رمان شاه دل پارت 17
مگر به او ربطی داشت که حالش خوب نبوده..
هر غلطی کرده باید پای کارش بایستد..
در سکوت خیره به در و دیوار اتاقش بود آنقدر اذیتش کرده بود که نگاه کردنش هم حالش را بد میکرد..
کیوان با لبخندی گفت:
_دیگه تکرار نمیشه..قول میدم
نمیدانست چه بلایی به سر دستش آورده وگرنه آنقدر خونسرد حرف نمیزد
_دستم در رفته بود
چنان بغضی کرده بود که دل سنگ را هم آب میکرد..با چشمان شرمنده نگاهش کرد چه حرفی داشت بزند..!؟
کاش سکوت میکرد تا بیشتر از آن حالش را خراب نکند..
_اون خونه بدون تو سوت و کوره!
کیوان حرف میزد!
دل تنگ شده بود یا در هپروت سیر میکرد!
چیزی که از ذهنش میگذشت این بود که شاید میخواست خر ش کند!
اما چه نیازی به هم داشتن!
با تحکم گفت:
_من به اون خونه دیگه برنمیگردم پسر حاجی..
کاش کیوان صدایش میکرد!
_منم اینجا میمونم تا راضی بشی و برگردی..
با پرویی و وقاحت تمام حرفش را زد و جایش بلند شد
_حالا هر چقدر میخواد زمان ببره
با همان چشمان از کاسه در آمده نگاهش کرد..
تا خواست دهانش را باز کند کیوان از اتاق خارج شده بود..
پدر و مادرش با اخم و تعجب به لبخندش خیره بودند
_ما امشب رو مزاحم شما میشیم..ایشالا فردا رفع زحمت میکنیم
از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورند..
به همین سادگی راضی اش کرده بود!
با اجازه ای گفت و به طرف حیاط رفت..
روی پله نشست و سیگاری آتش زد..
شاید تمام درد و غصه هایش را سیگار از بین ببرد..!
گاهی اوقات خاطرات آزارش میداد و گاهی اوقات بودن آن دختر کنارش حالش را بهتر میکرد..
شاید برای فرار از واقعیت ها به او پناه میبرد..!
کسی چه میداند..شاید غم غصه های او خیلی بیشتر از یک در رفتگی کوچک باشد!
هر چه باشد پشیمان بود و برای پشیمانی خیلی دیر بود..
کاش افرا با همان مهربانی قبلی به خانه برگردد..کاش کنارش بنشیند و ساعت ها حرف بزند..
کاش تمام درد هایش را میدانست و مانند دیگران قضاوتش نمیکرد..!
آخ از آن قضاوت های نابجا که قلبش را به درد میاورد..
حالش در آن خانه هم خوب بود..شاید کسی از درد هایش با خبر نبود و با خیال راحت زمان سپری میشد..
سرش را که برگرداند نگاهش گره خورد در چشمان زیبای دخترک که کنار پنجره ایستاده بود..
لبخندی زد و سرش را پایین انداخت..
شبی پر از غصه بود..
هر کس درون غصه های خود دیگری را قضاوت میکرد..!
یا شاید هم دنبال مقصر برای درد هایشان میگشتند..
سیگار کشیدن از درد ها کم میکرد؟
شاید تنها ذهنیت بود!
پرده رو کشید و از اتاق خارج شد..
پدر و مادرش در اتاق بودند و صدا های نامفهومی به گوش میرسید..
کنجکاو خودش را به در اتاق رساند صدای پدرش با استرس و ناراحتی به گوش میخورد..
کمی که دقت کرد با موبایلش حرف میزد و گویا مخاطب هم حاجی بود!
همان حاجی که یکباره زندگی همه را به آتش کشیده بود..
حالا شاکی هم بود که چرا عروسش به خانه برنمیگردد!
صدای پدرش که آنقدر اندوهگین بود قلبش را به درد آورد و اولین قطره ی اشک روی گونه اش چکید..!
اگر آنجا میماند قطعا صدای گریه اش را میشنیدند خودش را به حیاط رساند و همان جا کنار کیوان نشست و اشک هایش پی در پی روی گونه اش نشستند..
کیوان با چشمانی متعجب خیره به اشک هایش بود..
_چی شده افرا؟
تنها نیاز به تلنگری بود تا بشکند..گریه اش اوج گرفت و زار زد به حال تمام روزهایش..!
