نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت 15

4.5
(23)

ـ بچه‌ها بودن؟
باز دوباره ابروهایم را درون هم کشیده و با حرص گفتم:
ـ بلـــه!
دست به سینه بدون اینکه نگاهی به آگرین بیندازم، سر جایم روی مبل خاکستری ال شکل نشسته و پایم را روی پایم انداختم. طولی نکشید که زنگ واحد به صدا در آمد و آگرین غرغرکنان از جایش برخاست:
ـ می‌مردی همونجا در هم باز می‌کردی؟
و من زیر لب زمزمه کردم:
ـ کنیز بابات که نیستم مرتیکه! خودت پا داری… .
صدای ضمخت و شوخ‌طبعی به گوشم رسید و سرم را برگرداندم:
ـ به‌به! داداشی رو بنازم! اوه اوه! بر و رو، رو نگاه چی ساخته! کی اینقدر عضله ساختی برا من؟ مشتی سه ماه نبودم ها! خوب از این رو به اون رو شدی.
خودش بود. همان مرد شوخ‌طبع و به قول ترلان جذاب. کمی قدش از آگرین کوتاه‌تر بود اما اندامش ورزیده‌تر و چهارشانه. پالتوی چرمی مشکی به تن داشت و ریش نسبتا بلندش با موهای بلند قهوه‌ای از پشت بسته شده، هم‌خوانی ایجاد کرده بود. او دلیل آمدنم به عمارت بود و باورم نمیشد که اینقدر زود ملاقاتش کرده بودم و حتی درون یک گروه خطرناک با او بودم؛ یعنی می‌توانستم چند روز متوالی دور و برش بپلکم؟
آگرین اما برخلاف دانیال آنقدر شوخ‌طبع نبود؛ تا آن لحظه فکر می‌کردم فقط برای خودم برج زهرمار است اما اشتباه می‌کردم. خیلی نرم با دانیال بگومگو می‌کرد و آنقدر مشتاق دیدارش نبود. گرم صحبت بودند که چشمم به دو پسر قدبلند و جذاب خورد. آنقدر اندام ورزیده نداشتند اما خوب به چشم می‌آمدند. هردو موهای کوتاه مشکی رنگ و صورت سه تیغی داشتند و به نظر می‌آمد دو قلو باشند چون خیلی شبیه به هم بودند!
چشمم به ترلان خورد که پشت سر یکی از پسرها ایستاده و خجالت‌زده و آرام از پشت سر نگاهش می‌کرد. سریع قضیه را فهمیدم؛ پس روی یکی از اینها کراش زده بود طفلک! خنده‌ی خود را کنترل کرده و به هلیایی خیره شدم که نگاهش روی آگرین زوم شده بود؛ اما برخلاف نگاه‌هایی که به من می‌کرد سرد نبود! کمی حس درونش بود، نمی‌دانستم چه حسی. شاید حس رفاقت چند ساله؛ اما عجیب بود برایم و کمی اذیت کنننده. نکند هلیا از این دخترهایی بود که با دخترها بد و با پسرها خوب بود؟ وای! حتی تصورش عذابم می‌داد!
نمی‌دانم چه شد که دیدم نگاه همه‌شان برگشت و به من گره خورد. با دانیال چشم تو چشم شده بودم. دیدم لبخند پت و پهنی زد و ابرو بالا انداخت:
ـ به‌به! پس عضو جدید که میگن شمایین. خیلی خوش اومدین!
از سر جایم برخاسته و با استرس جلو رفتم. آن دو پسر دوقلو با تعجب مرا نگاه می‌کردند، آگرین و هلیا خیلی خشک و ترلان با لبخندی شیطانی‌ به من زل زده بود. آب دهانم را فرو برده و به دست دراز شده‌ی دانیال زل زدم. انگار باید در دیدار اول به او دست می‌دادم. دست لرزانم را جلو برده و با صدایی که از ته چاه به گوش می‌رسید گفتم:
ـ خیلی ممنون. شیوا هستم… .
همان‌طور که دستم درون دستش بود، مرا کمی جلو کشید و به بچه‌ها اشاره کرد:
ـ شیوا! چه اسم قشنگی…خب…فکر کنم هلیا و ترلان رو بشناسی. دخترهای با استعداد برند آوین؛ الحق که بهترین مدل‌هایی هستن که توی این چند سال اخیر بهشون برخورده بودم. این دو نفر که دوقلوهای افسانه‌ای هستن هم طاها و رضان. خیلی پسرهای گلی هستن و خدا می‌دونه اگه اینها نبودن چه‌طور این گروه می‌خواست پا بگیره.
