا رفت.
_بابا لطفا
_یلدا اصرار بیخود نکن! میدونی که بهت نمیگم!
آهی کشید و سرش را پایین انداخت.

تک بوقی زد و در برایش باز شد…..وارد عمارت شد و ماشین را پارک کرد.
پیاده که شد در را محکم بست…..دیدن کمند عصبانیت و تنفرش را چندین برابر کرده بود.
مطمئنا کسی نباید به پر و پایش می‌پیچید!
و وای که مهمان ناخوانده عمارت را اگر میدید….صحرای محشر به پا میشد.
وارد عمارت شد و بدون اینکه در را ببندد آرام آرام به سمت اتاقش قدم برداشت.
دستی به موهایش کشید اما همینکه خواست در اتاق  را باز کند صدای دخترانه ای مانع این کارش شد!
خوب به صدا گوش کرد…..صدا، صدای یلدا بود!
ولی او چرا می‌خندید؟
دست خشک شده اش بر روی دستگیره در را برداشت و به اتاق او نزدیک شد.
صدای حرف هایش را شنید:
_واقعا بابا؟ یعنی در این حد؟
_آره تازه کجاشو دیدی!
مادرت به طوری اعصابش خورد بود که نزدیک بود عمارتو روی سرش خراب کنه!
با صدای یوسف ضربان قلبش روی هزار رفت.
یوسف امجدی اینجا چه می‌کرد؟
محکم دندان سایید….پس شاهرخ خان صدر آورده بودش به فرودگاه تا قراری مخفیانه را برای یوسف ترتیب دهد؟
سهیل نبود اگر تلافی نمی‌کرد!
_واقع……
میان حرف یلدا دستگیره را چنان محکم پایین کشید که نزدیک بود کنده شود.
در را هول داد و با صدای بدی با دیوار برخورد کرد.
یلدا و یوسف جفتشان از جا پریدند و وقتی سرشان به سمت در چرخید با دیدنش لال شدند و نفسشان گرفت!
سهیل انگشت اشاره اش را بالا برد و به یوسف اشاره کرد.
_تو….
به یلدا نگاه کرد.
_این اینجا چیکار میکنه؟
زبان یلدا قفل شده بود و توانایی حرف زدن نداشت، او مچشان را بد گرفته بود!
سهیل فریاد کشید که ناخودآگاه خودش را به پدرش چسباند.
_لال نشو گفتم این اینجا چه غلطی میکنه؟!
یوسف دهان باز کرد تا حرفی بزند ولی سهیل مانعش شد.
_تو خفه شو خودش باید حرف بزنه!
یوسف از روی تخت بلند شد و با چهره ای وحشت زده لب زد:
_ا….اروم باش سهیل…..بخدا من فقط اومده بودم یلدا رو ببینم، همین!
با خشم به سمت میز آرایش رفت و اینه اش را محکم به زمین پرت کرد.
شیشه اش چند تکه شد و یلدا از ترس به ملافه‌ی روی تخت چنگ زد.
_تو بیجا کردی اومدی اونو ببینی
نفس نفس میزد و چهره اش سرخ سرخ بود!
انگشت اشاره اش را سمت یلدا گرفت و بدون اینکه صدایش را پایین بیاورد لب زد:
_روز اول مگه بهت نگفتم نه عمارت خونته نه این بی همه چیز باباته؟
گفتم یا نگفتم؟!
با ترس سرش را تکان داد…..نم اشک به خوبی در چشم هایش مشخص بود.
_گ….گفتی!
_پس این الان اینجا چه غلطی میکنه؟
اومده اینجا چیکار؟
اومده تورو ببینه؟ مگه چیکارشی؟ وقتی اینجایی تو دختر یوسف نیستی!
با داد و بیداد او سمانه و گلی به داخل اتاق آمدند و با دیدن اینه شکسته هینی کشیدند.
سمانه روی گونه اش کوبید.
_وای خدا مرگم بده آقا چیشده؟
به آنها هم توپید:
_شماها دیگه چی میگین؟ گمشید بیرون!
گلی دست سمانه را گرفت و با آرام ترین لحن ممکن لب زد:
_بیا بریم بیرون سهیل خان عصبیه کار دستمون میده!
آن دو بیرون رفتند و سهیل با چشم های به خون نشسته یلدا و یوسف را نگاه کرد…..یوسف ترسیده بود و رنگ یلدا به گچ های سفید دیوار طعنه میزد.

تا ترمز کرد خودش و پدرش از ماشین پایین پریدند و و بقیه نیز هراسان به دنبالشان روانه شدند.
همینکه پایشان را در عمارت گذاشتند صدای شکسته شدن چیزی را شنیدند و بعدم هم فریاد سهیل را!
_میکشمش
دیر رسیده بودند…..خیلی دیر!
گلی با رنگی پریده تا انها را دید به سمتشان پا تند کرد.
_شاهرخ خان خداروشکر که اومدید سهیل خان خیلی عصبانیه
کمند ناباور لب زد:
_سهیل؟
گلی وقتی اورا دید خواست دهان به خوش امد گویی و تبریک بگشاید ولی همان لحظه سهیل همان طور که یلدا را کشان کشان به دنبال خود می‌کشید به سالن آمد.
یوسف هم با چشم هایی خیس که نشان می‌داد گریه کرده است پشت سرش امد!
یلدا هق هق کرد.
_سهیل توروخدا ولم کن…..لطفا!
_خفه شو
مقاومت کرد، خودش را سمت مخالف کشید.
_من با تو جایی نمیام ولم کن
مقاومت کرد ها….ولی زور او کجا و زور سهیل کجا؟!
باز دخترک را به دنبال خود کشید، یلدا جیغ کشید.
_ولم ک…..
سهیل چرخید و با پشت دست محکم در دهانش کوبید.
هرگز یک حرف را دوبار تکرار نمی‌کرد…..یا باید بار اول گوش کنی یا تاوانش را ببینی!
سارا جیغ کشید و کمند دست روی دهانش گذاشت….بقیه در بهت و ناباوری به یلدایی خیره شدند که انگاری گریه کردن را فراموش کرد.
لبش پاره و خون از آن پایین چکید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
8 ماه قبل

عالی بودش کیمیا جان🧡🧡😍😍
یه شدت منتظر پارت بعدی هستیم😘
لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
کنیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
##رمان_عاشقانه#نویسندگی

به رمان منم سر بزن 😜😜
((گسلایت ))

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط تارا فرهادی
HSe
HSe
8 ماه قبل

خیلی خوب بود 😍
#حمایت_از_نویسندگان

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

saeid ..
8 ماه قبل

پارت زیبایی بود..موفق باشی
#حمایت حمایت
خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
(بامداد عاشقی)

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x