رمان دلبرِ سرکش part30
با وعده بستنی و شکلات هانیه را نشاند موهایش را که تا وسط کمرش بود فرانسوی بافت تا از دورش جمع شود شومیز سفیدش را تنش کرد
اقا شهریار که اومد نری پیششا بشین کنار کیان
هانیه – باشه
فقط بهش دست بوستم کرد اشکال نداره بوسش نکنی ها مثه اون دفعه
هانیه – باشه
هرچه بزرگ تر میشد عسلی چشمانش کمرنگ تر میشد گاهی غبطه میخورد که کاش او از دایی این چشم هارا به ارث برده بود
صدای زنگ در که آمد بلند شد نفس عمیقی کشید چادرش را جلوی آینه روی سرش گذاشت و از اتاق خارج شد جلوی منتظر ورود مهمانان شدند و او نفر آخر ایستاده بود
نفراول عمو محمد بود دوم خاله زهرا نفرسوم علی آقا بود که پشت سرش سه پسر دیگر هم بودند پارسا و علی داخل آمدند
شهریار – بابا داماد من کجا میرین؟
پارسا – از بزرگ به کوچیکه
شهریار – بدو گمشو پپشت سرم ربطی نداره
عمو محمد- شهریار!
چادر را با دندان گاز میگرفت تا نخندد به رفتارهای شهریار انگار داماد مجلس اصلا استرس نداشت به همه سلام داد تا رسید به او
شهریار- السلام علیکم ورحمه یاحبیبی
علیکم السلام اهلا وسهلا
شهریار- خدمت شما
گلو و شیرینی را دستش داد و رفت وارد اشپزخانه شد چشمش به ملیسا افتاد
چیشده؟گریه میکنی؟
ملیسا- هیچی
بگو خب چیشد یهو؟
ملیسا- هیچی بابا ..علیو دیدم یجوری شدم
وقتی که نیس جیگرشو میخوای کباب کنی وقتی هست یادت میافته دلتنگی گریه میکنی پاشو پاشو الان صدام میزنن
ملیسا- اون ورپریده وقتیم هس جگرمنو کباب میکنه
بلندشدند چای هارا آماده کردند چون از پذیرایی به آشپزخانه دید نداشت کنار در ایستادند وتا حرف هارا بشنوند
از خواستگاری های قدیم تا خواستگاری های الان از سربه زیری عروس وعرق ریختنهای داماد که کنایه مستقیمی به هردویشان بود
پدرهاومادرها داستان خواستگاریشان را می گفتند و می خندیدند
اینجور که اینایادگذشته هاکردن فک نکنم حالا حالا ها من برم
ملیسا- فقط من برسم خونه من میدونم اون علی
وا
ملیسا- از قیافش معلومه دلتنگم نشده
خواستگاریمو به عزا تبدیل نکنی ها بزار دوسال دیگه
ملیسا- اون موقع چه خبره؟
من عروسیموگرفتم تا اون موقع
ملیسا- چش عباس آقا
شهریار- فالگوش واستادین ؟
هینی کشیدند و با شاب عقب رفتند
کی اومدین؟
شهریار- همین الان اومدم دستام بشورم
پشت سرش کیان وارد شد
کیان- اومدم آب بخورم
شهریار که رفت کیان هم پشت سرش
کیان – مامان گف بیا
سینی را برداشت سمت پذیرایی راه افتاد جلوی پدرشهریار گرفت بعد مادرش و برادرانش به داماد که رسید مسیرش را تغییر داد از پدرش و مادرش و علی اقا…همه و در اخر شهریاری
بفرمایید
شهریار- دست شما درد نکنه دیگه میل ندارم
باشه
داشت میرفت که ..
شهریار- نه نباشه چی چیوباشه
چایش را برداشت و برات دارمی هم زمزمه کرد که فقط خودش فهمید و شهریار
بعد از صحبت های عمو محمد اجازه دادندکه بروند در اتاق باهم حرف بزنند
بفرمایید
شهریار- اینجا بشنم اشکالی نداره؟
نه بشینین
شهریار- خب بسم الله الرحمن الرحیم من شهریار فتاح 21ساله متولد و ساکن در کیش سربازی رفتم دانشگاه تا یه جاهایی رفتمو ادامه ندادم بازرگانی میخواستم بخونم ماشین و خونه و حساب پر پرپول ندارم موجودی حسابم بیست تومنه کلا دارای دوتا داداش فاقد خواهر بچه اخریم از همشونم خوشگلترم سوال دارین؟
ها؟آره
سوالاتی که در ذهنش می آمد را یکی یکی گفت و شهریار جواب میداد و برعکس
چهلو پنج دقیقه حرفهایشان طول کشید تا بلاخره درآمدند سرجاهایشان نشستند
احسان – مثه اینکه نتیجه رضایت بخش نبود
مامان – خب بگین چیشد؟
اگه میشه فردا جواب بدم؟
عمومحمد- هیچی اشکالی نداره دخترم تا هروقت دلت خواس فک کن
شهریار- رئیس جمهور که نمیخوام بشم!
احسان – این اصن فک کردن نمیخواد ظاهروباطن همین شوت و خنگیه که هس حالا به عنوانیه شریک زندگی می پذیرید یا نه؟
شهریار با نگاهی فحش باری خیره احسان شد کیان تک خنده ای کرد
می پذیرم
احسان – صلواتی قرائت کن
بعد بلند شد به همه شیرینی تعارف کرد و سرجایش نشست
احسان – شیرینیمو بخورین
شهریار- ترشیتو بخوریم الهی
صحبت کوتاهی هم برای مهریه و جهاز شد
عمو محمد – ما دیگه رفع زحمت کنیم دیروقته برای جهاز عروس خانومم یه شب هماهنگ می کنیم
بعد اینکه عمو محمد رفت متوجه نبود ملیسا و علی شد که با اطلاع رسانی هانیه متوجه شد موقعی که در اتاق بودند خداحافظی کردند و رفتند
لباسهایش را عوض کرد صورتش را شست و خودش را روی تخت انداخت فردا قرار بود شهریار بیاید دنبالش برای آزمایش
_هعییی خدایا شکرت