بدون اینکه دستم را رها کند، مرا به سمت آگرین چرخاند و من به آگرینی که خیلی خشک به ما زل زده بود، نگاه کردم.
ـ این پسر هم که می‌بینی، برادر منه. هرچی نقشه هست زیر سر این طفلکه!
خندید و ادامه داد:
ـ منظورم اینه که نقشه‌ی کارهامون رو این گل پسر می‌ریزه.
من بدون توجه به حرف‌هایش، از اینکه دستم را گرفته بود، داشتم معذب می‌شدم. دلم می‌خواست به بهانه‌ای دستم را بیرون کشیده و فاصله بگیرم. چشم آگرین نیز نگاه مرا به سمت دست‌هایمان دنبال کرد و انگار همین موضوع را فهمید که وسط حرف دانیال و تعریف و تمجیدهایی که از خودش می‌کرد، پرید:
ـ شیوا برو سفره رو بچین تا غذاها سرد نشدن.
سرم را تکان داده و به سرعت دستم را از درون دست بزرگ دانیال بیرون کشیدم. نفسم را با خیال راحت بیرون داده و با دیدن ترلان و پسر جلویی‌اش که هر دو نیمی از پلاستیک‌های کوبیده و نوشابه را در دست گرفته بودند، به سمتشان رفتم. پلاستیک‌ها را بدون هیچ حرفی گرفته و به سمت آشپزخانه‌ی اپن که واقع در سمت چپمان بود رفتم. آشپزخانه‌ی تقریبا بزرگ و مجهزی بود و یک میز طویل هشت نفره‌ی غذاخوری هم کنار آشپزخانه به طور عمودی قرار داشت. چند ظرف از کابینت‌های ام دی‌ اف آشپزخانه بیرون کشیده و با قاشق چنگال به سمت میزی رفتم ک بچه‌ها داشتند روی صندلی‌هایش می‎‌نشستند. ظرف و قاشق چنگال را روی میز گذاشته و کنار ترلان، رو‌به‌روی آگرین نشستم. صدای ترلان آهسته کنار گوشم شنیده شد:
ـ رو به راهی دختر؟
سری تکان داده و لبخند زدم. بعد از آن آگرین کوبیده‌ها را جلوی هرکداممان قرار داد و شروع به خوردن کردیم. هنگام غذا خوردن هیچکس جز دانیال حرف نمیزد؛ بحث‌هایی که دانیال وسط می‌آورد هم آنقدر کسل‌کننده بود که کسی حال شرکت کردن نداشت. بیشتر از همه راجب بدنسازی صحبت می‌کرد و رکورد وزنه‌هایی که زده؛ واقعا روی اعصاب بود! خب می‌گویی چه کار کنیم؟ به ما چه! درون دلم حرص خوردم که چرا آن «چیز» باید دست همچین آدمی باشد و من برای رسیدن به آن باید این غول خل و چل را تحمل کنم؟! یک جوری بود انگار خیلی ادعایش میشد که همه چیزدان است!
ـ تا ساعت چهار استراحت کنین؛ چهار توی سالن می‌بینمتون.
آگرین این را گفت و اولین نفر برخاست. چشمم به پیرهن سفید و شلوار جین خاکستری رنگش گره خورد؛ هنوز همان پیرهن دیشبی را پوشیده بود. انگار ست سفیدـمشکی من و او یک جورهایی باهم ست بود و من از این موضوع یک لحظه درون دلم لبخند زدم. «چته تو؟ خوشت اومده آره؟ هنوز معلوم نیست دیشب باهم چه غلط‌هایی می‌کردین الآن ذوق ست کردنتون رو داری؟! ببند نیشت رو!» نفسم را با حرص بیرون داده و به تقلید از آگرین از سر جایم بلند شده و ظرفی که نیمی از برنجش باقی مانده بود را با خود به سمت آشپزخانه بردم. به آگرین که رسیدم، زیر لبی گفتم:
ـ ممنون به خاطر غذا.
چشم‌هایش رنگ شرارت گرفت و مثل من زمزمه کرد:
ـ غذا برای تشکر از کار دیشبت بود.
دو بار ابرو بالا انداخت و مرا با چشم‌های گرد شده از تعجب تنها گذاشت. وای! دیگر داشت به اینجایم می‌رسید! ای خاک بر آن سرت شیوا که به خاطر ست کردن با این پسره‌ی بی چشم و رو داشتی ذوق می‌کردی! ای خاک! مبادا بار دیگر ذوق کنی. مبادا باز آتو بدهی دست این بی‌شرم و حیا!
