رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۲۰

4.3
(200)

# پارت ۲۰

با تابش نور روی صورتم‌ چشم هایم را باز کردم.
خودم را کمی بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم.
موهای فرم، پریشان دورم ریخته بود

با شنیدن صدای در خمیازه‌ای کشیدم

_ بله؟

در اتاق باز شد و مثل همیشه آنی با چهره‌ی خندان مقابلم ایستاد .

_ سلام خانم، صبح بخیر .

_ سلام، صبح توام بخیر.

_ آقا گفتند بیام بیدار تون کنم از کلاس هاتون جا نمونید .

نگاهم را به ساعت روی دیوار دوختم تقریبا حوالی ۱۲ بود.

اوه، اوه چقدر خوابیده بودم. همان‌طور که از روی تخت بلند می‌شدم گفتم:

_ دمنوش بابا رو آماده کردی؟

_ آقا که صبح زود با راننده رفتن شرکت.

ابروهایم را درهم کشیدم، چرا این پیرمرد نمی خواد یکم استراحت کنه .خوبه دکتر گفته بیش‌تر به فکر سلامتیش باشه.

_ خانم با من کاری ندارید ؟

_ نه ، ندارم .

آنی لبخندی زد و داشت از اتاق بیرون می‌رفت.

_ وایسا لطفا .

_ چیزی شده گلچهره خانم ؟

چرخی در اتاق زدم و همان‌طور که انگشتم را به سمت آنی نشانه گرفته بودم گفتم:

_ بابا که نیست، منظورت از آقا کی بود دقیقاً؟ .

آنی از تغییر حالتم جا خورده بود. آب دهنش را قورت داد و آرام گفت:

_ آقا کامیار .

با شنیدن اسم کامیار حرصی شدم و بلند خندیدم و با خشم گفتم :

_ می‌تونی بری .

آنی فوری اتاق رو ترک کرد. به چهره‌‌ی عصبی خودم در آینه نگاه کردم
حالا برای من تعیین و تکلیف می‌کنی .
به خودم دوباره مهیب زدم، آروم باش دختر فقط نگران بوده از کلاس درست جا بمونی.
هه! بهتره بره نگران مالاريا جونش باشه؛ من به نگرانی اون هیچ نیازی ندارم.

عصبی نفسم را فوت کردم و با زدن فکری به سرم لبخندی زدم و به سمت کمد لباسم رفتم.

از پله های عمارت پایین رفتم و مسقیم وارد آشپزخانه شدم .
ایزابل، صبحانه مفصلی برایم آماده کرده بود.
حسابی گشنه بودم و بدون معطلی پشت میز نشستم و مشغول شدم.

_ تو که هنوز صبحانه ات را تموم نکردی. به آنی گفتم یک ساعت پیش بیدارت کنه .

صدای کامیار بود که درست مقابلم ایستاده بود.
بدون ذره‌ای توجه، لیوان آب میوه‌ام را لاجرعه سر کشیدم

_ فکر می‌کنم با شما بودم.

نان تست را در دستم گرفتم و رویش مربا ریختم و با ولع گازی به آن زدم.

_ تو ماشین منتظرتم، زودتر بیا دیرم شده.

قری به گردنم دادم

_ امروز خسته ام می‌خوام استراحت کنم .

_ تازگیا با لباس بیرون استراحت می‌کنن؟

_ اولاً به تو ربطی نداره، دوما جایی کار مهمی دارم .

_ پس به کار مهمت برس .

باعصبانیتی که سعی در مخفی کردنش داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
به صندلی تکیه دادم و لبخند رضایت روی لـ*ـب هایم نشست .

دستی به لباسم کشیدم و وارد حیاط عمارت شدم.
پورشه خوش رنگم داشت بهم چشمک می‌زد.
دستی روی کاپوتش کشیدم و ناخودآگاه لبخند روی لـ*ـب‌هایم نشست.
عزیزدلم فعلا رانندگیم در اون حدی که نیست بشه سوارت شد. اما، من سوارت می‌شم. نمی‌شه ازت گذشت.

