رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۰

با خشم به متین خیره شده بودم ، به هزارتا اتفاقی که ممکنه بیوفته فکر کردم ، چهرم پر از ترس و نگرانی بود ولی برعکس متین خونسرد دوباره روی نیمکت پارک نشست و حرفش رو با خونسردی تمام ادامه داد …

متین- فکر میکردم فضول تر از این حرفا باشی ، والا پیش خودم فکر میکردم الان جعبه ها رو باز کرده ، توشو دیده و راضیه والا … اصلا تو میدونی سهمت چقدره ، تو فقط جابه جا کردی ، توی یه ماه سهمت میشه پنجاه میلیون …
میتونی بیشتر از ایناهم کار کنی ، والا به نظر من که پوشش خیلی خوبیه !

رنگ از صورتم پریده بود ، چقدر راحت این مسئله رو توصیف میکرد …
فکم از شدت ترس میلرزید ، به کلی بلایی که میتونه سرم بیاد فکر کردم ، اشک از گوشه چشام پایین اومد و روی شالم سقوط کرد ، تنها جمله ای که میتونستم به زبون بیارم رو به متین گفتم

اسرا- خیلی عوضی هستی … خیلی

دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از متین دور شدم ، انگار همه ادم ها جمع شده بودن تا منو آزار بدن ، انگار من اسباب بازی دستشون بودم

یکی که سال ها به من ابراز عشق میکرد و بعدش بدون هیچ دلیلی گذاشت و رفت ….
یکی که توی محل منو هرزه خطاب میکنه و ازم داستان میسازه برای سرگرمی …
اون یکی که هروقت بخواد خودشو تخلیه کنه با کمربند میوفته به جون آدم …
یکی دیگه هم به عنوان وسیله نقلیه ازت میخواد مواد جابه جا کنی ، خلاف کنی ، بعدشم که دست پلیس میوفتی مثل خیلیای دیگه یا حتی بدتر …

الانم یه دختر بی کس و کارم که حتی جایی واسه خواب نداره … فقط اندازه ای پول داره که از گشنگی نمیرم اونم فقط برای چند هفته …

ساعت دور و بر ۹ و چهل و پنج دقیقه شب بود ، با سرعت رفتم خونه متین ، برخلاف انتظارم دنبالم نیومده بود …
درب خونه رو باز کردم و وسایلم رو توی کیفم جمع کردم …
موبایل و سیم کارت و کلید رو روی تخت پرت کردم و از خونه زدم بیرون ، نمیدونم کجا ولی دیگه نمیخوام پیش این عوضی زندگی کنم.

انقدر راه رفته بودم دیگه کم اوردم ، نمی دونم کجا بودم ؟؟ چه محله ای؟؟ چه خیابونی ؟؟
فقط میدونستم از محله خودمون و متین خیلی دور شده بودم … حتی نمیدونم ساعت چنده ؟؟

روی جدول نشستم و نگاهی به خیابون خالی انداختم ، چشمم به خانه های اطراف افتاد به نظرم بالا شهری جایی بود …

توی افکار خودم غرق شده بودم که یکدفعه ماشین مشکی رنگی جلوی من ایستاد ، با ترس از روی جدول بلند شدم و عقب رفتم ، نگاهی به داخل ماشین انداختم ، سه تا پسر جوون توی ماشین نشسته بودن ، کسی که پشت فرمون بود با اشاره جوری که انگار مخاطبش من باشم به داخل ماشین اشاره کرد …

کیفم رو توی دستم فشردم و دردی که توی پام داشتم رو فراموش کردم و با تمام قدرت دویدم …

هرچقدر تند تر میدویدم ، ماشین هم پشت سرم حرکت میکرد … انگار برای هیچی تلاش میکردم .
لحظه ای به پشت سرم نگاه کردم ، هنوز دنبالم بودن که یکدفعه پام به چیزی گیر کرد و پخش زمین شدم و دیگه چیزی ندیدم جز تاریکی …

سعی داشتم چشمام رو باز کنم ولی انگار چیزی محکم روش بسته شده بود ، فقط میتونستم صدای موزیک رو بشنوم که انگار از من دورتر بود و صدای افرادی که داشتن با هم صحبت میکردن …

– از کی تا حالا ما دختر خیابونی میاریم توی مهمونی هامون ؟؟ اخه توعه خر چه فکری کردی اینو برداشتی اوردی توی مهمونیِ امیر و دلسا ؟؟
مهمونی ما که نیست !

– باشه بابا ، قتل که نکردم ، گفتم خوش میگذره .
ولی واقعا باید اونجا که افتاد زمینو میدیدی ، خیلی باحال بود …

بعدش چند نفر شروع کردن به خندیدن
سعی کردم دست و پامو تکونه بدم اما نمیتونستم … حتی نمی تونستم حرف بزنم …
صدای باز شدن درب ماشن رو شنیدم و دستی به چونم کشیده شد …

– فکر نکنم بهوش اومده باشه ، بیهوشی بهش زدم …

– ببر همون …

حرف طرف مقابل نصفه موند و صدایی آشنا از دور داد زد …

– چخبره اونجا ؟؟

هرچی فکر میکردم نمیتوستم به یاد بیارم که صدای کیه

انگار طرف نزدیک تر شد و بقیه شروع کردن صحبت کردن …

– داداش این برداشته دختر خیابونی اورده ، میگم اخه مگه مهمونی برا ماعه ، والا که صاب مجلس شمایید ، هرچی شما بگید …

طرف ، آشنا میخندید …
ولی انقدر حالم بد بود که نمیتوستم فکر کنم که صدای کیه …

خوش حال میشم نظرت رو بگی ❤️

4.9/5 - (20 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
2 ماه قبل

جذابه…. اگه زود به زود بزاری عالی میشه
وگرنه سناریو داستان حرف نداره👌🏻👏🏻

لیلا مرادی
پاسخ به  HSe
2 ماه قبل

خیلیم خوب منتظر قلم قشنگت هستم☺

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا مرادی
2 ماه قبل

حتماااا🙃🤍

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x