رمان سقوط پارت هفده
پدرشوهرش با به به و چه چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دستپختش تعریف میکرد
حسام اما فقط با غذاش بازی میکرد و حتی یک نیم نگاه هم خرجش نمیکرد
:-با این رفتاراش اصلا میتونم حرفمو بزنم؟
_دخترم کاش یه لقمه با ما میخوردی اینطوری که بده
_نه این چه حرفیه، من که گفتم ناهارمو خوردم شما بخورید نوش جونتون
سری تکون داد و قاشقی از ترشی دهنش گذاشت
_الحق که دختر طلعت خانمی از هر انگشتت یه هنر میباره، حسام پسر چته؟ تو که عاشق این غذا بودی…!
سر بالا گرفت و نگاه عصبی به ترگل انداخت در همون حال با بیتفاوتی جواب داد
_میل ندارم حاجی
این نگاه تیزش رو باید کجای دلش میزاشت؟ اصلا درد این مرد چه بود که اینطور زندگی رو به کام هردوشون زهر و سخت کرده بود!!
بعد از غذا خواست سر حرف رو باز کنه که حسام از جا بلند شد و گفت
_پاشو ببرمت خونه، ساعت دو شد
بادش خالی شد. چشه این؟
لب تر کرد و با لحنی که ازش بعید بود گفت
_حسام جان میشه یه لحظه بشینی؟
با تعجب نگاهش کرد آخه تا حالا اینطوری صداش نزده بود
ترگل دستپاچه لب گزید. اصلا از دهنش پریده بود ولی خب چیزی بود که گفته بود کاریش نمیشد کرد
حاج حسین نگاهی بینشون رد و بدل کرد
_بشین پسر…
دخترم موضوعی هست که میخوای بهمون بگی؟
چادرش رو مرتب کرد. سنگینی نگاه حسام رو، روی خودش حس میکرد
لبخند و نگاه پدرشوهرش بهش دلگرمی میداد. نفس عمیقی کشید و لب باز کرد
_راستش چند وقتی بود که میخواستم به خود حسام بگم ولی فرصتش پیش نیومد، حالا که شما هستین بهترم هست
میخواست حسام رو تو منگنه قرار بده در این صورت حتماً راضی میشد
حسام کلافه از مقدمه چینیهای دخترک چشم تنگ کرد
_خب چرا قسطی حرف میزنی؟ اصل صحبتتو بگو
( :-پوف یه ذره صبر نداره خاک بر سر من کنند که به خاطر همچین چیزایی باید نقشه بچینم)
حاج حسین نگاه شماتت باری به پسرش انداخت و زیر لب استغفراللهی گفت. آخه این چه طرز برخورد بود!
نگاهش رو به عروسش داد که سر پایین انداخته بود. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود رو نمیدونست
_بگو دخترم، ما منتظریم حرفاتو بشنویم
به خودش مسلط شد و لبخند کمرنگی زد
_چند وقتیه تو فکر کار کردن بودم والا از تو خونه موندن خسته شدم، گفتم الان بگم بهتره آخه تو این مدت وقت نشد بتونم با حسام در میون بزارم…
مکث کرد. نگاهش به چهره برزخی حسام افتاد هوف، مگه چی گفتم!! حالا چه فکرهایی که تو کلش نمیگذره
برخلاف اون پدرشوهرش از این حرفش به خوبی استقبال کرد و با تحسین سری تکون داد
_خیلی خوبه که همچین فکری داری دخترم، با رشتهای که توش درس خوندی میتونی کار خوبی پیدا کنی…
منتها باید جای خوب و مطمئنی باشه من به چند تا از آشناهام میسپرم خبرشو بهت میدم
خوشحال از این جواب چشماش برق زد. از جاش بلند شد
_خیلی ممنونم پدرجون لطف میکنید، با اجازهتون من دیگه برم
_خدا به همراهت دخترم
حسام جلوی پدرش به زور خودش رو نگه داشته بود انگار منتظر فرصتی بود مثل بمب بترکه و ترکشهاش دامنگیرش شه
تا سوار ماشین شدن از کوره در رفت
_به چه اجازهای سرخود پاشدی اومدی بازار…؟
جلوی بابام خوب بلدی خودتو شیرین کنی، به خیالت اجازه میدم بری دنبال کثافت کاری! کور خوندی
هاج و واج به چهره عصبیش و رگ گردنش که از عصبانیت نبض میزد نگاه کرد. این مرد چرا همچین میکرد برای یک بیرون رفتن ساده باید ازش اجازه میگرفت؟
تعجبش وقتی بیشتر میشد که به کار میگفت کثافت کاری چرا نمیتونست درکش کنه!
