رمان راغب پارت 9
برگشتم و نگاهش کردم. زمزمه کرد:
ـ چشمهات من رو یاد یه نفر میاندازه.
ابروهایم بالا پرید و با تردید پرسیدم:
ـ یاد کی؟
چشمانش را از من گرفت و با سردی گفت:
ـ همایون تمدن.
با شنیدن این اسم، روح از بدنم جدا شد. وای! نکند مرا شناخته بود؟! نکند خبر داشت و خودش را به آن راه زده بود؟! او چهطور همایون تمدن را میشناخت؟ ابلته تعجبی هم نداشت! آب دهانم را فرو برده و سرم را به زیر افکندم. به دروغ گفتم:
ـ همچین کسی رو نمیشناسم.
پیشقدم شد و وارد سالن لباسها شد. ادامه داد:
ـ چهطور نمیشناسیش؟ یکی از برندهای معروف ترکیه مال اونه. مگه نمیگی تو کار مدلینگ بودی؟ پس باید بشناسیش.
درحالی که بین لباسهای آویزان شده سرک میکشید، منتظر جوابم بود. وارد سالن لباسها شده و درحالی که خود را مشغول دید زدن لباسها نشان میدادم، با اضطراب گفتم:
ـ خب…چیزه…شاید اسمش رو شنیدم الآن یادم نیست.
و سپس لباسی شانسی را از چوبلباسی میلهای درآورده و جلوی چشمانش گرفتم:
ـ این چهطوره؟
نگاهی سرسری انداخته و دوباره مشغول انتخاب لباس شد:
ـ لباس کوتاه قرمز و دکلته…انتظار داری یه مشت آدم باحیا و سر به زیر توی اون مهمونیه باشن که این انتخابته؟ لازم نکرده…یه لباس پوشیده هم کار رو در میاره.
با تعجب لباس را سر جایش گذاشتم و به سمت قفسهی کلاهها و نقابها رفتم. قفسهی بزرگ چوبی پر بود از کلاهها، نقابهای بالماسکه و…از بین آنها نقابی سفید رنگ را برداشته و خطاب به او گفتم:
ـ این یکی دیگه خوبه نه؟
نگاهی سرسری انداخته و گفت:
ـ اتفاقا من هم یه لباس سفید برات پیدا کردم…ایناها.
لباس را بالا آورده و به من نشان داد. یک لباس ماکسی بلند با پارچهی سفید ساده بود، با یقهای پوشیده و آستینهایی توری. نفسم را بیرون دادم و با تعجب گفتم:
ـ واقعا این مناسب مهمونیه؟
بدون اینکه به حرفم توجه کند، لباس را به دستم داده و به سمت پرده رفت:
ـ سریع بپوشش و اون نقاب رو هم بذار روی صورتت. میرم ماشین رو روشن کنم…بیرون عمارت میبینمت.
با تعجب رفتنش را نگاه کرده و سر و روی لباس را برانداز کردم. آن لباس مشکی و همه چیز تمام کجا و این سادهی از ریخت افتاده کجا؟ با کلافگی لباس و شلوار را از تن کنده و مشغول پوشیدن آن لباس شدم. به فکر فرو رفتم. فکری که پریشانم میکرد. اگر آگرین میفهمید من برای چه قصدی پا به عمارتش گذاشتم، باز هم راضی میشد در نقشهاش به او کمک کنم؟ یا با اردنگی مرا بیرون میانداخت؟! اگر نسبت من با همایون تمدن را میفهمید چه؟ اگر میفهمید به او دروغ گفتم چه میکرد؟!
***
ـ پیاده شو. ایندفعه برعکس دفعهی قبل، باهم وارد میشیم.
آب دهانم را فرو برده و سعی کردم بر خود مسلط باشم. از پرادوی مشکی رنگ آگرین پیاده شدم و آن طرف خیابان، ویلای بزرگ آرین را از نظر گذراندم. یعنی تا الآن پیدایش کرده بودند؟ فهمیده بودند کسی دهانش را بسته و میدانستند کار یک نفر که به ظاهر ماساژورش خودش را معرفی کرده، بوده؟
با قدمهایی آرام، به سمت آگرین رفتم. پیرهن سفید سادهای که دو دکمهی بالایش را باز گذاشته بود و دو آستینش را بالا زده بود، با لباس ماکسی و پوشیدهی من ست بود. شلواری پارچهای و مشکی به پا داشت و کفشی اسپورت که داد میزد مارک است. بازویش را به سمتم گرفت و درون چشمهایم زل زد. چشمانش باز هم سرد شده بودند.