در عمارت رو باز کردم و پشت فرمون نشستم
هیچ وقت تو عمرم، تجربه سواری با همچین چیزی رو نداشتم.
یکم می‌ترسیدم اما سعی کردم به خودم مسلط بشم استارت زدم و ماشین رو با احتیاط از عمارت آوردم بیرون.
صدای ضبط رو زیاد کردم و شروع کردم به گاز دادن.
همیشه یکی از فانتزی هام این بود که سوار همچین ماشینی شدم و باد تو موهام می‌رقصه و من با لذت آهنگی که مورد علاقه‌ام هست رو زمزمه می‌کنم و به مرد زندگیم که کنارم داره رانندگی می‌کنه خیره می‌شم.

باصدای خیلی بدی، مثل بسته شدن یکدفعه‌ای صندق عقب از خیالات فاصله گرفتم و گوشه‌ای پارک کردم. از ماشین پیاده شدم، صندوق که بسته بود
نگاهم به لاستیک پنچر شده افتاد.
بخشکی شانس . کامیار خان، آهت منو گرفت .
لگد محکمی به لاستیک زدم و پوفی کشیدم.
نگاهم رو به آسفالت کف خیابان دوخته بودم و در دلم به خود،بد و بیراه می‌گفتم.

_ سواری خوش می‌گذره؟

سرم رو بلند کردم و با چهره خندان کامیار که سعی در عادی بودن داشت مواجهه شد.

ابرو‌هایم را در هم کشیدم.

_ می‌کشمت کامیار، نکنه تو پنچرش کردی؟

از ماشینش فاصله گرفت و همان‌طور که به سمتم می‌‌آمد

_ بچه شدی گلچهره! البته؛ وقتی همچین چیزی رو برای یه دختر بچه بخری معلومه وهم برش می‌داره.

حرصی شده بودم بدون درنگ جواب دادم

_ اولاً، تو نخریدیش که داره زورت میاد و چه خوشت بیاد چه نیاد اینی که جلوت ایستاده فقط کافیه اراده کنه تا ببینیم کی رو وهم برداشته.

کامیار چرخی به طرفم زد

_ دیرم شده وقت ندارم برای پنچرگیری. سوار شو خودم می‌رسونمت.

_ ماشینم چی می‌شه؟

_ قفلش کن، زنگ می‌زنم یکی بیاد درستش کنه.

بدون این‌که منتظر جواب من باشه به سمت ماشینش رفت. به ناچار ماشین رو قفل کردم و من هم سوار ماشین کامیار شدم.

_ خب کجا می‌رفتی؟

به این‌جاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم!

لبخندی زدم و با ناز گفتم

_ داشتم می‌رفتم یه سر پیش شروین اگه ممکنه من رو ببر شرکتش .

_ مطمعنی؟

_ آره، چطور .

پوزخندی زد و ماشین رو روشن کرد.

_ عوض شدی گلچهره.

متوجه طعنه‌اش شدم.

_ خوبه که آدم عوض بشه، بد این‌که آدم ع*و*ض*ی بشه.

دنده را با حرص عوض کرد.

_ حالا من شدم ع*و*ض*ی و اون بی‌شرف شد آدم خوبه!

_ از قدیم گفتن حرف رو که بندازی زمین، صاحبش برش می‌داره، حالا این هم حکایت تو شده.

_ فلسفه بافی نکن، جواب من رو بده.

_ می‌دونی چیه من کور بودم نمی‌دیدم، وگرنه اونی که از اول خود واقعی‌اش بود و ادا در نمی‌آورد همون شروینه.

_ می‌فهمی چی میگی؟ کدوم ادا

_ یاد بگیر وقتی دهنت پره،یه قاشق دیگه رو پر نکنی. پسر خوب من هیچ وقت چیزی رو باکسی شریک نمی‌شم.

_ منظور؟

_ واضح‌تر از این! ببین کامیار آدم نمی‌تونه مشق عشق کنه ولی دوتا معشوقه داشته باشه.
اگه تا دیروز مردد بودم، امروز یقین پیدا کردم که ما به درد هم‌نمی‌‌خوریم.