سکوت جایز نبود جلوی این رفتارهاش نباید کوتاه میومد وگرنه میشد یک زن تو سریخور که تا ابد باید بله قربان گو باشه
_اول اینکه آقا حسام من برای بیرون رفتن به اجازه کسی نیاز ندارم، بچه که نیستم هی بهم امر و نهی میکنی…!!
لحنش حالا طلبکارانه و شاکی بود
_ بعدشم از کی تا حالا کار کردن شده کثافت کاری! پس یعنی تو هم اینجا…
عین شیر نعره زد
_خفه شو، خفه شو اون دهن بی چاک و بستتو ببند؛ بفهم داری چی میگی سلیطه
کم نیاورد و مثل خودش فریاد کشید
_مگه چی گفتم؟
به زور و اجبار باهات ازدواج کردم. چرا آتیش این جهنمو داری برام بیشتر میکنی! دیگه از این رفتارات خسته شدم از این بدبینیهات…
گفتی علی رو فراموش کنم قبول کردم چرا منو عذاب میدی؟ منم آدمم به خدا؛ دیگه خسته شدم…
صداش از بغض تحلیل رفت. به زور جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت
نگاه حسام ترسناکتر از همیشه بود. چشماش مثل دو گوی خونی بود و از خشم نفس نفس میزد
آخه چی باعث این همه عصبانیت بود…!! کاش میتونست بفهمه، کاش…
بدون حرف ماشین رو به حرکت در آورد. سر به شیشه چسبوند و آهی کشید این سکوتش رو نمیدونست باید خوب معنی کنه یا بد
آخ که نمیتونست فکر این مرد رو بخونه، بعد از رسوندنش به خونه بدون اینکه چیزی بگه گازش رو گرفت و رفت.
:-حالا کجا رفت با این وضعش! ول کن اصلا به من چه، به خیالش کوتاه میام؟ کور خوندی آقا حسام
دست در کیفش فرو کرد و کلید رو برداشت که ناگهان از دستش رها شد و به زمین افتاد
پوفی کشید و خم شد تا برداره که دستی جلوتر ازش کلید رو برداشت
با بهت سر بالا گرفت که نگاهش قفل تیلههای سبز رنگی شد
هر دو سکوت کرده بودن و فقط بهم نگاه میکردن. اینجا چیکار میکرد!!
هنوز اون روز رو یادش نرفته بود که حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چی میخواست…!
تو دلش انگار که داشتن رخت میشستن این دیدارهای گاه و بیگاه داشت جونش رو میگرفت این مرد کار و زندگی نداشت که سر راهش سبز میشد!
