رمان سمبل تاریکی پارت بیستم
داخل چشمه آب گرم بودم. با لذت آبها رو روی شونهام میریختم. پوستم صاف و لطیف و دیگه خبری از اون پرزها نبود. لبخند لبهام رو کج کرده بود. نسیم بهاری بین تپههایی که چشمه رو به حصار گرفته بودن، جریان داشت.
شیرجهوار شنا کردم. در بینابینی که داشتم خودم رو در آب غوطه میدادم و بالا میاومدم، چشمم به سایهای خورد. شبیه آدمیزاد نبود و روی تپه مقابلم قد کشیده بود.
نگاهم رو بالا آوردم. خورشید در حال غروب بود و چهره اون شخص رو در سایه میدیدم. شاید چیزی از اون قابل دیدن نبود؛ اما چشمهاش… بلافاصله متوجه شدم اون کیه. ساکت و خیره نگاهم میکرد. غرق در سیاهی چشمهاش شده بودم. سیاهی چشمهای خودم!
سرم رو روی بالش جابهجا کردم. وقتی متوجه موقعیتم شدم، لای پلکهام رو باز کردم. مدتی زمان برد تا کاملاً هوشیاریم رو به دست بیارم. خاطرم تصویر آب تنیم داخل چشمه رو نشونم داد، پوست صاف و لطیفم!
ناخودآگاه دستم رو بالا آوردم و روی گونهام کشیدم. در کمال تعجب لطیف بود و صافتر از حد معمول حس میشد. اخمهام درهم رفت. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین رفتم. به طرف میز قدم برداشتم. وقتی مقابل آینه ایستادم، جا خوردم. تیلههای مشکیم در خمیر سفید صورتم خشک شده بود، انگار گویهای سیاهی رو به خمیر چسبیده بودن. موهای طلایی ژولیدهام آشفته نشونم میداد.
همونطور که به خودم چشم دوخته بودم، دوباره به گونهام دست کشیدم. چونهام، گردنم و گونه دیگهام رو هم لمس کردم. باید خوشحال باشم موهای مزاحمم بیخبر اومدن و بیخبر هم رفتن؟
با یادآوری حرفهای رها تیلههام به گوشه رفت و حواسم جذب نقطه دیگهای شد.
«- آیسان تو هیچی نمیدونی، هیچی. دونستن این واقعیت فقط بخشی از زندگیته. باید وجههای تاریکترش رو هم ببینی.»
«- اردوان کسیه که مادرت رو عمل کرد تا تو رو به دنیا بیاره. به دستور شاویس و درخواست آرام تو رو بزرگ کرد؛ اما اون… پدر واقعیت نیست.»
«- مطمئنم اردوان فقط بخشی از دلیل مرگش رو بهت گفته، اینکه سر زایمان تو مرد؛ اما دلیل محکمتری پشتشه که اردوان هرگز قصد برملا کردنش رو نداره.»
«- آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامهی حرفهام رو بشنوی. مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه، چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن. بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم پذیرفتن این وجه جدیدت سخته؛ ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک اشتیاق قدرتمنده؛ ولی بحث ما نیازمونه، نه اشتیاقمون. عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو… ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یکبار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه. لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن، قبل از اینکه دیر بشه!»
اینکه دوباره به حالت اولم برگشته بودم، نشون میداد دوباره خون نوشیدم؛ اما حس کنجکاوی و سردرگمیم بیشتر از عذاب وجدانم بود. باید به دنبال جوابهام میرفتم.
از میز فاصله گرفتم و اتاق رو ترک کردم. پلههای عریض رو پشت سر گذاشتم و ایستادم. باید متوجه میشدم کجا جمع شدن. منشا صدا رو باید پیدا میکردم.
صدای ملچ و ملوچی همراه با زمزمههایی بهم فهموند بقیه در سالن مشغول خوردن ناهارشونن. دوباره گام برداشتم، محکم و استوار. برای رسیدن به هدفم نبایست تردید در رفتارم میبود.
