رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۹

3.3
(37)

پروانه: زود باش دختر سه ساعته داری آماده میشیا
آنا سری تکون داد و جلوی میز آرایش نشست آرایش کم و دخترانه بهتر از جلف به نظر رسیدن بود.
ریمل و رژ گونه هلویی رنگ به همراه رژ سرخابی تکمیل آرایشش بود.
لباس شیکی که به سختی انتخاب کرده بود و روپوشید لباس دکلته نقره ای که بالاش پولکی بود‌
کفش های مشکی پاشنه بلند رو برداشت و کنار پروانه ایستاد
-اوووو آنا خانم چه کرد
ی عشوه مسخره رفت و بعد برداشتن مانتو و بقیه وسایل هاش از خونه زدن بیرون.
سوار آژانس شدن هوا تاریک شده بود دیگه با محلی داشتن می‌رفتن آشنایی نداشت خیره بیرون بودن که جلوی خونه ویلایی دو طبقه ماشین ایستاد کرایه رو حساب کردن و پیاده شدن..خونه که چه عرض کنم قصر بود
جلوی در کارت دعوت رو به نگهبان دادن و وارد حیاط شدن
مسیر سنگ فرش رو طی کردن..گوشه ای از حیاط تاپ دونفره ای بود که با چراغ های رنگی ریز تزیین شده بود..آریا رو چه به این کار ها.
صدای آهنگ تا دم در میومد دو تا پله ای که ختم میشد به خونه رو بالا رفتن
اووووو چه کرده بودن با خونه
آشپزخونه رو شبیه کلوپ کرده بودن و مشروب و شامپاین سرو میشد..تاریک بود همه جا رقص نور بود و دختر و پسر ها در حال رقص بودن وسط
هیچ فرقی با پارتی و اینا نداشت
اولین نفر آتوسا متوجه حضورشون‌شد
لباس مشکی پوشیده بود و موهاشم گوجه ای بسته بود ساده ولی زیبا
دستشو یه سمتشون دراز کرد
-سلام،خوش اومدین،بیاین بگم‌ کجا لباساتون رو عوض کنید
همراه آتوسا به طبقه ی بالا رفتن و داخل یکی از اتاق شد و گفت
– اینجا عوض کنید بیاید پایین
گفت و رفت
پروانه:وای آنا عالیه امشب قراره بترکونیم
آنا چشم ای رفت و مشغول درآوردن لباس هاش شدند
و بعدش هم از پله های مارپیچی‌ رفتن پایین.
دنبال آتوسا می‌گشتن که کنار آرش و دو تا دختر و پسر دیدنش
آنا:بیا اونجان
هر دو سلام کردن که همگی برگشتن آرش با لبخند جواب داد
ولی‌ اون دوتا با تعجب نگاه میکردن
آتوسا:معرفی میکنم آنا و پروانه..نازنین و سینا
خوب بود حداقل چند نفری آشنا بود براشون سینا لیوان شامپابن دستش بود..همون طور اطراف رو نگاه میکرد که آریا ر‌و دید بالاخره کت و شلوار نفتی رنگ به همراه پیراهن سفید تن داشت
از جاش بلند شد که همه با تعجب گفتن
-کجا!!
آنا:الان برمی‌گردم
و دوباره مشغول شدند،به طرف آریا رفت..اونم مثل بقیه جام گیلاس دستش بود نزدیکش و شد سعی کرد بلند حرف بزنه صداش کامل برسه اگر چه بعید بود
– سلام آریا خان..تبریک میگم
آریا برگشت و نگاهش به دختر روبه روش دوخت زیبا بود زیبا تر هم شده بود..
ولی مثل همیشه سرد پاسخ داد
-سلام ممنونم..خوش اومدین
آنا بی توجه به لحن سردش لبخند زد و گفت
-مهمونیه خوبیه
ولی خب بر خرمگس معرکه لعنت..همون لحظه دختر از دور نزدیکشون شد لباسش کمی بیشتر از حد باز بود ولی بر منکرش لعنت خوشگل بود!
دستشو دور بازوی آریا انداخت و گفت
-معرفی نمیکنی؟!
آریا با اخم جواب داد
-از همکارای شرکت هستن
آنا بی میل ادامه داد
-آنا هستم
نه بیشتر نه کمتر
دختره همون طور با لبخند مسخره گفت:
-منم دنیزم خوشبختم
نگاهش جوری بود انگاری به زیر دستش خیره شده
سری تکون داد و با گفتن
-من میرم پیش بچه ها
دور شد.همین که رسید پیش بچه ها آتوسا و پروانه بدون اینکه اجازه مخالفت بدن کشیدن وسط که برقصن.. آهنگ خارجی پلی شد و خواست و ناخواست شروع کرد به رقصیدن

( منتظر نظراتتون هستم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x