نگاهش رو پایین آورد و چادرش رو درست کرد
_بهتره از اینجا بری
چقدر صداش ضعیف بود. مطمئن نبود شنید یا نه
علی با حسرت روی صورتش چشم چرخوند
_چادر بهت میاد، قبلا بهت گفته بودم نه؟
بغض چسبیده به گلوش رو قورت داد. حالش خوب نبود باید زودتر ردش میکرد تا باز سر و کله حسام پیدا نشده، کلید رو از دستهاش بیرون کشید
_برو آقا علی! تو رو خدا، الان حسام میاد برو
اخمی بین ابروهاش نشست. ناباور تلخخندی زد
_آقا علی؟
لب گزید و سر پایین انداخت
_به من نگاه کن، حالا من شدم آقا علی و اون بی ناموس رو به اسم صدا میزنی؟
با دردمندی نگاهش کرد
_تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو
فریادش به هوا رفت
_من فقط تو رو دوست دارم
انگشت به سینهاش کوبید و تکرار کرد
_تو رو دوست دارم لعنتی، چرا با من اینطور رفتار میکنی؟
چشمه اشکش جوشید. سریع اشکی که میومد رسواش کنه رو پاک کرد. نباید گریه میکرد
_برو از اینجا، چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه نه! نمیخوام تو رو اینجا ببینه اگه منو دوست داری اگه زندگیم برات مهمه برو…برو
آخرش رو با جیغ گفت. علی وحشت کرد چند قدم عقب رفت و دستش رو بالا آورد
_باشه ترگل، باشه آروم باش
_اسم منو صدا نزن، ترگل مرده دیگه گل خشکیده به درد بهشتت نمیخوره علی، برو
بغض مردونهای دقیقاً وسط گلوش جا خوش کرد. این گریهها و حرفهاش مثل خنجر قلبش رو زخمی میکرد
مشتش رو گوشه لبش گذاشت و چشماش رو با درد یکبار باز و بسته کرد
_نمیتونم برم…پام نمیکشه، بی رحم نباش لامروت. اون عوضی چی بهت گفته که این حرفا رو بهم میزنی هان؟
به من بگو خودم میرم حقشو میزارم کف دستش
نمیتونست گریهاش رو کنترل کنه داشت خفه میشد. با هق هق بریده بریده گفت
_دیگه تموم شد همه چیز…
من شوهر دارم…نمیتونم ازش طلاق بگیرم، اینو ازم نخواه برو…برو دنبال زندگیت فکر کن ترگلی نیست
مشتش روی دیوار فرود اومد
_دِ لعنتی نمیشه
با عجز اسمش رو صدا زد
_علی
مردمکهای خونیش رو بهش دوخت
_علی رو کشتی…
دست به قلبش گرفت و لبخند تلخی زد
_یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمیکنه. تو به من میگی برم؟ کجا…!!
مگه میتونم؟ آره اشتباه کردم…
تن صداش بالا رفت و ادامه داد
_یه غلطی کردم، دیر رسیدم از دستت دادم
مرد مقابلش اشک میریخت. طاقت دیدنش رو تو این وضعیت نداشت، حرفهاش فقط عفونت این عشق نافرجام رو بیشتر میکرد چرا نمک روی زخم میپاشید! اصلا گفتن این حرفها دیگه حالا معنی نداشت چیزی عوض نمیشد
_تو که عاشقش نیستی، طلاقتو بگیر ازش قول میدم خوشبختت کنم بهم اعتماد کن این بار و دیر نمیجنبم
حرفهاش قشنگ بود ولی برای ترگل بال و پر شکسته به درد نمیخورد. اصلا تو شرایطش بود تا بفهمه چه حالی داره؟ فکر میکرد به همین آسونیه…! آخ که گفتن این حرفها راحت بود اما عملی کردنش سختتر از حد تصور…
نباید همچین انتظاری ازش داشته باشه، نباید. اشکهاش رو پاک کرد و آب بینیش رو بالا کشید
_برو علی، دیگه بسه تو آدم عاقلی هستی این عشقو باید فراموش کنی…
مکثی کرد و مستقیم به چشماش که کلافگی ازش میبارید خیره شد
_منم دارم فراموشت میکنم، میخوام زندگی کنم…
صداش تحلیل رفت ولی باید ادامه میداد باید برای حفظ جونش اونو از خود میروند همونطور که حسام ازش خواسته بود
_حسام مرد خوبیه، دوستم داره…
لرزش صداش رو نمیتونست کنترل کنه.
_انتخاب من اون بود…
نگاه دزدید و ادامه داد
_تو…تو اون کسی نبودی که میتونستی… خوشبختم کنی.
حرفش مرد روبروش رو درهم شکست. گاهی با یک حرف قلبی از کار میفته حس کرد نبضش از حرکت ایستاد
نگاهش سرگردون فقط روی صورتش میچرخید. نمیتونست باور کنه اصلا مسخره بود این دختر داشت پیش خودش چی میگفت؟ از اشتباهش…!!! میگفت انتخابش اون مردک بی همه چیز بود!!