وقتی به سالن رسیدم، خشکم زد. با صحنه خوبی مواجه نشدم. شوکا و نیکان بهم نگاه کردن و نیکان با زدن لبخندی موهای باز و افشونش رو از روی صورتش با چنگی به عقب مایل کرد و به آرومی از شوکا فاصله گرفت. شوکا هم روی مبل درست نشست و مشغول مرتب کردن یقهاش شد.
در جواب نگاه تیز نیکان سرد و بیحالت چشم در چشمش موندم و پرسیدم.
– بقیه کجان؟
نیکان نیشخندی زد و پرسید.
– جلسه؟
با نگاهم جوابش رو دادم که نیشخندش رو تکرار کرد. یک دفعه دو انگشتش رو برد داخل دهنش و جوری سوت کشید که پرده گوشم تا مدتی بندری زد. اخمهام از صدای بلندش درهم رفت و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
نیکان: الآن دیگه پیداشون میشه.
نگاه کوتاهی به شوکا انداختم و نفسم رو آزاد کردم. نیکان در کنار شوکا جای گرفت. مبلشون دو نفره بود؛ اما هیکل گنده نیکان مطمئناً جا رو واسه دو نفر هم تنگ میکرد. شوکا با بیخیالی پاش رو روی پای گنده نیکان گذاشت و از داخل جیب شلوار جینش آبنبات چوبی بیرون آورد. وقتی بهش میک زد، نظرم جلبش شد. طوری آبنبات چوبی رو داخل دهنش میبرد که انگار قصدش فقط بازی کردن با لبهاش بود. یک عشوهگر به تمام معنا!
نیکان پاهاش رو از هم فاصله داده و به سمت زانوهاش خم شده بود. خیرگی نگاهش آزارم میداد؛ ولی بهش توجهای نکردم. اون واقعاً رو مخ بود.
کسی یورتمهکنان وارد سالن شد. زویا رو دیدم که سوییشرت کوتاه کلاهدارش اون رو شبیه بچه دبیرستانیها نشون میداد، نه یک خانم بیست و چند ساله. وقتی چشمش بهم افتاد، هیجان از صورت گردش پر کشید و با سردی از من روی گرفت. متوجه دلیل نفرتش نمیشدم. هر چند احتمال میدادم چون اربابش از من بیزار بود، اون هم به پیروی ازش چنین حسی داشت.
– بیدار شدی؟
صدای سام سرم رو به سمتش چرخوند. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. از وقتی که به اینجا اومده بودیم، رفتارش سنگین و مردونهتر شده بود و رابطهمون کمرنگتر.
در حالی که بهم نزدیک میشد، دوباره پرسید.
– چی شده؟
کوتاه لب زدم.
– بشین، میفهمی.
صدای جیغ هیجانزده رها نظرم رو جلب کرد. با شتاب به سمتم اومد و سام رو به کناری پرت کرد. دستهام رو در دستهاش فشرد و عمیق و معنادار نگاهم کرد. میتونستم پیام نگاهش رو بخونم.
در سکوت دستهام رو آزاد کردم و به سمت مبل رفتم. رها بدون مکث در کنارم نشست. نگاه کوتاهی بهش انداختم و جوابم عمق نگاهش شد.
– آه باز هم جلسه؟
کسی خوابآلود این حرف رو به زبون آورد، ظاهراً حالت صداش اینگونه بود. نیم رخ پسری رو دیدم که بلافاصله تصویر کوهستان در سرم نقش بست.
موهای استخونی و کوتاهش. پوست سفید و رنگ پریدهاش. چشمهای بیاحساس طوسیش. قد بلند و لاغر اندامیش. از بیست به بالا میخورد.
پشت سرش قل دیگهاش هم از پلهها بالا اومد و به جمع پیوست. تفاوت زیادی با هم نداشتن، منتهی اون دختر ظریفتر و موهاش بلندتر بود. حتی ابروهای جفتشون هم یک شکل و نازک بود.
سوالی به رها چشم دوختم که لب زد.
– بهمن و بوسه.
جفتشون سوالی و متفکر بهم خیره بودن. بوسه پس از مکثی با طنازی نزدیک برادرش شد و دستهاش رو به دور بازوش حلقه کرد و همراهش روی مبلهایی جای گرفت.
