رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۷
آن شب را با هر مصیبتی بود گذراند
هر ده دقیقه صدای خنده کسرا و آرمان از اتاق آرمان می آمد
اتاقش به آرمان چسبیده بود
تا اذان صبح این هر هر و کر کر ها ادامه داشت
یه ربع به هفت از خواب بیدار شد
آماده شد تا برود همایش فیزیک که با دوستانش قرار گذاشته بود
از اتاق بیرون آمد و کیف را روی دوشش انداخت
نگاهی به ساعتش کرد یک ساعتی وقت بود تا شروع همایش
کفش هایش را درآورد و پایش کرد
در حالی که داشت بند هایش را می بست حضور آرمان و کسرا را حس کرد
اینها سر صبی کجا می رفتند ؟
کیفش را روی شانه انداخت
_ خیر باشه سحر خیز شدین!
آرمان _ خیره
_ کجا؟
آرمان _ پسرونس به تو مربوط نی
باهم از خانه خارج شدند
در را که بست صدای بَبَ بلند شد
برگشت سمت صدا که مواجه شد با چند پسر همسن برادرش
بههههه داش کسرا
ببههههههه داش آرمان
بهههه…
این مدل سلام کردنشان بود ؟
چشم غره ای به دوستان عتیقه آرمان زد و رویش را برگرداند
ماشین صورتی زینب تنها چیزی بود که اصلا دلش نمیخواست در این لحظه ببیند
بی توجه به بوق های ماشین زینب سمت ابتدای کوچه رفت
زینب سر از پنجره بیرون کرد
زینب _ عزیزم گمشو بیا سوارشو بوقم سوخت
مدار بدبختی دورش می چرخید
آخر چرا با این ماشین ضایع آن هم جلوی دوستان آرمان و مخصوصا خود آرمان که خوب دست گرفتن را بلد بود
زینب انگار خسته از داد زدن ماشین را حرکت داد تا به او برسد
المیرا با نمکیهههههه آشغال دری بیییییی یِر بیشتر کمک در از بین بردن آبرویش می کرد
نگاهی به پشت سرش کرد و از جلو محکم به ستون سفتی خورد
بوق زینب و آواز خوانی المیرا قطع شد
سر بلند کرد تا بر سازنده ستون در این محل فحش دهد که …
_ شما خیلی کور تشریف داریا
رهام _ ببخشید که شما داری تخت گاز میای تو بغل من
دو کلمه آخرش باعث شد چشمانش را گرد کند به رویش
_ نکه شاهزاده عربستانی !
رهام _ برو اونور از سر راهم
و بند کیفش را گرفت و مانند جسمی چندش کشیدش کنار
از پرویی این پسر مانده بود !
_ خدایا تورو جان ما وقتی اینو ساختی ملاتت واسه آدمیزاد بود ؟
یگانه _ عنتررررر میمون بیا بشین همایش رفت تموم شد پرید
سوار شد تا بیشتر ازین آبرویش را شرحه شرحه نکردند
زینب علاقه زیادی به سرعت داشت اما لایی های بدی می کشید
تا آخر مسیر به ازای هر لایی کشیدن این پلنگ صورتی روی هم به یک سمت ماشین می رفتند
خودش پنجره را چسبیده بود تا زهره بدبخت را کتلت نکند
یگانه که روی صندلی شاگرد برعکس نشسته بود و صندلی را سفت چسبیده بود
زهره مابین او و فاطمه بود و مانتوهایشان را گرفته و هر پایش را به صندلی های جلو چسبانده بود و نعره میزد
زینب بود با شوق از شوتی سواری افتضاحش لذت میبرد
خیلی مسخره بود یک صورتی در خیابان شوتی سواری کند
با ترمزش همگی به جلو پرتاب شدند
با فاطمه توانستند نصفه زهره را از بین صندلی های جلو بیرون بکشند
عین جنگ زده ها از ماشین پیاده شده و خرامان خرامان وارد سالن شدند
خداروشکر سالن همایش بزرگ بود و صندلی های انتها کسی نبود تا توجهشان جلب شود
ساکت و بی سروصدا نشستند