داشت اونو از سر خودش باز میکرد مطمئن بود. چشماش از بس بهش فشار آورده بود انگار که رگهای خونی داخلش داشتن پاره میشدن
منطقش از کار افتاده بود و قدرت فکر کردنی نداشت. یک دستش رو کنار پاش مشت کرد و نفس عمیقی کشید
ترگل پشت به او خواست در رو باز کنه که چادرش از پشت گرفته شد
با بهت به طرفش برگشت. حالا گوشه چادرش اسیر مشت گره کردهاش بود نگاهش براش عذابآور بود این مرد چرا نمیرفت…!!
_وقتی داری دروغ میگی به چشمهام زل بزن و بگو، فکر کردی میتونی منو دک کنی هان؟
مستاصل و حیرون سعی کرد چادرش رو از زیر دستاش آزاد کنه
_بس کن علی، انقدر منو عذاب نده…
حالا با نگاه وحشی دخترونهاش که دل علی رو میبرد خیرهاش بود
_میخوای دوباره تکرار کنم هان، دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش یه لحظه پرید
باید قلبش رو از سنگ میکرد این دنیا رحمی به او نداشت او هم باید اینطوری تا میکرد کلماتی که از دهنش خارج میشدن مثل سیلی به صورتش نواخته میشد
_برو از زندگیم بیرون علی یوسفی، من زندگیمو دوست دارم
این ضربه آخرش بود جوری که از نوک پا تا فرق سرش رو سوزوند و خاکستر کرد
انگار که یک زلزله هشت ریشتری در درونش زده باشه. سر کج کرد و بدون اینکه پلکی بزنه خیره شد به اون تیله های مشکی
این زنی که جلوش بود همون ترگل خودش بود؟ همونی که چندین سال پیش دل بهش داده بود، با هم قرار گذاشته بودن. یعنی همه اون حرفها کشک بود…!! چه چیزی مانع این عشق شده بود؟
حالا باید جواب این دل شکسته رو چطور میداد؟ عشقش جوری با دستای خودش قلبش رو از هم پاشیده بود که قابل جمع کردن نبود
گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگهدار
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
من که تو بن بست غربت، زخمی از آوار پاییز
فکر چشمای تو بودم، با دلی از گریه لبریز
شب عاشقونه ی من که حروم شد
مهلتی بودن با تو که تموم شد
ندونستم باید از تو می گذشتم
وقتی از غربت چشمات می نوشتم
بنویس مهلت موندن یه نفس بود
سهم من از همه دنیا یه قفس بود
بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم
سر رو شونه هات نذاشتم مثل دستات سرد سردم
از جداشدن نوشتی رو تن زخمی هر برگ
گریه کردم و نوشتم نازنینم یا تو یا مرگ
به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار
تو با خندهای نوشتی هم قفس خدا نگهدار
دست جلوی دهنش گرفت و از لای پنجره به رفتن مردی که امروز کمرش خم شده بود خیره شد
دیگه رفت، دیگه واسه همیشه رفت شکستیش ترگل با دستای خودت عشقتو نابود کردی
نگاهش رو از پنجره گرفت و از روی دیوار سر خورد. همونجا گوشه شومینه زانوهاش رو تو بغلش گرفت
دوست داشت تموم عقده و غصههاش رو فریاد بزنه. زار بزنه سر این دنیایی که انگار مثل یک بازی بود حالا مثل بچگیهاش با یک بار خطا بخشیده نمیشد این بازی فرق میکرد با یک اشتباه از زمین رونده میشدن مثل آدم و حوا
این قلب مرده دیگه براش ارزشی نداشت دیگه برای چه کسی تند میتپید؟ با دیدن چه کسی غرق خوشی میشد…! انگار که بیصدا شکسته بود حتی اشکهاش هم از او فراری شده بودن، مثل خودش از این زندگی خسته بودن
با صدای در شونههاش بالا پرید. چشمای بی فروغش رو به مردی که روبروش ایستاده بود داد
تموم تنفرش سر باز کرد. قاتل آرزوهاش اینجا بود کسی که تموم هست و نیستش رو گرفته بود
دست به زانوش گرفت و به سختی از جاش بلند شد
حسام خشک شده سرجاش ایستاده بود و لب از لب باز نمیکرد
نفس سنگینش رو رها کرد و بی رمق یقهاش رو تو مشتش فشرد. جلوی چشماش سیاهی میرفت انگار که بهش تکیه کرده بود
حسام متوجه حالش شد و کمرش رو در بر گرفت
_حالت خوبه، چرا رنگت پریده؟
با کینه بهش چشم دوخت صداش انگار که از ته چاه بیرون میومد
_ازت…متنفرم
انقدر حالش بد بود که مرد مقابلش توجهی به حرفش نکنه. صورتش رو با دستاش قاب کرد
_چته تو؟
نکنه از حرفهام به این حال و روز در اومدی خیلی بچه ای ترگل خیلی…
کاسه صبرش لبریز شد. نفس بریده جیغ زد
_پس چرا یه بچه رو وارد زندگیت کردی؟
چرا منو به حال خودم نزاشتی!
