نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان تقاص

رمان تقاص پارت یک

4.6
(26)

 

رمان تقاص

 

 

به نام خدا
رمان تقاص
به قلم فاطمه برزه کار

رمان تقاص : سرم درمیان دستان دستبند زده شدم ام و دو آرنجم را روی زانوهایم گذاشته ام .

در میان همهمه ی مردم صدای خاله رویا مانند فرشته ی نجات است:هاله جان

سر بالا می آورم و از جا بلند میشوم.
بی توجه به سربازی که کنارم ایستاده او را در اغوش می‌کشم و پر بغض مینالم:خاله….رها

شنیدن نام رها باعث می‌شود صدایش بلرزد:چه بلایی سر دخترم اومد هاله…رهای من کجاست

_بخدا خاله…به جون رها…من بیهوش بودم چشم باز کردم دیدم وسط جنگلم.

از آغوشم بیرون آمده و میگوید: به تو چرا دستبند زدن؟
کلافه میگویم: یه آقایی به عنوان پدر رها از من شکایت کرده.

زیر لب نام میثم را زمزمه می‌کند.
همزمان در اتاق باز می‌شود و مردی که از من شکایت کرده همراه مسئول پرونده ی رها از اتاق خارج می‌شوند.
خاله با دیدن آنها به سمتشان می‌رود و میگوید:میثم چرا از هاله شکایت کردی.

میثم با اخم نگاهی به من می اندازه اما روبه خاله رویا میگوید:باید از توهم شکایت میکردم که بدون خبر دادن به من بچه مو فرستادی مسافرت.کو الان کجاست؟

رویا در صورتش میغرد:انقدر سر من داد نزن.انقدرم بچم بچم نکن رها بچه ی منم هست.

سرهنگ روبه آن دو میگوید:لطفا تشریف بیارید داخل باهم صحبت کنیم.
و رو به سرباز کنار من میگوید:سهرابی خانم رو ببر بازداشتگاه تا تکلیف مشخص شه.

خاله رویا سمتم می آید و میگوید:نترس عزیزم میثم شکایتشو پس میگیره خب؟
سر پایین میندازم و میگویم:من شرمنده ام خاله.
و او بغض کرده فقط مرا می‌نگرد.
….

_برو تو
تا پایم را داخل اتاق به اصطلاح بازداشتگاه می‌گذارم چشمم به دو زنی می افتد که از صد فرسخی چهره شان داد میزند که خلاف کارند.

گوشه ای در خود جمع شده و به دیشب فکر میکنم.
فلش بک
شب قبل
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به لاستیک پنچر شده میکنم:تف تو این شانس که هیچ وقت باما یار نیست.

رها از ماشین پیاده می‌شود و میگوید:پنچر شد نه؟
_رها ببین میتونی یکی از گوشیا رو روشن کنی زنگ بزنی امداد خودرو؟

_هاله به کجام وصلش کنم؟شارژ نداره خب؟
به سمت ماشین میروم و چراغ هایش را روشن میکنم خود نیز کنار اتوبان رفته و دست تکان میدهم.

چند ماشین می‌گذرند و بالاخره ماشینی کمی جلوتر نگه می‌دارد.
دو مرد جوان پیاده می‌شوند.
ناخواسته جدی تر میشوم و به رها اشاره می‌کنم که در ماشین بنشیند.هر چه باشد من بیشتر از او در جامعه بودم و توانایی دفاع از خود را دارم.

_چیشده ابجی؟
_پنچر شده.زاپاسم نداریم
با نگاهی از دورماشین را بررسی می کند
_اجازه هست یه نگاه بندازم؟
دستهایم را در هم قفل میکنم و میگویم:بفرمایید
رها از داخل ماشین با دست هایش میپرسد:چیشد؟
من نیز با سر میگویم:هیچی
از کنارم رد می‌شود و خم می‌شود.بعد از کمی چک کردن میگوید:یه بیست سی کیلومتر جلوتر یه مکانیکی هست میخوای تا اونجا با طناب بکشیم ماشینو؟

ساعت ۲ شب است.ماندن در کنار جاده سودی برایمان ندارد ناچارا قبول میکنم.
از کنارم که رد می‌شود تنه ای می‌زند اما سریع میگوید:ببخشید.

روبه مرد دوم میگوید:طنابو درآر وصل کن به ماشینا.
و حدود نیم ساعت بعد منو رها در ماشین نشسته ایم و رها درحال ور رفتن با ضبط ماشین است.

_یه فلشی سیدی هیچی نداری؟تا تهران که گوشی خراب باشه افسرده میشیم از بی آهنگی.

من اما سرگیجه و حالت تهوع امانم را بریده.
پلک هایم را روی هم فشار میدهم‌
رها انگار حواسش جمع من می‌شود که میگوید:رنگت چرا پریده؟خوبی؟

سر به معنی منفی تکان میدهم و میگویم:حالت تهوع دارم
لبخند شیطنت باری می‌زند و میگوید:عشق خاله اس دیگه.

لبخندی توام با چشم غره به او میزنم و میگویم:مرض.
صدای خنده اش بلند تر میشود و سر مستانه شیشه هارا پایین می‌کشد و سرش را از ماشین بیرون می‌برد.

رو به او تذکر میدهم:سرما میخوری رها سرتو بیار تو.
_اه عین مامان‌بزرگا میکنی.
_امانتی دست من
.
کلافه میگوید:بابا یه سفر تنهایی اومدیما ولش کن مامانمو او همش نگرانه بخدا من بزرگ شدم.مثلا منو تو همسنیم.
اخم میکنم:نخیر بچه من یه سال از تو بزرگترم

.
_پوفف هاله…پایه باش دیگه.
میخواهم حرفی بزنم اما ناگهان اوقی میزنم.
سریعا فریزری از داشبورد درمی‌آورد و میگوید:بیا تواین بالا بیار.

همینکار را میکنم:میخوای یکم بخوابی؟از بیخوابیه ها
از خداخواسته قبول میکنم و سر روی فرمان میزارم و چشم می‌بندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
10 ماه قبل

شروع رمان جدید مبارک
زیبا و دل نشین بود عزیزم

آلباتروس
10 ماه قبل

خیلی قلم زیبایی داری و خوندن همین پارت اول خواننده رو جذب میکنه امیدوارم‌ پارت‌گذاری منظمی داشته باشی چون حیفه چنین رمانی دیر به دیر بروز بشه.

خدا قوت بهت فاطمه جان

Narges Banoo
Nargesbanoo
10 ماه قبل

عاااااااااااالی بود عاااااااااااااااالی 👍🏻👏🏻👌🏻
نرگس داری تو رمانت یا نه؟😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Narges Banoo
نسرین احمدی
نسرین احمدی
10 ماه قبل

عالی بود فاطمه جون مثل همیشه مرده چکار کرده که یک مرتبه حالت تهوع گرفت لطفاً نویسنده عزیز پارت بعدی

sety ღ
10 ماه قبل

عالی بود فاطمه جونی💋❤️
بیصبرانه منتظرم ببینم چه بلایی سر دخترا اومده😁

لیلا ✍️
10 ماه قبل

داستان از اوج شروع شد و این نکته مهم و مثبتیه خداقوت فاطمه‌جان قلمت از قبل واقعا بهتره تلاشت ستودنیه

سعید
سعید
10 ماه قبل

مبارکه فاطمه جان
قلمت مثل همیشه زیبا هستش
به شدت منتظر پارت بعدی هستم 😁

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x