نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۲۹

4
(37)

ناباورانه نگایش می‌کند

_چی؟

_باباجان میگم چرا چادر نداری

خدایا میبینی خودت دیگه؟

_الان مشکل تو چادر نداشتن منه واقعا؟!

اخم ریزی می‌کند و در جوابش می‌گوید
_بله…خوشم نمیاد اینقدر بدون حجاب و با آرایش بگردی!

چشم هایش چهارتا می‌شود
کجا بدون حجاب و با آرایش بود !؟

_فکر کنم تو سرت یه ضربه ای خورده هااا
من کجا بدون حجاب و با آرایشم؟
بعدشم من خودم میدونم چطوری لباس بپوشم شما دخالت نکن

_ببین عزیزم…نشد دیگه!

چشم غره ای می‌رود و بدون اینکه اجازه دهد حرفش را بزند بلند می‌شود

_خب کاری نداری؟من برم خونه

_بری؟کجا بری بانوی من؟!

_وااا برم خونم دیگه

_بری که دوباره اون بیشعور مزاحمت شه؟ فکر کردی من میزارم؟

_نمیشه اگرم شد زنگ میزنم به پلیس

_من میمیرم از نگرانی بیا خونه ی ما دیگه
اونجا هم خیال من جمعِ هم تو راحتی!!

میرفت ؟! نه…باید صبر میکرد
شاید اصلا ازدواج کردن با آیدین یک کار کاملا اشتباهی بود! باید با آیدین آشنا میشد…
الان اصلا صلاح نبود که تنها بروند در خانه

حالا چطوری میگفت؟!
وای خدایا خودت صبر بده

_اعم…خب ببین
نگران نباش خب؟ اونجا همه هستن همه…منو می‌شناسن و همه همسایه هستیم تو نگران نباش با خیال راحت برو خونه و راحت استراحت کن

پوزخندی می‌زند
_بگو بهت اعتماد ندارم!

رنگ از رخسارش پرید!
خیلی بدگفته بود؟
خب حق داشت، چرا باید به یه پسر غریبه اعتماد کنه؟!

باید یک جوری جمعش میکرد

_اعم آیدین
تروخدا یکم بهم زمان بده

کلافه سرش را تکان میدهد‌…
بهم زمان بده…زمان بده
از این کلمه متنفر بود!!
چرا همه ی آدم های زندگیش اینطوری با او میکردند؟
هرچه دلشان میخواست…هرچی می‌خواستند میگفتند و اصلا قلبش برایشان مهم نبود!
همیشه همین است….
تو همیشه برای دیگران احترام قائلی ولی برای هیچ کس اهمیتی نداری

رویا هم مثل نیوشا بود….درست مثل خودش!

به سمت در می‌رود تا از اتاق خارج شود

_آیدین ناراحت شدی؟

لبخند تلخی می‌زند
_مهم نیست،بیخیال
مواظب خودت باش!

می‌گوید و از اتاق خارج میشود،به سمت پذیرش می‌رود و پول بخیه را حساب می‌کند

_آقا آیدین برین؟خوبه حالتون؟

لبخند می‌زند و می‌گوید
_خوبم،چیز خاصی نبود که

در جوابش فقط لبخند میزند،پس رویا کجا بود؟!

_خداحافظ

بدون اینکه منتظر جواب نگین بماند از بیمارستان خارج میشود و به سمت ماشینش حرکت می‌کند

سوار ماشین می‌شود و سرش را روی فرمان می‌گذارد و چشم هایش را می بندد

همه ی زن ها مثل هم هستن
ه…
او فکر میکرد رویا با همه فرق داره ولی درست شبیه نیوشا بود،نیوشا هم به او هیچ اعتمادی نداشت با اینکه زن و شوهر بودند و در یک خانه زندگی می‌کردند!!

دلتنگ همه چیز بود‌…
کاش برمیگشت به دوران کودکیش،آن موقعه که‌ همه دور هم بودند ،کنار هم بودند
آن موقعه هم او و هم رویا ،خانواده داشتن،همه باهم خوب بودند
صدای خنده هایشان قطع نمیشد!!
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدند…..

نفس عمیقی میکشد و ماشین را روشن می‌کند و به سمت خانه رانندگی می‌کند
صدای زنگ تماس و پیامک موبایلش می آمد ولی توجه ای نمیکرد، نگاهش به جلو بود
صدرصد لیلا بود
میخواست بداند که امروز چه شده است و رویا چه جوابی با او داده!

(ببخشید کمه بچه ها، فردا که میخوام از مائده بدم از رویا هم میدم)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلی
لیلی
11 ماه قبل

خدا قوت، آیدینم به نظرم باید دست از این رفتارای بچگونه‌اش برداره؛ معلوم نیست رویا بهش علاقه‌ای داره یا نه! امیدوارم به زودی بفهمیم که تو زندگی قبلی آیدین چه اتفاقاتی افتاده بود که انقدر دیدش نسبت به زن‌ها بد شده

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

خسته نباشین
یه سر به رمان منم بزنین با دیدن کامنتتون خیلی خوشحال میشم🙂🫂

Narges banoo
11 ماه قبل

خیلی کنجکاو گذشته آیدینم این آیدینه منو یاد رادوین تو رمان مای نیم ایز شیطونت میندازه 😂
خداقوت سحری❤

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط Narges banoo
دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x