با بهت نگاهش کرد اصلا از حرفاش سر در نمیاورد. دست دور شونهاش حلقه کرد و به سمت مبل هدایتش کرد
_بیا، بیا یه خورده بشین تو حالت خوب نیست
محکم شونهاش رو از زیر دستش جدا کرد
_ولم کن ازت متنفرم نمیفهمی؟
فکش از خشم منقبض شد. میخواست بیش از این عصبیش کنه؟ این دختر چش بود..!
دستش رو گرفت و به طرف خودش کشید
_ببین دخترجون سعی نکن منو کلافه کنی، در مورد کار کردنت یا نکردنت هم فکر میکنم گفته باشم فکر! پس انقدر چرت و پرت بهم نباف
کنترلش رو از دست داد جیغهای بلند و هیستریکی میکشید و با مشت به جونش افتاده بود
_ازت بدم میاد لعنتی، چرا این کار رو باهام کردی…
بی رحم چرا…چرا، تو که میدونستی… میدونستی که چقدر دوستش دارم، خبر داشتی. چرا منو وارد زندگیت کردی؛ چرا؟
هق هق اجازه حرف زدن بیشتر رو بهش نداد حالش انقدر خراب بود که هیچ کنترلی روی حرفهاش نداشت
مشتهای گره کردهاش بی رمق کنار بدنش آویزون شدن. حالا از گریه میلرزید حسام بدون اینکه چیزی بگه جلو رفت و تن لرزونش رو تو آغوشش کشید
نمیدونست از سر چی دخترک به این حال و روز در اومده بود ولی باید آرومش میکرد
دستش رو نوازشوار پشت کمرش میکشید و بوسه به سر و گردنش میزد
_هیش آروم باش، بسه دیگه
از بس محکم میون بازوهاش فشرده شده بود که نمیتونست تقلایی کنه، چرا هم آزارش میداد و هم میخواست آرومش کنه؟ این مرد کی بود؛ چه فکری داشت!
نوازشش رو نمیخواست این محبتهاش آرومش نمیکرد مگه این زخم تازه کهنه میشد؟ حالا حالاها باید عذابش میداد باید میسوخت و دم نمیزد
حالا دیگه علی وجود نداشت مگه با حرفهای امروزش راه برگشتی هم براش گذاشته بود زندگی در کنار مردی که ازش متنفر بود براش سخت و غیر قابل تحمل بود
با خودش تکرار میکرد که باید عادت کنه به این شرایط، به مردی که شوهرش بود از این عادت های اجباری هم متنفر بود که اینطور زندگیش رو متلاطم کرده بود
اینجوریم که دلم هم واسه این یزید میسوزه هم واسه ترگل هم واسه اون عقب مونده 😶💔
آقا فایده نداره لیلاااا آدرس علیو بده بعد این ترگلم بکش بیرون از خونه اینارو بدزدم باهم کاره سختیه ولی باحاله😂
حالتو میفهمم کاملاً درست میگی حق با توعه😂👍🏻 رمانتو بعد میخونم نظر میدم از دیروز حالم چندان مساعد نبود و جشن نامزدی پسرعمم بود اصلا وقت نشد همه رمانها رو بخونم
خیلی قشنگ بود اهنگش اهنگ مورد علاقه منه ولی به نظرم اهنگ کاش میشد مهدی یغمایی به این پارت بیشتر میومد 🥰😍👏🏻👏🏻👏🏻
مرسی تینا جان💗 آهنگ از معین بود
قربنوت عزیزم اره خودم اهنگای معین رو دارم 🥰
از نازی خبری داری ؟ خوبه حالش
نه متاسفانه خودش اما گفت که کارش یک یا دو ماه طول میکشه حالا نزدیک به بیست روزی میشه که رفته ایشاالله که حالش خوب باشه
ایشالله حالش خوب میشه
اهنگش
اونجا قشنگه که تو خیابون ببینم اتفاقی…
تو ماشین کناری پشت فرمونی توام پشت چراغی!