مدتی بعد شاویس از سمت پلهها و اردوان و تحفه که روپوشهای مخصوصشون رو به تن داشتن، از سمت دیگه سالن به ما ملحق شدن.
خواه و ناخواه نگاهم نسبت به اردوان طور دیگهای شده بود، شاید تیره؛ ولی هنوز به خوبی نمیتونستم لمسش کنم چون هنوز به اخبار جدید شک داشتم.
شاویس با دیدنم ابروهاش بالا پرید. ظاهراً متوجه دلیل این گردهمایی شده بود.
تحفه برگههای A4 دستش رو روی چهارپایه تزیینی گذاشت و جایی بین سام و نیکان رو انتخاب کرد. اردوان و شاویس در کنار هم نشستن. حالا توجه همگی روی من بود. باید بحث رو شروع میکردم.
نفسی کشیدم و کمرم رو صاف کردم. رو به اردوان بدون مقدمهای پرسیدم.
– چرا من رو از خودم مخفی کردی؟
اردوان حرفی نزد. چشمهام رو باری بسته و باز کردم. این دفعه خطاب به همگی؛ ولی خیره به زمین لب باز کردم.
– شما همهتون میدونستین من چیم.
از پایین به اردوان نگاه کردم و حرفم رو به آخر رسوندم.
– یک حیوون! چرا بهم نگفتی؟
صدای بهتزده شوکا شنیده شد. دستش رو روی سینهاش گذاشته و چهرهاش وا رفته بود.
– حیوون؟!
زمزمهوار ادامه داد.
– منصفانه نیست.
میدونستم حرفم رو به خودش گرفته. در واقع همگی حرفم رو به خودشون نسبت داده بودن؛ اما این چندان به دور از حقیقت نبود. همهمون حیوون بودیم. گرگهایی آدمنما یا آدمهایی گرگنما؟! این رو دیگه نمیدونستم.
نیکان به تاج مبل تکیه زد و دستش رو به پشت شونههای شوکا رسوند تا در آغوشش بگیره. با تمسخر و نیشخند لب زد.
– مهم نیست. تو توله خودمی!
شوکا با نهایت طنازی لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو به بدن عضلانی نیکان تکیه داد.
اردوان: خب حالا که فهمیدی.
پوزخندی زدم. عجب جواب کوبندهای! دیگه جای ابهامی باقی نمیموند. بیخیال این سوالم شدم و بحث اصلی رو پیش کشیدم.
– مادرم کی بود اردوان؟
سکوت تا چندی با چشمهای خالیش نگاهمون میکرد. شوکا پاش رو از روی پای نیکان برداشت و بلند شد. خطاب به اون آروم گفت:
– بهتره ما جیم شیم.
از اونجایی که گوشهام تیز بود، متوجه زمزمهاش شدم و محکم و صریح گفتم:
– کسی جایی نمیره، نه تا وقتی که به جوابم نرسیدم.
شوکا مات و مبهوت نگاهم کرد؛ اما نیکان دوباره نیشش باز شده بود. شوکا در سکوت نشست و هیچ نگفت. حس کردم مجذوب نگاهم شده بودن.
– خب؟
اردوان همچنان با بیتفاوتی رفتار میکرد.
– یک آدم معمولی.
تکخند گیجی زدم و پرسیدم.
– آدم؟!
من گرگ بودم. چهطور مادرم آدم بود؟ ادامه فکرم رو به زبون آوردم.
– دیگه همه چی واسه من رو شده. بهتر نیست بیخیال پنهانکاری بشی؟
اردوان: چیزی واسه مخفی شدن نمونده.
اخم درهم کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
– پس بگو مادرم چهطور مرد؟!
نمیخواستم طوری رفتار کنم که بقیه به مکالمه خصوصی من و رها پی ببرن؛ اما از نیمنگاهی که اردوان به رها انداخت، فهمیدم همچین در نقشم موفق نبودم.
– فکر کنم قبلاً راجعبهش گفتم.
– گمون نکنم.