ـ طبق نقشه پیش میریم.
سرم را تکانی داده و نگاهی به تهریش مرتب و نقاب سفید روی صورتش انداختم؛ حتی نقابش را با من ست کرده بود. دستم را دور بازویش حلقه کردم و با خود گفتم: «این بار دیگه هیچ خطری تهدیدت نمیکنه شیوا خانوم. حالا دیگه آگرین هم تا آخرش ور دلته…ببینم چی کار میکنی؟ این بار هم دسته گل به آب میدی یا نه؟!» نفسم را بیرون داده و هماهنگ با او، اولین قدمم را برداشتم. از درب میلهای بزرگ ویلا که وارد باغ شدیم، خیلی آرام کنار گوشم گفت:
ـ مطمئنی جنبهش رو داری؟ میتونی وقتی مست کردی حواست به کارهات و رفتارهات باشه؟
مگر وقتی آدمها مست میکردند زمین و زمان یادشان نمیرفت؟! پس چرا اینها را میگفت؟ نکند انتظار داشت منی که تا به حال لب به مشروب نزدم، بعد از مست کردن کنترل تمام رفتارهایم بر عهده خودم باشد؟ با این حال گفتم:
ـ سعیم رو میکنم.
ـ خوبه…یادت باشه من نمیتونم باهات بیام توی اون اتاق.
سرم را تکان داده و حرفهایی که داخل ماشین به من زده بود را با خود مرور کردم: «اون اتاقی که اون گاوصندوق توش قرار داره، شاید برات خیلی مسخره باشه ولی یه اتاق واسهی کسایی هست که اونقدر مست میکنن تا حالشون داغون بشه…که دیگه هیچ کنترلی روی رفتار و کارهاشون نداشته باشن و وضعیتشون قرمز باشه. میرن توی اون اتاق و پزشک مخصوص براشون میارن. تو لازم نیست در حد مرگ مست کنی. در حدی بخور که وقتی تست بگیرن، مطمئن بشن یه مقدار زیاد الکل توی خونته؛ اونوقت ادای مستهای داغون رو در بیاری تا بتونی بری توی اون اتاق.»
در طول راه رسیدن به درب سالن عمارت، حرفهایش را مرور کرده و با نفسهایی عمیق سعی داشتم بر خود مسلط باشم. هنوز هم آن مهمانی گرم بود؛ با این تفاوت که دیگر هیچ خدمهای کنار درب به ما خوش آمد نمیگفت. «توی کل نقشه باید پیش من باشی که اگه مشکلی پیش اومد و مجبور شدم بیام توی اتاق، ثابت شده باشه که تو همراه من بودی و من به عنوان کسی که نگرانته بتونم بیام داخل.»
به درب شیشهای که رسیدیم ایستاد و رو به من گفت:
ـ اگه هنوز هم فکر میکنی نمیتونی انجامش بدیم برمیگردیم.
درون چشمانش زل زدم. نه! نمیتوانست دروغ بگوید. خواستهاش از عمق چشمانش معلوم بود؛ میخواست همین امشب نقشه عملی شود. لبخندی روی لب نشانده و گفتم:
ـ بهت اعتماد دارم. بریم تو کارش.
اعتماد؟ آن هم یک روزه؟ زیادی فیلم هندیاش کرده بودم! اما چیزی ته دلم از من میخواست به این مرد اعتماد کنم. مردی که موقع بیهوش شدنم کنارم بود، وقتی آرین میخواست به من دست بزند نجاتم داد، میتوانست قابل اعتماد باشد؛ لااقل تا آن شب.
سرش را تکان داد و من باز هم شانه به شانهی او، دستم را دور بازویش حلقه کردم. وارد که شدیم، از تعجب دهانم باز ماند. او هم در جایش میخکوب شد و هیچ نگفت. خدای من! این دیگر ته بیشرمی بود! عدهای وسط سالن با صدای ملایم آهنگ، حلق در حلق هم در حال رقص بودند و عدهای دیگر هم…اصلا نمیتوانستم نگاه کنم! روی مبل در حال کارهای خاکبرسری! لعنتیها اینجا را با سایت خاک بر سری اشتباه گرفته بودند!