با معرفت خب از منه دیوونه ام بگیر سراغی!
اونجا قشنگه توی پرواز اتفاقی همسفر شیم…
آشتی کنیم و از روزای اولم دیوونه تر شیم..
اصلا چی میشه گه گداری از حال هم باخبر شیم….
کاش میشد ساعتو برگردونه آدم یا یه وقتایی توام بیوفتی یادم!
خیلی خواستم باشی و دنیام عوض شه اما زندگی سواره من پیادم!
هرجایی میرم یه چیزی جا میذارم هی تورو میبینم هرجا پا میذارم…
تو که میدونستی عاشق مثل من نیست چجوری روت شد بگی دوست ندارم!
حالا که رفتی کل عالم گل بهم میدن عزیزم…
چشامو دیدن تازه تنهایی رو فهمیدن عزیزم…
فکر کردن هستی هی ازم حالتو پرسیدن عزیزم
کاش میشد ساعتو برگردونه آدم یا یه وقتایی توام بیفتی یادم…
خیلی خواستم باشی و دنیام عوض شه اما زندگی سواره من پیادم!
هرجایی میرم یه چیزی جا میذارم هی تورو میبینم هرجا پا میذارم…
تو که میدونستی عاشق مثل من نیست چجوری روت شد بگی دوست ندارم!
خیلی قشنگ بود👌🏻☺
زیبا و درد ناک.
اما من علی رو درک نمیکنم. وقتی که باید کاری میکرد نکرد، حالا یک کاره اومده میگه زندگی تو بهم بریز طلاق بگیر. آخه نمیشه که اونم تو اون خانواده سنتی که طلاق عار حساب میاد.
رفتار حسام هم قابل درک نیست واقعا چرا اومد سراغ ترگل
مرسی مائده جونی مطمئن باش هیچ سوالی بی جواب نمیمونه صبر کنید😊
چقدرر عقب افتادم ازتاااا🥲😂
وای ستییییییی😱🤣🤣🤣🤣🤣🤣
واااییی لیلااااااااا😂😂😂😂
بیمعرفت شعورندار خل و چلِ عوضی…بزار دهنم بسته باشه فقط ازت نمیگذرم😥😭😭
چقدر خشن شدی😂😂😂
یه مدت کوجولو نبودم اخلاقت بد شده هااااا🤣🤣🤣
مگه من بدبخت چی کار کردم🥺🤣🤦♀️
بگو چیکار نکردی🤬 بیخبر یهو رفتی حداقل یه علائم از خودت نشون میدادی یادمه تو رماندونی گفتی فردا پارت میذارم از ماه و ماهین رفتی که رفتی…!