رها این رو خطاب به اردوان گفت. سام رو به رها هشدار داد.
– بهتره تو دخالت نکنی.
رها: فقط میخوام کمکش کنم.
شاویس: بدون اطلاع ما فقط همه چیز رو خراب کردی.
رها: من از تو حرف شنوی ندارم.
زویا پرخاش کرد.
– درست صحبت کن.
رها در عوض پوزخندش رو نثارش کرد و تیز و جدی به شاویس زل زد. شاویس پوزخندی زد و در حالی که به افق چشم دوخته بود، اردوان رو مورد خطاب قرار داد.
– حق با اونه. باید جزءجزء صحنهها رو بهش میگفتی.
چشم تو چشمم شد و مرموز نگاهم کرد، نگاهی سرتاسر رمز و ابهام!
ضربه نسبتاً آرومی به رانهاش کوبید و ایستاد. هم زمان اینکه داشت پشت ردیف مبلهای مقابلم قدم بر میداشت، گفت:
– فکر نمیکردم کنجکاو باشی بدونی که چهطور مادرت رو با زجر کشتی.
دوباره نگاهم کرد. از حقارت درون چشمهاش خشمگین شدم. رها معترض گفت:
– میدونی که منظورم این نبود.
شاویس لبخند کمرنگی زد و چهرهاش رو آسوده نشون داد. زمزمه کرد.
– چرا. نمیشه یک صحنهاش رو هم از دست داد. بذار از همه چیز با خبر بشه. حقشه.
سرش رو زیر انداخت و دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو کرد. برام سوال بود که چرا داخل خونه لباس بیرونی تنشه؟ بیرون بوده؟
شروع به زدن حرفهایی کرد که کلمه به کلمهاش برام تحقیرآمیز و زجرآور بود؛ اما کلامی به زبون نیاوردم. نمیخواستم پیش چنین مرد چندشی بشکنم.
– آرام وقتی تو رو حامله شد، اردوان و بقیه خیلی بهش اصرار کردن سقطت کنه؛ اما… .
تمام رخ به طرفم چرخید و آرنجهاش رو به تاج مبل مقابلش تکیه داد.
– عین خودت چموش و لجباز. هه مادر، دخترین دیگه. نمیدونم چی داخل خودش میدید که مرگ رو به زندگیش ترجیح میداد. راستش واسه من مهم نبود چه بلایی ممکنه سرش بیاد. اون یک آدم بود. یک مشت استخون سست و بیارزش. اشتباه کرد که خواست با یکی بالاتر از خودش… .
چشمکی زد و حرفش رو کامل کرد.
– جفت بشه.
نفسهام کشدار شده بود؛ اما نه، باید آروم میبودم، آروم.
– احتمالش بود که یک آدم باشی؛ ولی خیلی کم. وقتی از نه ماهت گذشت و هنوز کامل نشدی، فهمیدیم یک جونور قراره متولد بشه.
تکیهاش رو از مبل گرفت و صاف ایستاد.
– مرگش حتمی شد. یک جونور آدمنما با موهای نقرهای ازش باقی موند.
پوزخند بیصدایی زد و با نگاهی که لذت و تحقیر درش موج میزد، بهم چشم دوخت.
– چندش آور و غیر قابل تحمل!
دماغم سوخت. قبل از اینکه این سوزش به چشمهام برسه و اشکهام مانع دیدم بشن، نگاهم رو با غیظ ازش گرفتم و به زمین دوختم.
آروم باش آیسان، اون فقط قصد داره عصبیت کنه.
حرف مرموز رها من رو به شک انداخت.
– فقط همین؟ اما من یادم نمیاد آیسان دلیل مرگ آرام باشه.
شاویس اخم درهم کشید و با جدیت گفت:
– بهتره بیشتر از این پیش نریم.
رها: اما من بهتر میدونم همه چیز رو بگیم. شروع رو بیپایان نذاریم. چهطوره؟
شاویس: مطمئنی؟
رها حرفی نزد و به نگاه خیرهاش بسنده کرد. عصبی لب زدم.
