رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانتpart1

4.3
(25)

 

رمان در پرتویِ چشمانت

 

رمان در پرتویِ چشمانت : مامان _ آتوسااااا آتوسا کری دختر؟

عینک را بالا سرش روس موهایش گذاشت و دررا بازکرد و به چهارچوبش تکیه داد

_ حکمت الهی رو میبینین ! موقعی ام که من میخوام درس بخونم شماها نمیزارین

مامان _ درس خوندنت بدرد عمت میخوره بیا کمکم بده

_ الان عمه منو شما چیکار داری؟

مامان _ تقصیر همون عمته که تو این شدی

_ عمه بدبخت من عمه مظلوم من عمه …

مامان _ بیا سفره رو پهن کن ذلیل نمیری الهی بدو

با فریاد مادر لرزید و عینک از روی موهایش سر خورد و افتاد زمین

سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و پهن کرد بشقاب قاشق هارا برداشت و برد سر سفره پیاله هارا ماست کرد و به همراه ظرف سالاد سر سفره گذاشت و …

_ تموم شد

مامان _ آفرین ..همیشه همین جوری باش حتما باید داد منو در بیاری

آرمان _ سلام ننه

مامان _ سلام

_ من آدم نیستم؟

آرمان _ وای بلاخره فهمیدی

_ مامان !

مامان _ باز شما دوتا همو دیدین؟ برو دستاتو بشور بابات کو؟

آرمان _ با آقای جعفری حرف میزنه الان میاد

خواهر نبود اگر تلافی نمیکرد !

پدرش که آمد همه سر سفره نشستند و مادر داشت غذاها می کشید که صدای تلفن بلند شد

آرمان رفت و جواب داد

برادرش ارمیا بود که در حال حاضر پادگان بود آن هم بخاطر عشقش چون یکی از شروط ازدواج را کارت پایان خدمت گذاشته بودند

آرمان _ مامان خوبه باباهم خوبه آتوسا هم خوبه داره میخوره

_ هیچکی نمیخوره فقط آتوسا میخوره!؟

آرمان _ داداش این خیلی زبونش دراز این دفعه اومدی تفنگتو بیار اینو خلاص کنیم راحت شیم

_ الهی بمیری بده من گوشیو

حمله ور شد سمت آرمان و گوشی را از دستش گرفت

_ داداش بیا ببین منو عین اسیرا گیر آورده اذیتم میکنه به روح آقاجون اگه من اینو اذیت کرده باشم

ارمیا _ سلام

_ من انقدر فک زدم بعد تو میگی سلام ؟ خب سلام بعدش

ارمیا _ حال شما ؟ خوش میگذره؟

_ الحمدالله خوش که اگه بعضیا نباشن بله میگذره

مامان _ بده من گوشیو بچمو روانی کردین
_ واستا دارم باهاش حرف میزنم

ارمیا _ به آرمان نگو این دفعه بیام واست پوکه میارم

_ از اونا زیاد آوردی کلت بیار

آرمان _ دادااااااش

مامان _ بچم مگه رفته تفریح که سوغاتی سفارش میدین بده گوشیو ببینم

داد دست مادرش و خودش رفت سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد

_ دوغتو کامل بخور

آرمان _ چرا؟

_ که بشوره ببره

آرمان _ قصد شومی که نداری؟

_ چه قصد شومی دارم میگم اندازه گاو چریدی بخور بشوره ببره

آرمان _ بی تربیت خب همینی محترمانه تر بگو

_ نمیفهمی که

لیوان دوغ را سر کشید و انگار عملیات موفقیت آمیز بود

آرمان _ ادامسه!!!

_ عه آدامس از کجا؟

آرمان _ اه اه اه چندششششش

و محکم پس کله اش کوبید اما برایش مهم نبود چون تلافی اش را کرد

_ دفعه بعدی بهم سلام نکنی بدترش سرت میاد

و با بشقاب غذا پشت پدر پناه گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
5 ماه قبل

منم تایید بشه پارتم؟

Fateme
پاسخ به  Narges Banoo
5 ماه قبل

توی خود گالری فک کنم قسمت کلاژ
یا با برنامه ی پیکس آرت و اینشات

مائده بالانی
5 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان
حمایت

Fateme
5 ماه قبل

چه پارت طنزییی
خوش اومدی با رمان جدیدد

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
5 ماه قبل

واییی چقد خندیدم من ب این دوتا🤣🤣🤣
خسته نباشییی❤️

𝐸 𝒹𝒶
5 ماه قبل

بخاطر طنز بودن رمانت جذبش شدم و منتظر پارت جدید بشدت هستم
خسته نباشی
به حمایتت نیازمندم❤

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x