دیگه قسمت نبود مشرف حضور بشم😂😂😂
یهو همچی پوکید لیلا
از یه طرف دانشگاه مزخرف از اون سمت شرایط افتضاحی که بوجود اومد🤦♀️
اصلا خودم رو کلا فراموش کرده بودم این مدت🤦♀️
درکت میکنم عزیزم ایشاالله مشکلت برطرف شده باشه امیدوارم بیشتر بتونی اینجا بیای❤
بوس بهت❤😘
باهات قهرم
اصن برو نبینمت بی معرفت خانوم🥺🥺
من ذوق نکنم از دیدنت ستی؟!🥺🥺
بوس بهت سعید جوووونم💋❤️
تو چرا کم پارت و اینا میذاری؟؟؟😂😒
🥺🥺🥺
نمیتونم بنویسم فعلا ستی جون😂
ستایشششش سلامممممممممممممممممم
هرچی جلوتر میریم این رمان اشک درار تر میشه
لعنت به حسام
لعنت به دیر رسیدناشون که یه زندگیو یه تقدیر رو خراب میکنن🙃💔
مرسی لیلا جون
آخیی عزیزمم😥🤒 آره واقعاً حق بود👌🏻💔
لیلا جون بیا دست از سر این دوتا بردار یه فرصت کوچولو بهشون بده دل من طاقت دوری این دوتا رو نداره🥲
وای وای وای این پسره چرا حرف حالیش نمیشه باز اومده در خونه ترگل که چی بابا دختره شوهر داره درسته حسام گند اخلاقه ولی ترگلم بدتر عصبیش میکنه
گناه داشت😥 آره حق داری ترگل کلهشقه اونم در مقابل حسام ولی یکی باید جواب زورگوییهاش رو بده دیگه
گناه چی خودش مقصره که دیر اومد چقدر خونوادشو ترگل بهش زنگ زدن اخطار دادن پسره پررو
خونواده ترگل که دوست نداشتن برگرده علی اشتباه کرد اون موقع از ترگل انتظار داشت تو روی خانوادهاش بایسته اما خب واقعا سخته باید ببینیم اینده چه خوابی براشون دیده
وای لیلاااا
ما یه همسایه داریم اسم و فامیلیش علی یوسفی هست اونم دقیقا مثل علی کارشه😂🥲 وای اصلا حالم بد شد…..
چه خوب که ترگل فهمید حسام مرد خوبیه😌
عه چه جالب😂 ترگل کجا فهمید یکسره تو جنگ و دعوان که🤔
امروز داشتم میرفتم کلاس بعد علیرضا داشت منو میرسوند ،دم در خونمون دیدمش🙄بزور جواب سلامش دادم😂بدم اومد ازش نمیدونم چرا
ببین لیلا همش تقصیر توعه دو روز دیگه تو یکی دیگه از رمانات علیرضا میاری من از شوهر خودمم بدم میاد😂😭🤦♀️😂
😂😂 انقدر زود تاثیر نگیر دختر
نمیدونم چرا از علی متنفر شدم….بنظرم یه آدم خودخواهی هست که اون موقعه که باید کارشو ول میکرد نکرد و کارشو انتخاب کرد ،ولی الان برگشته و ول کن هم نیست!
از اولم بهش بدبین بودی😅 علی شاید یکم رو مخ باشه ولی آرومه حس مثبتی داره حسام نقطه مقابلشه وحشی و افسارگسیخته واقعا تحمل همچیندآدمی تو دنیای واقعی سخته باید به ترگل حق بدیم
این علی شده از دور به ترگل نگاه کنه ولی بازم میاد من رفتن تو وجود این مرد نمی بینم😂
حالا درسته این بنده خدا دیر رسید اما این حسامم دیگه نباید رو هوا میزد
#علی علی حمایتت میکنم ✊🏻
خدایا ازین علی های مبارز یکی لطفا واسه من بفرس🤣
😂😂😂 به من که علی رسیده ولی از نوع بالاترش رضا هم داره🤦♀️😂
من علی میخوام از نوع محمد یا امیرش😂
من اصلاً علی نمیخوام😂🤣
شما چی میپسندی جون دل؟!
دیوونه🤣
اعوووووو😌😂
یکی از طرفدارای علی😂👆
لیلا بیا منو تو همین رمانات به یه علی برسون تا علی هایه مدوانو محاصره نکردم🤣
تورو من تو رمانم به یه امید میرسونم😂😂
علی چرا دست از سر ترگل ورنمیداره
درسته عاشقشه ولی خب میدونه که اذیت میشهه
البته بهش حقم میدمااا💔
آره واقعاً بخوایم خودمون رو به جاش قرار بدیم اونوقت متوجه رفتاراش میشیم علی منطقش از کار افتاده و داره با احساسات جلو میره باید ببینیم تهش چه اتفاقی رخ میده.