– موضوع دیگهای هم هست؟
سکوت بهم نیشخند زد. رها رو به شاویس پرسید.
– شروع میکنی یا شروع کنم؟
– آه خسته کنندهست!
صدای خوابآلود بهمن توجهها رو جلب کرد؛ البته شاویس و رها همچنان با جدیت به هم زل زده بودن. بهمن همونطور که سرش رو میخاروند، مانند پیام بازرگانی از بینمون گذشت و به طرف پلههای طبقه پایین رفت.
شاویس: بسیار خب، خودت شروع کن.
رها با اعتماد به نفس خواست لب باز کنه که شاویس تاکید کرد.
– همه چیز، چیستیت خودت و تمایز ما رو!
رها: اما من هیچ برتری در وجود شما سگها نمیبینم که تا یک وجب بزرگتر از خودتون رو ببینین به ناله میافتین.
زویا نیز متقابلاً جواب داد.
– سگی که واقواق کنه شرف داره به شماها.
رها زیر لب غرید.
– خفه شو توله!
شاویس دو بار کف دستهاش رو به هم کوبید تا جو رو آروم کنه سپس به طرف مبلش رفت و نشست. خطاب به رها گفت:
– چرا عصبی میشی؟ یاسر همه چی رو خراب کرد. یک ویرونی بیتلافی!
یاسر؟! اون دیگه کی بود؟
رها: اون فقط داشت زندگیش رو میکرد.
شاویس عصبی صداش رو بالا برد.
– زندگیش رو؟ اما با یک آدمیزاد جفت شد که نتیجهاش شد این!
و با دستش وحشیانه به من اشاره کرد. انگار داشت در مورد یک مجسمه خاک خورده حرف میزد.
رها: اما اون الآن عضوی از شماست. چه بسا هم ردیف خودت شاویس خان!
شاویس با این حرفش، قهقهه عصبی زد که سرش به عقب پرت شد.
تحفه با آرامش گفت:
– داری زیادهروی میکنی رها.
رها پوزخند صدادار و حرصی زد و گفت:
– من زیادهروی میکنم یا اون مثل ترسوها هویت آیسان رو مخفی کرد، مبادا ببازه؟
خشن رخ به رخ شاویس شد و دوباره گفت:
– جایگاهت رو اشتباهی انتخاب کردی رئیس!
کلمه آخر جملهاش رو با قصد و غیظ گفت، گویا هرگز این سمت رو برای اون قبول نداشت.
دیگه داشتم عصبی میشدم. همهشون جوری داشتن رفتار میکردن، انگار منی وجود ندارم. با خشم فریاد زدم.
– دهنهاتون رو ببندین. یاسر کیه؟
صدای نفسهای من سکوت رو میشکست. زمزمه نیکان بیشتر عصبیم کرد.
– واو ماده گرگ وحشی!
با شتاب بهش نگاه کردم و تهدیدوار غریدم.
– خفه شو نیکان!
نیکان تا چندی چشم تو چشمم موند و در نهایت بیهیچ حرفی اخم محوی کرد و به زمین خیره شد. یک لحظه از گوشه چشم متوجه رها شدم که ابروهاش رو برای شاویس بالا برد. پیام نگاهشون رو نفهمیدم و این بیشتر اعصابم رو میفشرد.
شاویس نگاه کینهتوزش رو حوالهام کرد. سوالم رو دوباره تکرار کردم.
– یاسر کیه؟ اون چه ربطی به زندگی من داره؟
شاویس با نفرت جواب داد.
– هر چیزی غیر از جونور، ساخت دست آدمها!
رها: در مورد یاسر اشتباه نمیکنی؟
شاویس: هه به هر حال اون رو ساختن.
رها فریاد زد.
– اما اون ربات نیست. نفس میکشید. حتی تولید مثل کرد.
شاویس با سردی و آرامشی ظاهری لب زد.
– اما کسی براش عنوانی انتخاب نکرده. آدم؟ گرگ؟ یا گرگینه؟ چی؟ شما چی هستین؟
رها از شدت خشم به خودش میلرزید. هیچ یک از حرفهاشون رو نمیفهمیدم. ناگهان رها از روی مبل بلند شد و قبل از انفجارش سریع جمع رو ترک کرد.
