رمان هیاهو

رمان هیاهو پارت ۱۱

3.4
(183)

رمان هیاهو

پارت ۱۱

*****

ماندن روی این صندلیِ مشکی رنگ دیگر فایده ای برایش نداشت!! باید هرچه زودتر راهِ مسافرخانه را پیش می گرفت …
کاغذ مچاله شده را از آشفته بازارِ کیفش بیرون کشید و نگاهی به آدرسِ نوشته شده روی کاغذ انداخت .  قطعا خودش به تنهایی نمی توانست انجا را پیدا کند . قامت بلند کرد تا به سمت پیرمردِ کنارش برود …

_ آقا ، آقا

پیرمرد با صدا زدن های متعددِ هانا به پشتِ سرش را نگاهی اجمالی انداخت و با دیدنِ دختر نوجوانی تنش را کامل برگرداند

_ بله دخترم؟

دخترک کاغد را به پیر مرد نشان داد و آرام گفت

_ ببخشید آقا من تا الان شیراز نیومدم و ادرس ها رو نمیدونم . میتونید بهم بگید باید کجا برم ..

مرد دستی به ته ریشِ سفید کشید و با کمی تامل گفت

_ من خودم راننده تاکسی ام . اتفاقا اینجا توی مسیرمم هست  میتونم برسمونمت دخترم ..

لبخند کمرنگی از مهربانیِ فرد رو به رویش روی لبانش نقش بست . خداروشکر که هنوز آدم های دلسوز در این کره خاکی زندگی می کردند  . و  چقدر خوب بود بعد از اینهمه بدی که در حقش شده بود چنین به ادم های خوبی به پُستش می خوردند

_خیلی ممنون میشم اگه برسونیدم ..

پیرمردِ راننده هم متقابلا لبخندی به روی هانا پاشید و با دست دخترک با به سمت ماشینش هدایت کرد .
دستیگره درِ زرد رنگ کنارِ راننده را کشید و داخل ماشین جا گرفت . و راننده دنده را عوض کرد

_ خب دخترم ادرست …… خیابان بود دیگه

“بله” برای تایید گفت و سرش را به پنجره چسباند و اتفاقات این چند روز اخیر را مرور کرد

خواستگاری امشبِ اردلان …
خوشحالی های بی شمار رقیه و برادر همانندش..
آسایی که داشت از حسادت میمیرد چون او می خواست زنِ پسرِ اول خان شود
و کمک های ماهسان..
و اویی که سلول به سلولِ بدنش آغوشِ گرم ماهسان را طلب می کرد . و حیف که سرنوشت کیلومتر ها میانشان فاصله انداخته بود..
در حال و هوای خودش سیر می کرد که با توقف ماشین و باز و بسته شدن در ، پلک های بسته اش از هم دور شدند و با جای خالی پیرمرد مواجه شد و دلش فرو ریخت .
سریع چشمانش را به دور و بر انداخت . آخر راننده را در مغازه بستنی فروشی دید و دلش آرام گرفت …
با این کارِ مرد نمِ اشکی کنار چشمش قرار گرفت . رفته بود تا برای او بستنی بگیرد …
کاری که چند سالی یکبار هم از رقیه سر نمی زد ..

_ بفرمایید دخترم!!!

از هپروتی که در آن غرق شده بود خودش را بیرون کشید و بستنی شکلاتی رنگ را از دست های چروکیده پیرمرد گرفت و ممنون زیر لبی زمزمه کرد و تا خود مسیر چیزی به زبان نیاورد . ولی وقتی به جلوی درِ مسافرخانه رسید نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند  و وای بلند بالایی از دهانش پرید.

******

_ رقیه گمشو بیا بیروننننننننن

فریاد بلندِ مردانه ای هر سه شان را از جاپراند و حدسِ اینکه این صدای برافروخته و عصبی برای که باشد سخت نبود  ” اردلان” پسرِ بزرگ خان روستا

_ رقیه یا این در و باز میکنی یا همین در رو، رو سرت خراب میکنم زنیکه …
گمشو بیرون

قطع به یقین بعد از چنین فریاد های دهشتناکی گلوی مرد انگار زخم شده بود ولی در آن لحظه و آن زمان هیچ چیز برای اردلان مهم نبود …

******

به نظرتون هانا کی و دیده بوده🤭؟؟؟
و توی روستا چه اتفاقاتی میفته …
خوشحال میشم حدس هاتون و بهم بگین😍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 183

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Zoha ...