_ خیالاتی شدی. این چرت و پرت‌ها چیه که می‌گی .

عصبی بودم، از این‌که ادعا بی خبری می‌کرد حرصم گرفته بود.

_ پیش خودت چه فکری کردی؟ هم گلچهره هم خواهر یکی یدونه شروین . زیادیت نمی‌شه، احیاناً رودل نکنی .

صدای خنده های کامیار بلند شد.

_ باید هم بخندی ! اونی که هم عوض شده و هم ع*و*ض*ی تویی کامیار.

ترمز کرد. با شدت به داشبورد خوردم.

_ چته وحشی .

_ چه خوب برای خودت می‌بری و می‌دوزی. ولی این لباسی که دوختی به تن من نمی‌ره. چون مال من نیست. اندازه من نیست.
این چه دادگاهی که تو داری؟ خودت شهادت می‌دی، حکم می‌دی و اجرا می‌کنی؟
گلچهره می‌فهمی داری چی میگی؟

_ معلومه که می‌فهمم، درسته که فقط ۱۹ سالمه. اما به قدری بزرگ‌شدم که فرق عشق و خ**ی**ا**ن**ت رو بفهمم.
رفتارت، ضد و نقیضه. لعـ*ـنتی تو نمی‌تونی بگی دوستم داری و عاشقمی اما به یه دختر دیگه هم بخندی، حرف بزنی، برقصی.
اسم این چیزها رو نزار حسادت. من یا یک چیزی رو برای خودم تنها دارم یا ندارم.
به همین راحتی.

_ حالا دیگه برچسب خ**ی**ا**ن**ت هم بهم می‌چسبونی. قضاوتم کردی گلچهره اونم خیلی بد.

_ چیزی جز اینه؟

مشتش رو محکم رو فرمان کوبید.

_ قسم می‌خورم،غیر از تو هیچ عشقی رو تو قلبم راه ندادم، یعنی نتونستم.
و در مورد مالاریا،می‌دونستم که باید زودتر ازاین بهت توضیح می‌دادم اما می‌خواهم بدونی هیچ‌چیزی بین من و اون نیست، از طرف من هیچی نیست.

_ ولی از طرف اون هست.

_ بهت قول می‌دم حدفش کنم. وقت یکم زمان نیازه.

_ تردید دارم .

_ گل چهره به من نگاه کن. من کامیارم همونی که فقط چشم‌های تو آرومش می‌کنه.
اون گردنبندی که بهت دادم رو گردنته؟

_ آره .

_ لطفا بازش کن .

_ برای چی؟

_ می‌فهمی .

گردنبند رو باز کردم.

_ بیا بازش کردم.

_ پشت پلاک رو بخون.

پشت پلاک خیلی ظریف نوشته شده بود،

مال منی تا ابد و یک روز.

پلاک را در دستم فشردم.

_ کامیار

_ جان دلم

_ بامن بازی نکن، من اگه ببازم زندگیت رو به آتیش می‌کشم. نزار پشیمون بشم.

_ پشیمون نمی‌شی. حالا بندازش گردنت.

لبخند زدم و گردنبند را به گردنم آویختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 200

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

خیلی قشنگ بود

لیلا ✍️
7 ماه قبل

آخ کامیار دلم براش سوخت حتما چیز مهمیه که نمیخواد گلی ازش باخبر بشه امیدوارم از این دیرتر نشه و شر مالاریا هم کنده شه
این گلی‌ام یه چیزیش میشه‌ها چه شرویت شروینی میکنه دختره نچسب😑🤣

عالی بود مائده جونم قلمت حرف نداره

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
7 ماه قبل

دقیقاااا😂

انگار از دماغ فیل افتاده دختره…. لا اله…

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

کاملا لیلا جان باهات موافقم 👌🏻👌🏻

Tina&Nika
7 ماه قبل

بی اندازه زیبا👌🏻💙

تارا فرهادی
7 ماه قبل

خسته نباشی مائده جون😍💜

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x