رمان دلبرِ سرکش part48
سر میز شام که به اصرار مادر نشسته بود وگرنه تا صبح به خوابش ادامه می داد
همه ساکت و مشغول خوردن بودند فقط صدای قاشق و چنگال ها بود تب داشت از درون
خانواده اش از کجا فهمیدند؟
به احتمال زیاد کار کیمیا بود حرص چند روزش را اینگونه تلافی کرده بود
غذاخوردن خانواده اش را تماشا کرد مادرش که با بچه خود را سرگرم کرد تا سر سفره نیاید احسان و پارسا که کنارش نشسته بودند و پدرش هم بی میل غذا می خورد
احسان _ بخور دیگه به چی نگاه میکنی؟
_ هیچی
احسان _ چته؟ خوبی؟
_ ها
بشقاب تازه خالی شده احسان را گرفت و بشقاب خودش را دستش داد اما کسی نفهمید
احسان با تعجب خیره اش شد
_ مامان دستت درد نکنه شب بخیر
و فرار کرد سمت اتاق
مامان _ هیسس بچه خوابه
در را آرامبست
_ من هستم برین شام بخورین
مامان _ نه گشنم نیس بیا بشین چقدر لاغر شدی !
_ اشکال نداره خوش اندام میشم
مامان _ پوست بر استخوان شدی 🥺
_ خب چاق میشم کاری نداره
کنار مادرش روی تخت نشست
مامان _ یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
_ حالا بپرس
مامان _ واقعا نمیدونی بچه از کیه؟
_ مامان !
مامان _ اگه از خودته نترس بگو فقط راستشو بگو
_ من کی وقت کردم آخه ؟ من اصن اهل اینکارا بودم؟ یه بار تو عمرم رفتممهمونی اونم تو اوج نوجوونی هیچ غلطی نکردم اون همه سرکوفت و فحش خوردم دیگه شما نگو این بچه از منه
مامان _ دیدمش یاد نوزادی تو افتادم
_ اشتباه دیدی اصن شبیه من نیس
مامان _ چرا ابروهاشو نگا
_ نه شبیه من نیست
مامان _ چرا مامان جان شبیهته موهاشم قهوه ایه لباشم مثه خودته
_ مامااان!
مامان _ هیسسس
دراز کشید بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد
_ بندازش اونور میخوام سرمو بزارم رو پات
مامان _ کلت عینهو سنگ میمونه خون پام خشک میشه
_ نه خشک نمیشه بندازش اونور
مامان _ اسباب بازی نیستا بچست
_ نوه پرست !
مامان _ ینی بچه توعه ؟
_ ماماااااااااااان
امیرمحمد چشم هایش را باز کرد و بعد از چند ثانیه هم خانواده ها داخل اتاق ریختند هم گریه امیرمحمد شروع شد
احسان _ خاک بر سرت ترسیدم فک کردم مامان چیشد
پارسا _ عنتر میمون خف بمیری
بابا _ اشتباه از من بود که وقتی اومدی خودتو به این در اون در زدی دوماد شی به حرفت کردم
_ وای وای وای
بابا _ کوفت زهرمار فردا برمیگردیم کیش
_ نه
بابا _ برمیگردیم
_ من نمیام
بابا _ میای
_ بابا
بابا _ برین بخوابین
هشت ساعت بعد…
وقتی بیدار شد که پدرش چمدان و ساک ها را در ماشین گذاشته بود و فقط یک دست لباس مانده بود برای پوشیدن
احسان _ داداشم با موندن تو اینجا هیچی درست نمیشه جز اینکه رو مخ کیمیا خانومی؟
پارسا _ بچه که از تو نیست تکلیفش معلومه تا وقتی ننه باباش پیدا شن مامان نگهش میداره توام پاشو بریم کارای مغازتو درست کن
کمی فکر کرد کاری نداشت اما دلش به رفتن نبود
_ نه همینجا هستم امیرمحمد بزارین خودم نگهش میدارم
احسان _ تو دیوونه ای
_ احسان بحث نکن برو
پارسا_ خیله خب پس خداحافظ
باهمه خداحافظی کردو بچه را از مادرش گرفت چمدان هایش هنوز در حیاط بود وارد اتاقش شد لباس هایش را پوشید و با امیر محمد از خانه خارج شد چمدانش را باز کردو ساک امیر محمد را درآن چپاند
مامان _ پسرم کجا میری؟
_ کار دارم
مامان _ با بچه اذیت میشی
_ نوچ بچه منه زحمتشو نباید شما بکشین خودم مادرشو پیدا میکنم تا اون موقع هم نگهش میدارم
و بدون منتظر ماندن جوابی از سوی مادر زنش از خانه خارج شد به سر کوچه رسید ایستاد منتظر تاکسی که گوشی اش زنگ خورد
مهدی _ سلام خوبی؟
_ سلام جناب سروان احوال شما؟
مهدی _ منم خوبم ببین از دوربین مدار بسته اطراف خونه تونستم یه فیلم پیدا کنیم پاشو بیا ببین میشناسی
_ اومدم اومدم
همان لحظه تاکسی جلوی پایش ترمز کرد کسی صدایش کرد صدای کیمیا بود بچه را داخل ماشین گذاشت و چمدان را صندلی عقب
کیمیا _ شهریار
_ بله؟
کیمیا _ کجا میری؟
_ قبرستون میای؟
کیمیا _شوخی ندارم باهات
_ به مامان گفتم برو بپرس
کیمیا _ داری اذیتش میکنی
_ بچه راحته شاید تو ناراحتی؟
کیمیا _ شهریار لجبازی نکن برگرد بریم خونه مریض میشه بچه
_ خداحافظ
بچه را بغل کرد و نشست د را بست تاکسی راه افتاد
شاید ندیدنش کمی برای کیمیا لازم بود این چند روز به قدری با او بدرفتاری کرده بود که دلش بد شکسته بود مخصوصا خبر کردن خانواده اش انگار خنجر در قلبش فرو کرد
انقدر حضورش برایش سنگین که خواسته بیایند ببرندش؟!
راننده _ همینجاست دیگ؟
_ بله چقدر میشه؟
راننده _ ده تومن
حساب کرد و از ماشین پیاده شد یا چمدانش وارد ساختمان شد بت آسانسور به طبقه سوم رفت مهدی در خانه منتظر ایستاده بود
مهدی _ سلام برار قشنگ
_ سلام مجدد
چمدانش را همان دم در گذاشت
_ کسی نیس؟
مهدی _ خونه مجردیه کی میخواد باشه؟
_ ها مجردیه خب فیلم کو ؟
مهدی _ بشین گلوت تازه بشه بعد
بعد از خوردن قهوه و کیک فیلم را در تلویزیون گذاشت زن را دید اما نشناختش😔