رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۹

4.4
(19)

 

مانده بود چکار کند ؟
ناچار در اتاق را بست و قفل کرد
گوش به در چسباند

آرمان _ کیه مامان؟

مامان _ گدا

آرمان _ گدا ؟

مامان _ داره میاد بالا

گوش هایش را تیز کرد
در خانه باز شد
خنده آرمان بلند شد
با علی گفتن آرمان نفس آسوده کشید و گوش برداشت از روی در
قفل را باز کرد

_ خدا لعنتت نکنه علی سکته کردم

لباس هایش را عوض کرد و گوشی اش را به شارژ زد
نگاهش به قفسه کتاب هایش افتاد

طبقه اول را رمان چیده بود از ترسناک تا کمدی و عاشقانه

طبقه دوم کتاب‌های انگیزشی و روانشناسی بود

طبقه سوم کتاب کار های دهم و یازدهم

طبقه آخر هم کتاب های دوازدهم بود

شلف دو طبقه ای هم روی میزش داشت که اندازه برگه نت های رنگی کوچک و پنل برنامه ریزی اش بود

با قوطی های رب جاقلمی فانتزی درست کرده بود

یکی پر از هایلایت و ماژیک وایت برد بود
یکی پر از خودکار های کیان و مداد

نشست روی صندلی و خیره مقابلش شد

از همان برگه های رنگی به دیوار رو به رو چسبانده بود
یا فرمول بودند یا جملات انگیزشی

چیز دیگری نداشت جز خرسی که عکسی در بغل داشت
عکسی از خودش و آرمان در لباس پرستاری و آمپول های در دستشان

کنار میز تحریر پنجره ای بود که به طرف کوچه بود و خیلی بازش نمیکرد

نگاهی به جاهای دیگر اتاق انداخت
اتاقی که مغول ها هم نمی توانستند در این حد به آشوب بکشند

پاف های قرمز و طوسی هر کدام گوشه ای بود

روی تخت هفت رنگش پر از دستمال کاغذی بود و زیر تخت هم که شهرک زباله
میز آرایشش که به قدری اوضاع خرابی داشت اصلا قابل توصیف نبود
لاک و ریمل و خط چشم و همه وسایلش در هم مخلوط شده بود

_ آتوسا جان نظرت هست پاشی گمشی این میدون جنگو درست کنی ؟

و لبخندی ادامه جمله اش زد

_ هرچند تو تنها این گندو زدی اما تنهایی جمع نمیشه

بیرون رفت و دنبال آرمان گشت

_ آرمااااان

مامان _ رفتن تو تراس

راهش را سمت تراس کج کرد

با دیدن رویدادی که پیش رویش در حال انجام بود هینی کشید

علی _ هیسسس

_ سیگار می کشین؟

علی _ اینا گیاهیه

_ ینی چی؟

علی _ عنبرنساء

_ اه اه اه چندشا

علی _ بیا بکش توام

قیافه اش را درهم کرد

_ نه ممنون بیاین یه مددی به من بدین

آرمان _ چیکار؟

_ تمیز کردن اتاق

نیشش را تا بناگوش کشید

علی و آرمان خیره به هم با چشم و ابرو حرف می‌زدند

_ موردی نداره میتونین به ادامه پروژه هسته ای تون برسین من میرم پیش مامان

کلمه آخرش باعث شد علی و آرمان زود تر از او سمت اتاقش حمله ور شوند

مشتش را بالا آورده و لبخند رضایت بخشی زد

_ این است قدرت آتوسایی!

سمت اتاقش پا تند کرد تا بیشتر گند به اتاق نزدند

هرچه دستور میداد انجام می‌شد

علی که در طی حرکتی بشر دوستانه تمام لباس هارا در کمد چپاند
آرمان تخت را بلند کرد و علی آشغال هارا بیرون کشید

بعد هم جارو برقی کردند و از حضورش مرخص شدند

_ خدایی خودم تنها اینجوری نمیتونستم تو یه ساعت هوف بکشم

در کمد را باز کرد و لباس هارا مرتب سرجایشان گذاشت

میز آرایشش هم طوری چید که خیلی وسیله روی میز نباشد

مادرش در اتاق را باز کرد و خواست حرفی بزند اما با دیدن اتاق تمیز دخترش حرفش را یادش رفت

مامان _ سالمی مادر؟

_ آره چطور؟

مامان _ خدا بخیر کنه چیزی شده؟

_ نه مادر من چی میخواد بشه؟

مامان _ چیزی خوردی ؟

_ نه چیزی خوردم نه چیزی بهم خورده نه اتفاقی افتاده

مامان _ پس چیشده تو تمیز شدی ؟

_ جوگیر شدم علی و آرمانو آوردم تمیز کردن

مامان _ چی کارت داشتم یادم رفت همش تقصیر توعه

_ وا !

مامان _ این گوشیا خیلی بده حافظه رو کم میکنه هی بت میگم تو گوشی نباش

آخربحث همیشه به گوشی ختم میشد!