با نگاهم دنبالش کردم. چی شد؟ فقط به انبوه سوالهام افزوده شده بود. حتی به یک جوابم هم نرسیده بودم.
– من هنوز منتظرم.
شاویس با حالتی رئیسانه دستور داد.
– دیگه بحث رو تموم میکنیم. تا همینجاش بسِته.
اون واقعاً خیال میکرد رئیسه؟ اگر هم بود حق سروری کردن برای من رو نداشت.
– ولی من باید به جوابم برسم.
شاویس بهم بیتوجهای کرد و رو به اردوان پرسید.
– نتیجه آزمایشات چی شد؟
در عوض تحفه جواب داد.
– هنوز به نتیجه دلخواهمون نرسیدیم.
شاویس سرش رو به تایید تکون داد و ایستاد. کاملاً مشخص بود که عمداً نادیدهام میگیره، در حالی که زیرپوستی حواسش پی من بود.
– تحقیقتون رو ادامه بدین. من دیگه میرم.
هاج و واج بهشون نگاه کردم. این یک نوع بیاحترامی محسوب نمیشد؟ شاویس از گوشه چشم نگاهم کرد و به همون سرعت هم ازم چشم گرفت. بوسه به همراه زویا سالن رو ترک کرد. اردوان و تحفه که ظاهراً قرار بود دوباره به آزمایشگاهشون برن، به طرف دیگه سالن رفتن. قبل از اینکه فاصله زیادی بگیرن، از روی مبل با شتاب بلند شدم و رو به اردوان گفتم:
– ولی تو حق نداری من رو بیجواب بذاری.
بهش نزدیک شدم. پشتش بهم بود و همچنان بیتفاوت به نظر میرسید.
– یک عمر تو رو پدرم میدونستم. با اینکه با یک مجسمه برام فرقی نداشتی؛ ولی پدرم بودی. حالا نمیتونی من رو بیجواب بذاری.
کنترل بغضم از دستم در رفته بود و اشکهام دیدهام رو خیس میکرد.
تحفه نیم نگاهی حواله اردوان کرد و سپس بدون اون حرکت کرد. شوکا و نیکان نیز با خصوصی شدن جو ما رو تنها گذاشتن. سام آهی کشید و بدون هیچ حرفی ما رو ترک کرد. توی سالن کسی جز من و اردوان نبود. پس از مکثی اردوان به طرفم چرخید. سرد و بیاحساس، هیچ مهری در نگاهش نبود. با اینکه طرز نگاهش نسبت به من و همگی اینطوری بود؛ اما الآن بیشتر به این نگاه حساس شده بودم.
– چی رو میخوای بدونی؟ درسته، من پدرت نیستم؛ ولی آرام قبل مرگش تو رو به من سپرد.
– رها میگه من مسبب مرگش نیستم.
– … .
– اما یک عمره که تو این فکرم من قاتل مادرمم و تو این رو بهم گفتی.
– چون بودی.
اخم درهم کشیدم و غریدم.
– دروغ میگی!
متنفر بودم از اشکهایی که صورتم رو خیس میکرد.
این دفعه اردوان نزدیکم شد.
– سیزده ماه زمان برد تا کامل بشی. ماههای آخر از آرام چیزی نمونده بود. قرار شد سزارینش کنیم تا احتمال مرگش بیاد پایین. چون اون اولین شخصی بود که با غیر هم نوع خودش جفت شده بود، مشخص نبود جنین چه جونوری میشه.
از اینکه مدام من رو جونور صدا میزدن، حس حقارت و انزجار نسبت به خودم داشتم.
اردوان با سنگدلی تمام ادامه داد.
– موقع عمل همه چیز به خوبی پیش رفت؛ ولی چند دقیقه بعد متوجه شدیم نوزاد قصد مرگ مادرش رو داره. دندههای پایینش شکست. معدهاش پاره شده بود. چیزی از کبدش باقی نمونده بود.
با مرموزی چشم تو چشمم لب زد.
– اولین شکارت مادرت بود!