رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت۱۷

قطرات آب روی سرم فرود می آمدند … انگار چیزی توی سرم سنگینی میکرد .
سوال هایی از ناکجا آباد که حتی برای جوابشان حدسی نداشتم .
جملاتی که با 《چرا ؟》شروع می شوند … ولی پاسخشان فقط صبر کردن است .
《صبر》چیزی که من ندارم …

بعضی سوالات هم جای اضافی سرم رو پر کردند … که واقعا حق من این بود ؟؟
توی این دنیا به کسی آزار نرسوندم . هیچوقت بد کسی رو نخواستم و سرم تو کار خودم بوده . ولی چرا از بین این همه انسان توی این دنیا من باید انتخاب بشم که این همه بلا به سرم بیاد .

پس کو اون عدالت که ازش حرف میزنند ؟؟
کی زمانش میرسه منم طعم خوشبختی رو بچشم ؟؟
کی اون موقعی میرسه که به این روزا فکر کنم و بهشون بخندم ، بخندم به اینکه دوران بدبختی تموم شد …؟!

حتی الان نمیدونم حق با کیه ؟؟
قبل از اینکه به این خونه بیام ، حق با من بود … من کسی بودم که آسیب دیده … هنوز هم من کسیم که آسیب دیده ولی نمیدونم … هنوزم حق با منه ؟؟
امیر از قصد اینکارو با من کرد ؟؟
چرا ؟؟؟
پس چرا بهم کمک میکنه ؟؟
اگه عاشق دلسا هست ، پس چرا هنوز فکرش پیش منه و من براش مهم هستم ؟؟
عذاب وجدان داره ؟؟ یا احساس گناه میکنه ؟؟
فکر کنم هیچکدوم .

قلبم با فکر کردن به این سوالات درد میگیره . احساس میکنم الان به کسی نیاز دارم که کنارم باشه و منو درک کنه … ولی کسی نیست … فقط خودم و افکارم .
این بیشتر قلبمو به درد میاره که تنهام ! مثل قبل ، امیر نیست که پیشم باشه و به اون پناه بیارم …
الان باید از دست امیر به کسی پناه ببرم … ولی کسی نیست !

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

《راوی 》

دوش مختصری گرفت و از حمام بیرون اومد …
شومیز سفید مشکی از دستگیره کمد آویزان بود ، حتما لباس برای امشب هست …

موهایش را خشک کرد ، نگاهی به لوازم آرایشی روی میز انداخت …
با کرم پودر و رژ لب قهوه ای رنگی خودش را آرایش کرد …

کسی در زد و وارد اتاق شد … دلسا بود .

با تعجب به دلسا نگاه کرد و سلامی داد .

دلسا – هنوز حاضر نشدی عزیزم ؟؟؟
مهمونا دارن میرسن .

نگاهی به سر و وضع خودش انداخت … فقط لباسش مونده بود .

اسرا – همین الان حاضر میشم میام .

دلسا کمی مکث کرد و دختر مقابلش رو برانداز کرد …
در فکر این بود چجوری امشب را براش تلخ کنه … احتمالا باید از همین الان شروع میکرد .

دلسا – این چجوری آرایشیه ؟؟؟

اسرا با چشمای تعجب زده خشکش زده بود نمیدونست چه جوابی بدهد . خودش رو دوباره توی آیینه نگاه کرد … مگه چه ایرادی داشت ؟؟
آرایشی ساده ، مناسب برای دختری مثل خودش .

اسرا – مگه چه عیبی داره ؟؟

دلسا سری تکون و جلوتر اومد … دستمال مرطوبی از داخل جعبه برداشت و روی صورت اسرا کشید …

دلسا- حق داری !
مگه تا حالا دست به لوازم آرایش زدی که بلد باشی چجوری آرایش کنی … از این به بعد رو پیش شیرین بهت یاد بده چجوری حداقل یه رژ لب بزنی …

اسرا در سکوت غرق شده بود … ایستاده بود و دلسا روی صورتش کار میکرد .
باید حرفی میزد تا بهش بفهمونه اینجوری باهاش صحبت نکنه … ولی توانی برای بحث نداشت ، در سرش جایی برای مسئله ای دیگه ای وجود نداشت ….
سرش رو ثابت نگه داشته بود تا دلسا کارش تموم شد … خودش رو توی آیینه نگاه کرد … زیبا شده بود اما خودش نمیپسندید … فقط میتوانست تشکری کند تا دلسا از اتاق بیرون برود .

دلسا – سریعتر لباست رو عوض کن …

حالا نوبت لباس بود ، از داخل کاور بیرون اوردش .
لباسش رو عوض کرد .
دامن تنگ مشکی که تا پایین زانوش رو می پوشاند … شومیزی سفید مشکی با یقه ضربدری …
سرشونه هایش بیرون بودند ولی براش مهم نبود … نمیدانست چه کسایی امشب در این مهمانی هستند …

خودش را برای بار آخر در آیینه نگاه کرد موهایش رو تا جایی که می تونست روی سرشونه هایش انداخت تا زیاد پیدا نباشد …
نگاهی به کفش های روی زمین کرد … خداروشکر پاشنه بلندی نداشت .
کفش های مشکی رو هم پوشید و از اتاق بیرون اومد …

مهمونی در فضای باز برگزار میشد .
وارد آشپزخونه شد … شیرین هنوز داشت وسایل رو آماده میکرد …
با دیدن اسرا 《ماشالله 》ای گفت ….

شیرین – دخترم همه چیو برات حاضر کرد … ترتیب اینکه هرچیزی رو کی ببری هم نوشتم …
اگر کمک خواستی یا سوالی داشتی من توی اتاقم هستم …

اسرا نگاهی به کاغذ روی میز انداخت ، نیشخندی زد و از شیرین تشکر کرد .
بعد از اینکه شیرین از آشپزخونه رفت … خودش را مشغول آماده کردن اولین پذیرایی کرد .

