رمان داستان من پارت ۶
_ ماری ! ماری . نگران نباش آروم . من پیشتم . ولی دختر مثل همیشه خوب میدوییا 🙂
ماری در بغل لیام نفس نفس میزد
خانم خیره به اونا به حرفای لیام گوش میداد
لیام به خودش اومد و به خانم یه نگاهی کرد
_ سلام خیلی ممنون
/ شما برا چی فرار میکردید ؟ شما ها کی هستید ؟
لیام تا اومد پاسخی بده . زن هفت تیر شو از پشت کمرش بیرون آورد
_ صبر کن بذار توضیح میدم خب ما آدمای بدی نیستیم
+ لیام !
من از دست پدرم فرار کردم خب ! اون داره دنبالمون میگرده فقط همین
زن سر هفت تیر رو روبه اونا گرفته و دو چشمی به اونا خیره شده
لیام و ماری در این وضع فرار از ماموران و هم تهدید با اسلحه نمی دونستن چکار کنن ایستاده بودند سوال هایی که … اصلا چرا مارو نجات دادی که حالا میخوای بکشی ؟!
/ شما همدیگرو دوست دارید ؟
اشک در چشمانش جمع شد …
لیام و ماری با تعجب بهش نگاه میکردن
/ منم عاشق جوزفه بودم … اونم منو خیلی دوست داشت … اون اون …
هفت تیر از دستش افتاد … روی دو زانو روی زمین … با دستانش اشک هایش را پاک میکرد
/ منم داشتم باهاش فرار میکرد ولی … ولی وقتی کمک خواستیم کسی دری روی ما باز نکرد … تا اینکه با گلوله کشتنش …
ماری با سرعت رفت سمتش … اونو در آغوش گرفت … باهاش گریه میکرد
لیام در خونه رو با قفل محکم کرد …
مامورا از ابتدای خیابان شروع کرده بودن خونه هارو تک تک میگشتن
/ شما ها نباید اینجا باشید وگرنه از هم جداتون میکنن … من نتونستم عشق زندگی مو نجات بدم ولی نمیذارم کسی دیگه ای مثل من بشه …
داخل اتاق رفت و یه پاکت آورد
/ بیایید بگیرید بدید به آقای مورو اون شما رو هرجا بخوایید میبره … این پاکت رو بهش بدید و بگید روزا داده … برید دنبال زندگی و عشق ابدی …
لیام و ماری رو به پشت بوم برد و داشت راهنمایی میکرد که چجوری برن و کجا مورو رو پیدا کنن … که ناگهان مامورا به پشت در خونه رسیدن
مشت میزدن و فریاد های بلند که در رو باز کنن …
/ برید … فرار کنید … خدا محافظ شماست
لیام و ماری به سرعت از پشت بوم های خانه ها عبور میکردن و گریه میکردن انگار این اتفاق این خانم معجزه بودن … خوشحال و امیدوار به خانه مقصد میرسند … خانه آقای مورو
لیام و ماری به بالکن میرن و از پشت شیشه آقای مورو به اونا میکرد …
/ وایسید ببینم شما اینجا چی میخوایید ؟ تو بالکن من چکار دارید ؟
_ آقای مورو ما از طرف خانم روزا اومدیم و پاکتی برای شما داریم و ایشون گفتن که شما میتونید به ما کمک کنید …
نگاهی به پاکت انداخت … درش را باز کرد … پول زیای داخل اون بود …
/ من به بانو خیلی مدیونم … آخر شب با کشتی حرکت میکنیم … شانس آوردید مامورا قبل شما اینجا بودن
ادامه در پارت هفتم
نظرتو بگو …
نویسنده داستان جالب و قشنگیه حس خوبی بهم میده خسته نباشی اگه پارتگذاریت مرتب باشه حسابی محبوب میشه
مرسی لیلا جون ❤️
خوشحالم که از رمان هام خوشت اومده
یه مدت نتونستم پارت بزارم ، نویسنده این رمان هم خواهرمه ، معمولا وقتی من پارت میزارم اونم میزاره یعنی میشه همون یک روز درمیون 🙃
موفق باشید خواهران نویسنده😊
ممنونمممم❤️🙃