نیم ساعت اول فقط بدن هایشان را ماساژ میدادند تا از درد کوفتگی اش کم شود
زینب بی خیال و غرق در اینستاگرام بود
قلم دفترهایشان را درآوردند
جز یک صفحه چیزی نتوانست بنویسد
خوب درس میداد و مطالب را کامل تفهیم میکرد
استاد باحالی ام بود
هر نیم ساعت شوخی ریزی با بچه ها میکرد تا فضا خیلی خشک و خسته کننده نشود
چون ردیف آخر بودند رفتند و سریع ثبت نام کردند تا ظریفت کلاس پر نشود
آنقدر سریع لیست پر شد که صدای جامانده هارا درآورد
و استاد بدبخت برای جلوگیری از دعوا بچه های دیگر را منتقل کرد به جای دیگر تا آنجا ثبت نام کنند و خودش هم استادش بود
از سالن درآمدند و هیچکدام حاضر نبودند مجدد سوار پلنگ صورتی زینب شوند که با شرطی راضی به نشستن شدند
زهره _ حالا یه کوچولو گاز بده
زینب _ گاز بدم که شما منو ببرین رستوران جیبامو خالی کنین؟
زهره چشمی نازک کرد
زهره _ خسیسه بخیله گدا
تا آخر مسیر زینب با سرعت استاندارد رفت
از ماشین پیاده شد که زینب صدایش زد
همانطور که دستش روی کلید تو در بود سرش را چرخاند
زینب _ قرار جمعه یادت نره ها ساعت ۷ در خونه ما
_ اوکی
دستی برایشان تکان داد و در را هل داد
کلیدش برداشت و در را بست
چشمش کارتونی افتاد که گوشه حیاط انداخته شده بود
همانکارتونی بود که رهام دیشب آورده بود
کارتون را برداشت اما چیزی داخلش نبود
مشتی زد و کارتون را باز کرد تا جا کمتر بگیرد و داخل زباله ها بیاندازد
با صدای افتادن چیزی پایین پایش را نگاه کرد
زنجیر مشکی که دستبند بود
کارتون را داخل زباله ها انداخت و زنجیر را در کیفش
سمت خانه حرکت کرد
در را باز کرد و داخل شد
_ سلام بر اهل خانه
صدای تلفن بلند شد
مادرش در آشپزخانه درحال آبکش کردن برنج بود
مامان _ اون تلفنو جواب بده سرم درد گرفت بس زنگ خورد
کیفش روی مبل انداخت و نشست روی صندلی کنار میز تلفن
شماره خانه خاله اش بود
برداشت
_ سلام خاله
خاله فاطمه _ سلام خاله جان خوبی دخترم؟
_ ممنون شما خوبین؟
خاله فاطمه _ الهی شکر این پسره اونجاست هنوز؟
_ من تازه رسیدم خونه فک کنم نیستن
خاله فاطمه _ اومد بگو سریع بیاد این اتاقشو من یه نفر نمیتونم جمع کنم
_ باشه حتما بهش میگم
خاله فاطمه _ کسی دوروبرت نیس؟
_ نه
خاله فاطمه _ از حرف دیروز من ناراحت شدی ؟
نفس عمیقی کشید
دلش میخواست آره محکمی در حلق اش می کوباند تا دفعه بعد نسخه پیچی نکند برایش
_ چی بگم؟
خاله فاطمه _ من قصدم خیر بود هم به الهه گفتم هم سمانه جفتشون لال شدن منم فک کردم راضی ان چیزی نمیگن گفتم حالا بگم اگرم شما دوتا چیزی تو دلتون باشه مشخص بشه
_ خاله بهتر نبود به خودمم میگفتین؟
خاله فاطمه _ چی میگفتم؟
_ من با علی همبازی بودم اونم تا یه سنی این روابط اندک صمیمی ام که نابود شد بخاطر رفت و آمد زیاده نه شدت علاقه
خاله فاطمه _ من از کجا میدونستم؟
_ دقیقا مشکل همینه شما نمیدونستین حتی به من یا علی هم نگفتین اونوقت یهو سرسفره گفتین
خاله فاطمه _ من از رفتارای شما تشخیص دادم
تکیه به صندلی داد و چشمانش در حلقه چرخاند
وای که چقدر این زن سمج و رو مخش بود !
