رمانرمان پایانی برای یک آغاز

رمان پایانی برای یک آغاز پارت اول

4.8
(20)

«به نام خدا»

♡پایانی برای یک آغاز♡

کلافه به آقاجون نگاه کردم و رو به آقاجون گفتم :آقاجون تورو خدا بیخیال نصف عمرم توی مهمونیا رفت
ابروهاش رفت توی هم و گفت:دختر حرف نباشه برو برای مهمونی امشب لباس تهیه کن
با قیافه درهم به آقاجون نگاه کردم و با قدم هایی که محکم به پله ها کوبیده میشد رفتم بالا در اتاقم و باز کردم
جوری کلافه بودم که میخواستم گریه کنم
اشک توی چشمام جمع شد ولی سریع یاد قولی که به خودم داده بودم افتادم و روبروی آیینه وایسادم و گفتم:مانیا تو به خودت قول دادی دختر یه دختر مثل تو که نباید گریه کنه بغضم با حرفی که زدم از بین رفت
نفس عمیق کشیدم
روی صندلی نشستم و سرم و گذاشتم روی میز سرم و بین دستام قرار دادم
هرچی به مغز پوکم فشار اوردم نفهمیدم دلیل مهمونی امشب چیه؟!

انقدر کلافه بودم که یادم رفت خودمو معرفی کنم
خب خب من مانیا مالکی هستم با پدربزرگم زندگی میکنم مامان و بابام توی یه تصادف مردن
نه از این تصادف الکیا ؛ نه
چون خانواده پدریم از خانواده های اصیلی هستن یه چند نفر با خانواده ما به مشکل برخوردن و اونا هم از سر دشمنی پدر و مادرم و توی یه تصادف کشتن
من فقط پنج سالم بود که پدر و مادرم و از دست دادم
البته؛ من سه تا عمو و دوتا عمه دارم
عمه مهوش که بزرگترین فرزند این خانواده است
عمو مهدی فرزند دوم
بعدشم بابای من مسعود
عمه مهناز که چهارمین بچه است
عمو منصور پنجمین و آخرین بچه عمو مهران
همشون ازدواج کردن و بچه دارن
البته آشنایت همشون توی همین مهمونیا بود

خب من درحال حاضر۲۳ سالمه پدربزرگم که خیلی مرد مهربون و در عین حال جدی هست سرپرستی من و به عهده گرفته اونم بدون هیچ مخالفتی چون خودش گفته که من میخوام مانیا و که نوه منه سرپرستی شو به عهده بگیرم
آقاجون به جز من ۱۰ نا نوه دیگه داره اوناروهم به وقتش بهتون معرفی میکنم

یاد حرف آقاجون افتادم باید برای خودم لباس تهیه میکردم از سر جام بلند شدم و رفتم سمت کمد تا حاضر بشم و برم بیرون و حداقل لباس بخرم
در کمد و باز کردم تا حاضر بشم که صدای در اتاق اومد با صدای بلند گفتم:بله
در اتاق باز شد و یکی از خدمت کارا اومد داخل با قیافه ام که لبم از ناراحتی آویزون شده بود یه ابرو و دادم بالا دستم و زدم به کمرم و مثل طلب کارا به خدمت کار نگاه کردم و سرم و تکون دادم و گفتم:هووم ؟؟!
بدبخت خشکش زده بود با قیافه ایی که ترس توش موج میزد گفت:خانوم آقا اینو داد و گفت بدمش به شما که امشب تنتون کنید و اینکه همین الان توی تنتون پرو کنید و بیاید پایین تا ایشون ببینه .
با قیافه تعجب برانگیزم که چشمان داشت از حدقه میزد بیرون به پلاستیک خیره شدم و گفتم :باشه حالا برو !

پلاستیک و گذاشت و رفت بدجور تعجب ورم داشته بود آقاجون که از این اخلاقا نداشت!
لباس و آوردم بیرون بهش خیره شدم لباس بلند طوسی که پایینش چین داشت و مدل یقه قایقی و بود آستین نداشت و دور یقه خزه های نرم طوسی کمرنگ ، از سینه تا شکمم با نگین های طوسی طرح دار شده بود
خیلی خوشگل بود ولی من این و بپوشم!
چه کنیم دیگه دستور آقاست

لباس و تنم کردم و رفتم جلوی میز آرایشم و به صورتم خیره شدم صورت تقریبا گرد پوست سفید چشمای کمی کشیده درشت سبز رنگ ، لبای گوشتی و موهامم تا شونه هام بود تازه کوتاه شون کرده بودم یه چتری خوشگل و رنگ موهامم قرمز بود فوق العاده به صورتم میومد به قول عمه مهناز شبیه فرشته هاست
البته رنگشون کرده بودم یه وقت فکر نکنید خدا دادی قرمز بود و یه دماغ کوچولو قلمی که به دماغم پبرسینگ زده بودم
برق لبم و برداشتم و به لبام زدم
در اتاقم و باز کردم و رفتم پایین قدم هایی آروم برداشتم صدای کفشام سکوت و شکست
آقاجون با دیدن من ماتش برد جوری قیافه اش باحال شده بود که از خنده قرمز شده بودم
با صدای خنده ام آقاجون به خودش اومد و با قیافه ایی که تعجب توش بی داد میکرد گفت:عه دختر بسه دیگه نخند
با حرف آقاجون لبام و روی هم فشردم که نخندم
آقاجون گفت:امشب همین و تنت میکنی
بهش خیره شدم و گفتم:چشم جناب مالکی
خنده کمرنگی روی لباش اومد منم که خیلی خودمو لوس میکردم وقتی آقاجون میخندید دویدم سمتش و از پشت بغلش کردم لپم و به لپش چسبوندم و گفتم :آقاجون خودمی
و یه بوس از لپش کردم تا اومدم دومین بوس کنم گفت:لوس نشو مانیا
دستم و از دور گردنش باز کردم و گفتم:ضدحال نباش دیگه آقاجون
یه چشم خوره کمرنگی بهم رفت که یهو از صورتش محو شد و لبخند اومد روی لبش و رو من گفت:بیا بغلم
منم که خودمو بدجور لوس کرده بودم گفتم:نمیام
آقاجون گفت:بابا مانیا تو که پوست کلفت تر از این حرفا بودی که
منم که روده ام به آقاجون وصل بود رفتم بغلش

بعداز کلی ماچ و بوس و تف مالی رفتم بالا باید برای امشب آماده میشدم
جلوی آینه نشستم و شروع کردم آرایش کردن
کرم پودر ، رژگونه قرمز ، رژلب قرمز ، خط چشم کشیده ، ریمل و یه سایه کمرنگ کرمی خوب تموم شد عالی شدم
سشوار و روشن کردم چتری هامو سشوار کشیدم و یه فر درشت پایین موهام زدم
اینم از این تکمیل شد
لباسم و تنم کردم
یه پالتو که تا شکمم بیشتر نبود و پشمی بود تنم کردم شال طوسی حریر و خیلی شل انداختم روی سرم
و حالا یه ادکلن تلخ
کفش پاشنه ۱۰ سانتی طوسی مخمل پام کردم و رفتم پایین خیلی مجلسی منتظر آقاجون ایستادم و بالاخره تشریف آوردن آقاجون هم تیپ طوسی زده بود کت و شلوار طوسی
خب خب پشت سر آقاجون راه افتادم سمت حیاط که نمیدونم چرا آقاجون ایستاد
یهو قیافه آرسین اومد جلوم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

زیبا بود😊👏🏻

منتظر ادامه پارت ها هستیم نویسنده جان🤗

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x