ـ پ چرا خشکت زده؟ بیداری؟!
به خودم آمده و دست ترلان را دیدم که جلوی صورتم تکان می‌خورد. نگاهی به گونه‌های برجسته‌اش انداخته و لبخندی کوتاه زدم. ادامه داد:
ـ بیا بریم اتاق…می‌خوام یه چیزهایی برات تعریف کنم.
سرم را تکان داده و به دنبال او راه افتادم. پشت سالن، چند درب بود. سرویس و حمام، و دو تا اتاق خواب که من فکر کردم احتمالا یک اتاق برای پسرها و یک اتاق برای دخترها باشد. حدسم درست بود. وارد اتاقی با درب سفید رنگ واقع در حاشیه‌ی خانه شدیم. نگاهی به اتاق جمع و جور با دو تخت و یک کمد دیواری، میزتوالت و آینه‌ی گرد رو‌به‌رویش و پنجره‌ی طویلی که در ضلع شمالی اتاق قرار داشت، انداختم. دیوار به رنگ کرمی بود و موکت کف اتاق به رنگ شکلاتی. همه چیز طبق تم کرمی شکلاتی در جای خود قرار داشت و در کل اتاق مرتب و زیبایی بود.
به دنبال ترلان روی یکی از تخت‌ها نشستم و او نیز چهارزانو رو‌به‌رویم نشست. لبخندی زد و صورتم را برانداز کرد؛ کمی مکث کرد و گفت:
ـ بین تو و آگرین اتفاقی افتاده؟ چیزی هست؟
با تعجب نگاهی به چشمان درخشانش کرده و گفتم:
ـ نه بابا…چه‌طور؟
خیلی آرام، طوری که صدایش به بیرون اصابت نکند گفت:
ـ آخه یه چیزهایی شنیدم…از بچه‌ها.
با تعجب گفتم:
ـ چه چیزهایی؟
ـ بچه‌ها می‌گفتن بعضی از خدمه‌ها دیشب اون رو دیدن که بغلت کرده بود و داشت می‌بردت سمت اتاقش. بعضی‌ها هم میگن انگار دیشب کنار هم خوابیده بودین.
ریز خندید و با شیطنت به من نگاه کرد. با تعجب چند بار پلک زدم و گفتم:
ـ من اون موقع بی‌هوش بودم چیزی یادم نمیاد. توی مهمونی که حالم بد شد آگرین من رو اورد خونه…چیز خاصی نبود که.
ابرو بالا انداخت و گفت:
ـ تو فکر می‌کنی چیز خاصی نیست ولی… .
باز هم سرک کشید که پشت در کسی فال گوش واینساده باشد. به آرامی گفت:
ـ ما خیلی وقته که ندیدیم آگرین به هیچ دختری دست بزنه؛ حتی اون رو ببره اتاقش…بعد تو چه‌طور میگی چیز خاصی نیست؟
اخم کردم و گفتم:
ـ واقعا؟
ـ آره…ببین…همه میگن که چند سال پیش وقتی پدر آگرین و دانیال به اون مرض مبتلا شد، اخلاق آگرین از این رو به اون رو شد. وقتی اون بلا سر پدرش اومد و به خاطر سکته سر تا پاش فلج شد، آگرین خیلی وضعش داغون شد. تبدیل شد به یه آدم سرد و خشک…یه آدم که قلبش از سنگ شده بود. از اون به بعد ندیدیم دیگه با هیچ دختری بگرده…حتی برای رفاقت.
آب دهانم را فرو بردم. آری؛ از قبل می‌دانستم که پدرش همچین بیماری دارد؛ می‌شناختمش و بیشتر از خودشان پیگیر این بماری بودم. سرم را تکان داده و ادامه دادم:
ـ راه علاج پدره رو پیدا نکردن؟
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
ـ نمی‌دونم…هیچ‌کس خبر نداره.
پس به همه گفته بود پدرش فلج شده است! هیچ‌کس از بیماری وحشت‌ناکش خبر نداشت. شاید تنها من و کارن می‌دانستیم؛ نمی‌دانم! اما چرا باید به بقیه دروغ بگوید؟ چرا باید بگوید پدرم فلج شده؟ باز هم پرسیدم:
ـ خب پدرش الآن کجاست؟ توی بیمارستان خاصی تحت درمانه؟
باز هم شانه بالا انداخت و همان جواب قبلی را داد:
ـ نمی‌دونم والا… .
کمی مکث کرد و گفت:
ـ قبل از اینکه پدرش همچین بلایی سرش بیاد، هر از گاهی شاید یه دختر می‌اورد خونه و مهمونی می‌گرفت؛ حتی بعضی مواقع خیلی خوش‌مشرب میشد یا خیلی وقت‌ها دختر دور و برش زیاد بود…ولی وقتی اون اتفاق افتاد و پدرش فلج شد، دیگه شد یه آدم خیلی سرد که فقط به کار کردن فکر می‌کرد. تو هم تا الآن تنها دختری هستی که دیدیم بهش دست زده و بردتش اتاق خودش…برای همین برای همه عجیب بود.
لب به دندان گزیدم. همیشه از اینکه شایعه پشت سرم باشد بی‌زار بودم اما این یکی انگار آنقدرها هم بد نبود. اینکه تنها دختری باشم که آگرین بعد از این همه مدت خواسته باشدش، من باشم، یک جورهایی برایم غرورآفرین بود! «اوه اوه اوه! نگاه چه خوشش هم اومده. خجالت بکش نیشت رو ببند بی‌حیا! مادر بیچاره‌ت اینطوری تربیتت کرده؟! که خوش‌حال بشی این پسر و اون پسر بهت دست زدن؟» سرم را تکان داده و یکهو یاد چیزی افتادم. سریع گفتم:
ـ ترلان! دارو یا چیزی رو می‎شناسی که با خوردنش آدم حافظه‌ش برگرده؟ مثلا مست کرده باشه و یادش رفته باشه…بعد با خوردن این یهو یادش بیاد؟
لبخندی شیطانی زد و گفت:
ـ چی شده شیطون؟! دیشب باهم مست کرده بودین؟ آره؟
ابروهایم بالا پرید و سریع گفتم:
ـ نه نه! بحث یه چیز دیگه‌ست!
خندید و گفت:
ـ شوخی کردم…برات می‌گردم ببینم چیزی پیدا می‌کنم یا نه.
بعد از آن تا ساعت چهار بعد از ظهر، ترلان چرت زد و من نیز در تلاش برای چرت زدن، الکی چشم‌هایم رامی‌بستم. فکر نقشه‌ی خودم از طرفی عذابم می‌داد و فکر نقشه‌های آگرین از طرفی دیگر فکرم را مشغول می‌ساخت. حتی فکر اینکه دیشب بین من و آگرین چه اتفاقی افتاده بود، بیشتر ذهنم را درگیر خودش می‌کرد. مغرم شده بود چهارراه زند؛ پر از شلوغی و تفکر! فکرهایی که خواب را از من گرفته بود و اجازه‌ی چرت زدن به من نمی‌داد. این پهلو و آن پهلو روی تخت غلت می‌زدم که ترلان به آرامی گفت:
ـ شیوا پاشو بریم…ساعت چهاره.
از اتاق که بیرون زدیم، آگرین رو‌به‌روی مبل ایستاده بود و بچه‌ها روی مبل نشسته بودند. نگاهی به بقیه انداختم و تا لحظه‌ی نشستن کنار هلیا و ترلان، زیر نگاه خیره‌ی دانیال که دنبالم می‌کرد، ذوب شدم. نگاهم با نگاه اخموی آگرین گره خورد و در دل گفتم: «این اسکول هم که دم به دقیقه اخم می‌کنه هی…به خدا روانی‌ان اینها.» دستانش را جلو آورد و یک مشت دفترچه‌ی قهوه‌ای رنگ که شکل ویزا بودند بالا گرفت:
ـ می‌خوام بی‌مقدمه برم سر اصل مطلب. نقشه‌ی بعدیمون توی دبی اتفاق می‌افته. بگیرین ویزاهاتون رو…فردا صبح زود پروازه و قراره با یه تور گردشگری بریم دبی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
26 روز قبل

ممنون بانو جان خسته نباشی فکر کنم داتیال همین اول کاری چشمش دنبال شیواست

هستی
هستی
26 روز قبل

سلاممممم علیک من باز برگشتم
باورم نمیشه نظرم درست در اومد و دانیال و اگرین برادر بودن البته فکر کنم از مادر دوتا باشن !
مثل همیشه جالب بود و خفنننن فقط حس میکنم کمتر از قبل بود نمیدونم شایدم من تند تر خوندم
همینطوری ادامه بدهههه
راستی رمان دیگه ای نوشتی؟ یا اولین رمانته؟

هستی
هستی
26 روز قبل

میگم دیروز که پارت ندادی نمیشه امروز به جاش و جبرانش یکی دیگه ام بدی؟؟؟؟؟ پلیززز

غریبه
غریبه
25 روز قبل

مرسی و میشه پارت جبرانی هم قرار بدید؟

غریبه
غریبه
پاسخ به  بانوی نقاب‌دار
25 روز قبل

مرسیییی🥲❤️

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x