صدای مهمان ها رو میتونست بشنوه . شربت های رنگی رو آماده کرد و به فضای باز پشت خانه رفت …
بیرون رو تزئین کرده بودن … نگاهی به مهمونا انداخت و به سمتشون رفت .. چند تا دختر با لباس های باز و آرایش های غلیظ … شربت ها رو بهشون تعارف کرد …

رسید به دلسا که لباس قرمز رنگی تنش کرده بود … بالاتنه اش خیلی باز بود …. از اون لباس ها که بپوشی نپوشی فرقی نداره !
شربت رو بهش تعارف کرد و بدون هیچ حرفی برداشت …

داشت به داخل خانه برمیگشت تا شربت های بیشتری آماده کند که صدای یکی از دختر ها جلب توجه کرد …

– دلسا جون ، ماشالله تا خدمتکارات هم خوشگلن … میشه برای مهمونی امشب یه کاری باهاش کرد …

صدای خنده هاشون بالا رفت …

اسرا دقیقا منظورشو نفهمید … به راهش ادامه داد و وارد آشپزخونه شد .

پذیرایی ها رو یکی یکی میبرد و مهمان ها هم بیشتر میشدند … کم کم صدای موزیک هم زیاد شد و مهمونی با رقص گرم شد …

از آشپزخونه بیرون اومد تا شیرینی ها رو ببره ‌… یکدفعه درب ورودی باز شد و امیر با چندتا مرد دیگر وارد شدند …

لحظه بدنش لرزید و سریع به آشپزخونه برگشت …

صدای پای امیر رو میتونست بشنوه که به سمت آشپزخونه میاد …
بهش هشدار داده بود که توی این مهمونی شرکت نکنه …
امیر با چهره ای درهم وارد آشپزخونه شد …

بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به همه چیز ایراد گرفتن …

امیر – بهت گفتم توی این مهمونی شرکت نکن …!

صدایش پر از حرص بود ، مکثی کرد و نگاهی به دخترک انداخت …

امیر – این چه لباسیه پوشیدی اسرا ؟؟

دختر به خودش اومد و متوجه شد موهاش از روی سرشونه اش کنار رفته …
سعی کرد دوباره موهاشو بندازه روی بدنش تا پوششی باشه …

حتی امیر هم ازش ایراد میگرفت …
این که امیر بهش اهمیت میده ، آزارش میده … نگرانش میکنه … نمیخواست اینقدر پیگیرش باشه ، اینجوری موندن توی این خونه براش سخت تره … دلش میخواست مثل بقیه خدمتکار ها ، بی اهمیت باشه …بهش دستور بده … !

نه اینکه نگران لباسش باشه … نگران باشه که توی چه مهمونی شرکت کنه و کجا بره … چی بپوشه … چی بخوره …

با حرص همه حرف های دلش رو خلاصه کرد ‌و گفت …

اسرا – دلم میخواد اینجا باشم … تو حق نداری نگران من باشی که کجام … چیکار میکنم … بهت گفتم باهام مثل یه خدمتکار رفتار کن …
نمیخوام نگرانم باشی !!!

امیر دستی به صورتش کشید و یکی از لیوان های شربت رو برداشت …
قصد تسلیم شدن نداشت … میدونست اگر اسرا رو همینجوری ول کند ، اتفاقات بدی براش میوفته .

شربت رو که تموم کرد لیوان رو روی میز گذاشت و سمت اسرا رفت .

دستش رو گرفت و به دنبال خودش کشید … صدای اسرا بالا رفت ولی با اون صدای موزیک ، کسی متوجه نمیشد .

اسرا – نکن امیر !! دستمو ول کن لعتنی …

اسرا رو به دنبال خودش به اتاق میبرد …
به اتاق اسرا که رسیدند ، درب اتاق باز کرد و اسرا رو داخل کشید …

تهدید آمیز دستش رو بالا اورد …

امیر – از این اتاق بیرون نمیای …

اسرا گیج شده بود … خواست مانع رفتن امیر بشه ولی دیر شده بود … امیر از اتاق بیرون رفت و درب اتاق با صدای کلید قفل شد .

با مشت به درب کوبید ولی صداش به گوش کسی نمیرسید .

اسرا – امیر در رو باز کن ، لعتنی …

تا چند دقیقه ای با درب اتاق ور میرفت ولی فایده نداشت …
این کار امیر همه چیو خرابتر میکرد .
اگه دلسا میفهمید که امیر همچین کاری کرده … باید از این خونه میرفت ، دوباره آواره میشد ، اون موقع دیگه کسی نبود که نجاتش بده …

برای بار آخر مشتی به درب اتاق زد .
بی نتیجه رو تخت نشست و بغض گلویش شکسته شد .

یکدفعه صدای چرخاندن کلید توی درب اتاق جلب توجه کرد . با تعجب بلند شد تا شخص پشت درب رو ببینه …….

منتظر نظر قشنگتون هستم ❤️😍

4.3/5 - (30 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
off ?
1 ماه قبل

اولین کامنت🤫

Ghazale hamdi
1 ماه قبل

#حمایت از هلیا جونی🥰🤍

لیلا مرادی
1 ماه قبل

عالی بود هلیا جان اکت‌ها به قشنگی کناد هم به تصویر کشیده شده قلم روون و زیبا جوری که دلم نمیخواست تموم بشه امیدوارم واسه اسرا اتفاق بدی نیفته

saeid ..
1 ماه قبل

یووهووو پارت دادی💃💃
عاالی بود

saeid ..
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

😊🌷

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x