رمان مروارید فیروزه ای

مروارید فیروزه‌ای پارت ۱۵

3.4
(18)

« مروارید فیـروزه‌ ای »
#پارت_پانزدهم

لبخند کوچکی زدم و آرام صدایش کردم: مهراد؟

– جون مهراد؟

دست زیر چانه گذاشتم و
سعی کردم حرف دلم را بزنم:

می‌دونی، من تو یه خونه‌ای بزرگ شدم که مادری هم اگه بود خیلی کوچیک بودم و ازش چیزی یادم نیست ، پدری هم که همش سرکار بود و بیشتر تنها بودم! نه مادری که بهم محبت کنه نه پدری که نازمو بکشه . . اگه نمیدونم در جواب مردی که این همه محبت و علاقه بهم نشون میده چی بگم ، تعجب نکن! فقط میتونم بگم ممنونم ازت!

نگاهش از خوشحالی برق زده بود و حالت بغضی داشت، سریع چشم روی هم گذاشت و گفت: من ازت ممنونم عزیز دلم!
پریزاد تو بودنت از هرچیزی برام مهم تره …

لبخندی زدم و روی پا ایستادم.

– بریم بیرون دیگه .

ایستاد و در را باز کرد که بازو اش را محکم گرفتم: یه لحظه! اگه اتفاقی افتاد که پدرم مخالفت کرد، چیکار می‌کنی؟

اخم ریزی کرد و با خنده گفت:
شوخی می‌کنی دیگه؟

سکوت جدی ام را به همراه بغض در چشمانم که دید عصبی گفت: اون موقع میدزدمت!

و از اتاق بیرون رفت و من مبهوت هنوز به جای خالی اش نگاه می‌کردم! کاش به همین آسانی بود!

* * * * *

– خب فکراتونو کردین بچه‌ها؟

حرفی نزدم که مهراد با همان غرور همیشگی خاص، قاطع گفت: من و پریزاد از قبل ام حرفامون رو زده بودیم.

نگاهش را به من داد و من با ترس خیره شدم، انگار منتظر بود تا من حرفی بزنم!

– ما همو دوست داریم، نه من بدون پریزاد میتونم زندگی کنم نه او …

پدر نگذاشت حرفش تمام شود و با عصبانیت گفت: دیگه داری زیاده روی میکنی پسر!

مهراد قدمی به جلو برداشت و گفت: در چه موردی؟ علاقم؟ ابراز احساساتم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zahra

هرچیـز که در جستن آنی، آنـی!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x