دستم را گرفت و مرا با خود کشاند. حتی یک کلمه هم حرف نمیزد. پا به پایش باهم تا کنار بار رفتیم. بارمن پشت بار در حال تمیز کردن پیکها و جامها بود که ما را دید. با لبخند مرموزی جلو آمد و دستی به سبیلش کشید:
ـ این زوج زیبا این وقت شب چی میل دارن؟
نگاهم را منتظر به آگرین دوختم. نگاهش طرفی دیگر بود و حواسش پرت؛ انگار چیزی را میپایید. نگاهی سرسری به من کرد و دو ضربه روی شانهام نشاند:
ـ الآن برمیگردم.
سرم را تکان داده و با حرف بارمن نگاهم معطوف چشمان شیطانیاش شد:
ـ چی میل دارین بانو؟
مدام دستش را به سبیل دراز و سیاهش میکشید و سر و رویم را برانداز میکرد. با تردید گفتم:
ـ خب…من بار اولمه. یه چیز میخوام که الکلش کم باشه.
سرش را تکان داد و شانهای بالا انداخت. چرا الکلش کم باشد؟ اینطوری که بیشتر طول میکشد. لاقل اگر مشروبی قوی باشد با یک پیک هم کارم راه میافتد. خواست به سمت شیشههای داخل قفسه برود که سریع گفتم:
ـ نه نه! یه چیز قوی میخوام. هرچی قویتر بهتر…یعنی الکلش زیاد باشه.
با لبخندی شیطانی سرش را برگرداند و گفت:
ـ پس «مونشاین» برازندهی بانوی زیبای امشبه.
دستانم را درون هم حلقه کرده و منتظر ماندم. کمی بعد، با یک پیک و یک شیشهی استوانهای به سمتم آمد. درحالی که نگاهش را به من دوخته بود، پیک را پر کرد و منتظر ماند. تشکری کردم و دستم را جلو بردم. تردید داشتم؛ باور اولم بود! پیک را بلند کرده و نگاهی به مایع بیرنگ درونش دوختم. باید یکدفعهای بالا میرفتم و کار را تمام میکردم؛ همین! نفسم را بیرون داده و عزمم را جزم کردم. پیک را بالا آورده و به لبانم نزدیک کردم. یک دو سه! تمامش را بالا رفتم و پیک را روی میز کوبیدم. سوزش یکدفعهای معدهام و گلویم، روح از تنم جدا کرد. خدای من! چهقدر الکلش زیاد بود! چشمانم را بسته و دستم را محکم روی دلم فشار دادم. آتشی درون دلم برپا بود و نمیدانستم چه کار کنم! به نفسنفس افتاده بودم و آگرین هم پیدایش نبود. لعنت به این الکل! نفسنفس زده و با خود گفتم: «شیوا تو که این یکیش رو تحمل کردی…یکی دیگه هم برو بالا. آگرین گفت تا دو تا نری بالا مست نمیشی. یکی دیگه هم بخور و تموم کن.» سرم داشت گیج میرفت و چشمانم دو دو میزد. به سختی سرم را بالا آورده و با صدایی ته گلویم خطاب به بارمن گفتم:
ـ یه…یه پیک دیگه هم…بریز.
به سرعت پیک را پر کرد و به سمتم گرفت. با دست لرزان برش داشته و چشمانم را بستم. فقط همین یکی! همین را میخورم و مست میشوم؛ نقشه هم به درستی پیش میرود و خلاص؛ اما همهاش حرف بود. پیک دوم را که بالا رفتم، طاقتم تمام شد. سرم گیج میرفت، نفسم به زور بالا میآمد و چشمانم به زور میدید. انگار داشتم روی هوا میرفتم و به آنجا تعلق نداشتم. صدای موزیک کم و زیاد میشد، آدمهای اطرافم تار میشدند و صدای بارمن اصلا به گوش نمیرسید. حس عجیبی بود! درحالی که حالم به شدت خراب بود و سوزش الکل داشت جان از تنم میگرفت، حس خوبی داشتم. حس رهایی، حس آزادی و کمکم داشت لبخند روی لبم جان میگرفت. اصلا نمیدانم بارمن صدایم را شنید یا نه که گفتم:
ـ یکی دیگه پر کن.