مرسی که خوندی فاطمهجان😍 مشکل ارسال رمانت حل شد؟
آره خداروشکر تونستم بفرستممم
لیلا بیا منو محو کن از زمین راحت شم چرا کامنتام راه میره
دیگه هیچ جا کامنت نمیزارم اصن اه انقدر ناراحت شدم 🥲
چیشده دختر؟😂
لیلا💔
خسته نباشی لیلا جان
علی آخه دیگه چی میخواد که هر دقیقه میاد اونجا 😡😡
کاش بفهمه که اومدن الانش به هیچ دردی نمیخوره!
..
حسام کثافت هم کاش یاد بگیره که سر ی زن این طور عربده نمیکشن بی شعور.
غیرت این نیست که فقط بگی اینجا نیا،چادرتو درست سر کن و..
غیرت رفتار درست تو!!
…
و ترگل هم یا باید حسام آدم بشه یا ی آدم دیگه سر راهش قرار بگیره
عالی بود مثل همیشه.
مرسی عزیزم علی چیکار کنه خب نتونست تحمل بیاره، منتظر باشید ببینید چی میشه
خب خب
اول اینکه
علی عاقای یوسفی
شما گوه خوردی وقتی میتونستی برگردی هی گفتی مردم اونجا نیاز دارن ب من، مردم اونجا نیاز دارن بهم و درد بی درمون
حالا که این غلطو کردی
عشقتو از دست دادی
گمشو برو کنار بزار اب خوش از گلوش بره پایین مرتیکه
که چی بشه هی میای دم خونه زن شوهر دار اونم تو ی دوره زمونه ای که حرف مردم مهمه و این چرت و پرتا
بعد میگی طلاق بگیر
عاخه دلقک زاده ینی چی که طلاق بگیر
وای خدای من فشار چیه دارم بندری میرقصم
امیدوارم حسام رفتارشو بهتر کنه
برای حال بد ترگلم بش حق میدم
آروم باش خواهر یه نفس بگیر😂 دیدی که بیچاره با چه حالی رفت ترگلم فعلاً تو بد جهنمیه باید ببینیم در اینده چی پیش میاد
مرسی از نظرت😊🤗
من تو جهنم همین چرخو به علیو حسام عاره خلاصه🙈
قربونت عزیزم🥹
ستی خانوم سلام حال شما 🥹 🥹
میبینم که برگشتی
دلم برات تنگ شده بود 👈🏻 👉🏻 🥹
گفته باشم من از شما نمیگذرما🔪
رفتی که چی بشه
البته میدونم منو پاره میکنی که رفتم و دیگه نیومدم ولی خب
ذوق؟؟؟؟ ناااااا🥹🙈
ستی کو کجاست چرا نمیبینمش
به خون این ستی عفریته تشنم
چند ماه رفته از خودش یه خبرم نداده واقعااا ته بی معرفتیه ستی خانوم😑🥺
نمیدونم اخه اومد اعلام حضور کرد رف عفریته خانوم🔪
منم🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹
بله بله
(انگار نه انگار خودم یه مدت نبودم) 🙈
همین پارت هستش
برو کامنت ها رو اول.
ایششش این علی ها چرا انقدر کنه و چندشن اه اه حالم بهم خورد😑
حسامم بره بمیره پسره ی ایکبیری مرده شور خودشو بغل کردنشو ببرن
من اگه جای ترگل بودم که خدارو صد هزار مرتبه شکر نیستم با یه چاقو از تو آشپز خونه میکردم تو قلب حسام تا از دست این شیطان رجیم راحت بشم😑😑🤬🤬
خسته نباشی لیلای عزیزم❤️🔥
فکر خوبیه به نظرم😂 ولی با اعصابت مسلط باش خواهر مرسی که خوندی گلم❤
سلام ودو صف بدرود به لیلا جان جانان شهریار میگه آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا، حالا که ما افتادهایم از پا چرا وصف حال دل ترگل هم واقعا همینه منتها برعکس شده جاشون اگه علی زود میومد اینجوری نمیشد ممنون از قلمت، بلده کار، منظم، مسئولیت پذیر تو بی نظیری گل من ممنونم مهربونم