_ خاله جان.. عزیزم .. آیا ما در حضو شما لاوی ترکانده ایم ؟
خاله فاطمه _ چی؟
_ لاو خاله لاو ینی چیزی که نشانه عشق باشه
خاله فاطمه _ خب نه
_ پس چی رو تشخیص دادین ؟ نتیجه تشخیص شما شد ناراحت شدن علی و من چی میشد واقعا قبل از خواستگاری نامحسوس به خبری ام به من میدادین ؟
خاله فاطمه _ حالا دفعه بعد باشه…
_ خاله کاری ندارین ؟ خداحافظ
و تلفن را روی زمین پرت کرد
کیفش را برداشت و داخل اتاقش رفت
سرش داشت می ترکید از درد
در اتاق باز شد و به خیال اینکه مادرش است چیزی نگفت
_ مامان سرم درد میکنه ول کن
اما صدای مادرش نبود
ارمیا _ دیروز چی شده ؟
شتاب زده سر بلند کرد
ارمیا نباید می فهمید
فهمیدن ارمیا باعث دعوای بزرگی میشد که تا سالها قابل هضم نبود
_ هیچی چه خبر باشه ؟
ارمیا _ برو خودتو سیا کن از دیروز همه تو لکین
_ نه چیزی نشده
ارمیا _ تو نگی من که میفهمم از علی از آرمان
_ نه بابا آخه چی میخواد بشه؟
ارمیا _ تو چشای من زل بزن
ارمیا صورتش را جلو آورد و مقابل صورت او قرار داد
فیس تو فیس !
ارمیا _ داری دروغ میگی ؟
_ نه
ارمیا _ چرا وقتی هول میکنی چشمات به خاکستری میره
این حالا را می شناخت چون چشمان خودش هم همین بود
دست از دروغ سنجی برداشته و کمر راست کرد
ارمیا _ به هرحال اومدم شارژر ببرم کجاست ؟
شارژر را از کیفش درآورد و به ارمیا داد
روی تخت دراز کشید
ذهنش پر کشید سمت صبح
با سر رفتن در بغل نتانیاهو
پسری که این روزها روی مخش می رقصید
لبخندی زد و گوشی را از جیبش درآورد
شماره عاطفه را گرفت که بار اول جواب نداد
دوباره گرفت
عاطفه _ بله بله وقتی جواب نمیدم خب دستم تو کاره
_ حالا تو همین دست به کاریت دست مارم بگیرم
عاطفه _ چیه ؟
_ علی هس؟
عاطفه _ ها خوابه
_ بگو شماره داداش ریحانه رو داره ؟
عاطفه _ خودت بپرس خب
_ عاطفه
عاطفه _ ها یادم رفت خاله تورو واسه علی خواستگاری کرده بعدم الان تو و علی…
_ عاطفههههه
عاطفه _ هوووو نه نداره بدش میاد از رهام
_ خا از اول بگو خداحافظ
عاطفه _ ای شرت کم
به خود ریحانه ام که نمیتوانست زنگ بزند بگوید شماره داداشتو بده ..
جرقه ای در ذهنش فعال شد
با این فکرش می توانست بدون فهمیدن کسی کارش را پیش ببرد
****
روز جمعه
ساعت ۷
همگی در خانه زینب جمع شده بودند
جمعیت زیادی که توجه همه را جلب می کرد
علی و عاطفه و کسرا و آرمان و ارمیا و خودش
یگانه همراه سه نفر دیگر
زینب با هفت نفر دیگر
زهره و المیرا و خواهرش و فاطمه و برادرش
بیست و سه نفر بودند و پنج ماشین
پنج تا پنج تا تقسیم شدند در ماشین ها راه افتاد سمت کوه
سرش را روی شانه عاطفه گذاشت
لبخند خبیثانه ای زد
امروز برایش خیلی مهم بود
خسته نباشی عزیزم
مرسی عزیزم😍❤
قشنگ بود، پلنگ صورتی رو خوب اومد😂 آتوسای بیچاره حالا نمیشد یه اسم ناز و ظریفتر براش میزاشتی؟ والا با این اسم بهش میخوره پلیسی چیزی باشه😅
😂😂😂
کی؟ آتوسا؟😆
آره😂
تناقض داره خوبه 🤣
خاله چه پروعه😂😂😂
فقد اون ماشین صورتی منو کشتهه😂
سلیقه زینبه😂
😂😂😂😂
خالش چه پرروعه
خاله ای داره شاه نداره از پرویی تا نداره🤣🤣🤣
چرا من هی از حساب خودم خارج میشم انگار یکی منو پرت میکنه بیرون😕
باز دوباره با یه حساب جدید اومدم😐ولی واقعا چه وضشه؟