***
«آگرین»
همه چیز حی و حاضر بود. جای اتاق را پیدا کرده بودم و این طرفها کسی پرسه نمیزد. عالی بود! اگر همه چیز طبق نقشه پیش میرفت همین شب کار تمام میشد. قدمهایم را بلند برداشته و از بین مردم در حال رقص رد شدم. نگاهم به بار روبهرویم گره خورد. تنها یک دختر پشت میز بار، با موهای بلند لخت مشکی و لباس ماکسی سفید، درحالی که دستش را زیر چانه زده بود، به چشم میخورد؛ شیوا بود. بیچاره را معطل کرده بودم. سریعتر قدم برداشته و وقتی رسیدم، دیدم چشمانش را روی هم گذاشته. به آرامی کنارش نشسته و دستم را روی شانهاش نهادم:
ـ شیوا؟ بیداری؟
تکانی خورد. چشمانش را باز کرد اما یک چیز این وسط عجیب بود. اخم کردم؛ چرا چشمانش خمار شده بود؟ به زور چشمانش را به من دوخت و کمی مکث کرد. پشت سر هم پلک میزد و سیاهی چشمانش مایل به سرخی زده بود. نشانهی خوبی نبود؛ اصلا نبود! نکند مست کرده بود؟! باز هم صدایش کردم:
ـ شیوا؟ خوبی؟!
لبخندی روی لبش جا خوش کرد. خدای من! مست کرده بود! حیرتزده براندازش کردم. خندید و از سر جایش بلند شد. به زور تکان میخورد و نزدیک بود بیوفتد که سریع بلند شدم و زیر کمرش را گرفتم. باز هم خندید و چشمان نیمهبازش را به زور به من دوخت. لباسم را چنگ زد و گفت:
ـ کجا بودی عشقم؟
واقعا مست کرده بود! قرار نبود مست شود. قرار بود فقط دو پیک بخورد و ادای مستها را درآورد. نکند نقشهاش بود؟! اما واقعا اینقدر خوب ادای مستها را درمیآورد؟! این چشمهای خمار، این تلوتلوخوردنها و این رفتارها فقط از یک مست پاتیل برمیآمد نه شیوایی که بخواهد حرفهای بازیگری کند. او را تکانی داده و گفتم:
ـ شیوا! شیوا به خودت بیا. چت شده تو؟ چهقدر خوردی؟
خندید و دندانهایش را به نمایش گذاشت. دستش را بالا آورد و روی گونهام نشاند. لعنتی! الآن وقت این کارها نبود! چشمان خمار و مستش را به من دوخت و زمزمه کرد:
ـ خیلی چشمهات قشنگن! تا حالا بهت گفته بودم؟
کلافه شدم و اخم کردم. لعنت به تو شیوا! اصلا لعنت به خودم که تو را وارد این نقشه کردم! تو را چه به این نقشههای مسخرهی من؟! همان کار مدلینگت را میکردی بهتر بود! نه برای خودت دردسر میشد نه برای من! یقهام را چنگ زد و صورتم را در چند میلیمتری صورتش قرار داد. از صدایش معلوم بود چهقدر از خود بیخود شده:
ـ آهای آقا پسر! با تو حرف میزنم ها!
کلافه بودم و نمیدانستم چه کار کنم. اخمم بیشتر شد و تن صدایم را بالا بردم:
ـ شیوا! لعنتی به خودت بیا! میگم به خودت بیا یادت رفته حرفهامون رو؟! چهقدر از اون زهرماری کوفت کردی که به این حال و روز افتادی؟ لعنت به من که تو رو… .
حرفم با حرکت عجیبش قطع شد. حتی اگر تا آن موقع ذرهای فکر میکردم نقش بازی میکرده، همان لحظه منصرف شدم. لبان داغش روی لبهای من بود و حیرتزده خشکم زده بود. واقعا آن موقع وقت آن کارها نبود. وقت بوسیدن و مست شدن دختری که تا به حال الکل نخورده بود، نبود! لبهایش روی لبهای من قفل شده بود و خشکم زده بود. لعنت به تو آگرین!
شیوای دیوونه چرا منتظر نشد آگرین بیاد بعد نقشه رو اجرا کنه ممنون گلم دیشب منتظر پارت بودم😂
فداتبشم😁🤍