شب را اصلا درست و حسابی نخوابید آن هم از ترس اینکه نکند ارمیا در بزند
هرازگاهی بلند می شد و از پنجره کوچه را دید میزد

نزدیک های اذان صبح بود که خوابش برد…

مامان‌_ آتوسا.. دخترم.. پاشو مادر مگه نمیخواستی بیای دعا؟

_ هوم؟

مامان _ نمیخوای بیای؟

همانجور چشم بسته کمی فکر کرد
آهاااا دعا
ساعت شش شده بود؟
چه زود !
روی تخت نشست و چشمانش را با دستانش مالش داد
موها را از روی صورتش کنار زد

_ الان آماده میشم

مادرش که از اتاق بیرون زد
بعد از شستن صورتش جلوی میز آرایشش نشست
چندبار پلک زد تا ببیند آنچه در آینه می بیند واقعیست ؟

_ یا صاحب وحشت !
دستانش را بر گونه زد
این چه قیافه ای بود !

کشو را جلو کشید عملیات زیباسازی را آغاز کرد

کرم پودر خیلی زد اما طبیعی به نظر می رسید
رژ صورتی کم رنگی زد
مژه ابروهایش را مرتب کرد تا از آن حالت بهم ریخته و چسبیده بهم خارج شود

در اتاق باز شد

مامان _ تو هنوز حاضر نشدی.. مگه عروسی عمته؟

_ نه فقط با این قیافه بیام انگار از عزای عمم اومدم

مامان _ تا پنج دقیقه دیگه حاضر باشی

رفت و در را محکم کوبید
نگاه کلافه ای به در کرد و ایشی طولانی کشید

در کمدش را باز کرد

شلوار دمپا مشکی اش را پوشید با بلوز مشکی که تا ران پایش بود

کت کرم رنگش را پوشید تا تیپش خیلی مشکی نشود
شال مشکی را با گوشی اش برداشت و از اتاق بیرون آمد

_ مامااان

مامان _ تموم شد؟

_ نه بیا واسم دو طرف موهامو بپیچ

مامان _ دخترم عزیزم عروسی نمیریم مثلا روضس!

_ خب میخوای خودمو خونی کنم ای بابا

مامان _ خیله خب چیکار کنم

_ اول فرقم باز کن بعد اینطوری دو قسمت میکردی تاب میدادی بهم همونجوری

مادرش فرقش را باز کرد سریع کار موهایش را تمام کرد
دوتا پنسی که هم رنگ کتش بود و رویش خرس کوچولویی داشت به موهایش زد تا باز نشود

_ دستت درد نکنه الهی فدات شم

مامان _ زودباش فقط

_ بریم بریم

شال را روی سرش انداخت و از خانه خارج شدند

چون خانه زهره خانوم دو تا کوچه فاصله داشت خیلی زود رسیدند و از پله ها بالا رفتند

زنی شیک پوش دم در ایستاده بود

مامان _ سلام زهره جان

زهره خانوم _ سلام الهه خانوم دیگه داشتم نامید میشدم

مامان _ به ایشون بگین که یه ساعت مارو علاف کردن

تازه من را دید
لبخندی و بغلم گرفت

زهره خانوم _ ماشاءالله الهه دخترته؟

مامان _ آتوساس دیگه

زهره خانوم _ آتوسا تویی؟ مامانت یجوری تعریف میکردی توقع یه بچه پنج ساله داشتم

با چشمان ریز شده خیره مادرش شد و سریع به زهره خانوم نگاه کرد

_ مامان لطف دارن خیلی

زهره خانوم _ وای ببخشید دم در نگهتون داشتم بفرمایین تو

داخل شدند
هنوز دو تا خانوم با یه بچه کوچک آمده بودند

زهره خانوم _ هانیه مامان جان چایی بریز واسه مهمونا

و نشست کنارشان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
3 ماه قبل

قلمت خیلی قشنگ شده خیلی خوب جزئیات رو تعریف کردی واقعا خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

همه چیز رو عالی به تصویر کشیدی…..واقعا قشنگ نوشتی
خسته نباشی نویسنده جاان🥹🫂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Narges Banoo
3 ماه قبل

😂🫂

لیلا ✍️
3 ماه قبل

چه اعجوبه‌این ایناااا😂😂 عاشق اتاق آتوسا شدم مخصوصاً کتابخونه‌اش😍🤩 خداقوت نویسنده جان به تلاشت ادامه بده روز به روز داری بهتر لز قبل میشی✨

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

از منظورم بود ای تو روحت کیبورد🤬🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
3 ماه قبل

بابا دستم خورد الف و لام کنار همن اشتباهی نوشتم🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
3 ماه قبل

آره فکر کنم اگه میتونی درست کن با پارت بعدیت بفرست💜

مائده بالانی
3 ماه قبل

خسته نباشی گلم مثل همیشه پارت جذاب و عالی بود

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x