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
47 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
7 ماه قبل

اولییین کامنت
اولین امتیاز

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم فقط حیف که کوتاه بود فقط یه سوال این داستان حول محور چه زمانی رخ داده قدیمه یا برای زمان حاله؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

عه چون اربابی بود واسه همون گفتم نه عزیزم طولانی‌ترش کن و با انرژی به کارت ادامه بده ویوها میاد بالاتر با این قلم قشنگی که داری🙂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

راستی اگه گفتین نوش‌دارو رو تا چند پارت نوشتم😀

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

انگاری به غیر از من و تو کسی نیست سایت عجیب خلوت و سرده😞

نه گلم تا قسمت ۵۳

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

من برام از شهرستان مهمون اومده همش با اونا بیرونم🤣🤦‍♀️

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

شاید امیرعلی رو دیده یا یکی از آشنا‌ها رو🤒🧐
از رقیه و اردلان بدم میاددددددد🤬
همشون بیشعورن😡
پیرمرده چه مهربون بود🥺
عالی بوددد✨️🤍😃

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

اتفاقا منم با غزل راحت‌ترم😂

Ghazale hamdi
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

خودمم بیشتر دوسش دارم😉

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

آره تو موفقی ولی من اصلا موفق نیستم🤦‍♀️🥺
نه بابا خودمم غزل رو بیشتر دوس دارم😉
اولشم که اصلا گفتم اسمم غزله ولی خب تو شناسنامه غزاله‌ام🤕

sety ღ
7 ماه قبل

یک آدمی رو دیده ک نقش مهمی داره تو روتر داستان🤦‍♀️🤣🤣🤣🤣

عالی بود ضحی جونی❤️❤️

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وای عالی بود عشقم😍
ببخشید من دیر خوندم قرصه بیهوشم کرد😂🤦🏻‍♀️
وای کاش این اردلان بزنه رقیه گاو رو شقه شقه کنه🤬

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وای نیوش چرا پارت جدید رمانت حذف شده از تو سایت !

Newshaaa ♡
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

وا سکته کردم هست که😂🤦🏻‍♀️

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

سرما خوردم ضحی دارم جر میخورم از گلو درد🥺🥺😭😭
رفتم دکتر ۲ تا آمپول زدم اولی درد نداشت دومی رو که خواست بزنه جیغم کل بیمارستان رو برداشت 🥺🥺😭🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

نه خوب نشدم از شدت سوزش گلو اشک از چشمام میاد پایین 😭🥺
ویروسه لعنتی😑

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

کاشکی🥺
مرسی عشقم💜🥺

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

وای همه گرفتن که منم از پا افتادم ایشالا زود خوب شی خوشگلم🥺
من تا پای مرگ میرم هر مریضی که میگیرم ولی بکشیم نه آمپول میزنم نه سرم آخرین باری که آرمایش خون دادمم یادم نمیاد حتی😂😢در این حد

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آره ویروس لعنتی تموم برنامه هامو بهم ریخته
همه گرفتن کاشکی زود تموم بشه😭😭🥺
فدات شم ایشالله تو هم زود خوب شی🥺💜💜

Newshaaa ♡
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

آره واقعا🥺ایشالا عزیزم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

وای من اینقدر از آمپول میترسم😫
توی این ۱۸ ساله زندگیم فقط ۳ تا آمپول زدم که اونم اینقدر گریه کردم کههههه🤦‍♀️😭

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

چقدرم دقیق یادته 🤣🤣🤣
من شاید کلا ۱۰ ۱۲ بار تو کل این ۱۵ سالم🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ویییی🥲🤦‍♀️😫

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

من از دردش نمی‌ترسم از شکل آمپول و دستای پرستار میترسم
تپش قلب گرفته بودم وقتی آمپول و دیدم دستام می‌لرزید و عرق کرده بودن از قیافه آمپولا😭😭🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

من از دردش میترسم😑🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

من مثل شما پاستوریزه نیستم انقدر تحملم زیاده که نگو جیکمم در نمیاد تازه خیلیم سرم دوست دارم😁

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

من سرم دوست دارم
همشم عکس میگیرم ازش وقتی توی دستمه😂
ولی امپول نه….

Newshaaa ♡
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

فدات شم😍
به اینکه رقیه رو بکشه آره😂اگرم نکشه خیالی نیست خودم میرم میکشم

saeid ..
7 ماه قبل

قلمت خیلی قشنگ شده
عالی بود واقعا
خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
47
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x