_به خاطر اینکه اینجا موندم ناراحتی؟
چه ساده فکر میکرد!
_گریه نکن افرا.. بخوای میرم خونه خودمون
حالا که فکر میکرد او هیچ مزاحمتی برایش ایجاد نکرده بود..حالا مقصر پیدا شده بود.. حاجی!
مقصر تمام درد ها!
_نه
تنها کلمه ای که از دهانش خارج شد..
حالا که فکر میکرد نیاز داشت یکی باشد که با خیال راحت کنارش گریه کند..
شاید هر دو محتاج همان بودند!
دستش را روی سرش گذاشت و آرام نوازشش کرد..
_ چی شده؟
سکوتش را که دید فهمید سوال کردن در آن لحظه حالش را بدتر میکند!
در یک لحظه خودش را نزدیکش کرد و در آغوشش گرفت..
بدون هیچ مخالفتی سرش را روی سینه اش گذاشت و گریست..!
آغوشش چقدر آرامش میکرد!
گریه کرد و تمام مدت دست کیوان نوازش وار روی سرش کشیده شد..
تنها روشنایی حیاط نور ماه بود..
چراغ های خانه هم خاموش بود..
آرام که شد از آغوشش بیرون آمد و بینی اش را بالا کشید..
با لبخندی که روی صورتش آمده بود گفت:
_برو صورتتو بشور و برگرد..
صدایش چرا آنقدر زیبا بود!؟
بلند شد و شیر آب را باز کرد و چند مشت آب به صورتش پاشید و برگشت کنارش..
بوی ادکلن و سیگارش در هم آمیخته شده بود و بوی جالبی به وجود آمده بود..
_چرا این همه سیگار میکشی؟
کام بعدی را عمیق تر گرفت و گفت:
_نمیدونم،شاید گریه نکنم..!
متعجب نگاهش کرد و دلش به حالش سوخت..
پس عمق درد هایش خیلی بیشتر بود و برای التیامش به سیگار پناه میبرد!
کاری از دستش بر نمی آمد..تا اطلاع ثانوی باید دوباره با کیوان بر میگشت..
اما اینبار فکر اساسی باید میکرد!
_منم میرم بخوابم
سر جنگ و دعوا را باید با همان کیوانی که کتک میزد باز میکرد..
نه این کیوان که مظلومیت چشمانش را از فرسنگ ها فاصله هم میشود تشخیص داد!
از جایش بلند شد و گفت:
_بریم..منم خسته ام
سیگار نصفه و نیمه اش را زیر پاییش له کرد و وارد خانه شد..
(این پارت رو هم زود دادم..پس کامنت فراموش نشه🥺 همه نظر بدین..)
خداااییی با اینکه چند پارت قبل به خون کیوان تشنه بودم الان دلم براش میسوزه🥲🤦♀️
بیچاره اونم مث افرا گیر افتاده🥲🤦♀️
عالی بودش سعید ژووونم❤️😍
به هر حال دوتاشون رو باید درک کرد🥺
ممنون از نظرت قشنگت ستی خوشگله 🌿💐
آفرین به تلاشت که انقدر به خاطر مخاطبات زود به زود پارت میدی چی بگم واقعا زبونم قاصره از اینکه چه تعریعی از این رمان و قلمت کنم ولی به نظرم افرا و کیوان با کنار هم موندن درداشون تسکین پیدا میکنه و رنگ خوشبختی رو میبینند
عالی بود نویسنده موفق👏🏻👌🏻
مچکرم لیلایی 🥺
ممنون که همیشه حمایت میکنی و میخونی..
شاید..🙂
مرررسی گلی🌿🌷
احساس میکنم کیوان برای اینکه خودش و از درداش دور کنه میرفته سمت زن های مختلف و ….
وگرنه خیلی پسر بدی نیست🥺.
افرا هم باید باهاش مدارا کنه🤭.
چون بنظرم اگه کنار هم باشن شاید یه مدقع هایی هم بد باشن ولی بعضی موقع ها هم خیلس میتونن بهم کمک کنن😶🌫️
ولی سعید واقعا قلمت و خیلی دوست دارم
عالی مینویسی😍
خوشحالم اینو میشنوم ضحی ژون🥺💐
ممکنه ضحی جان 🥺
کنار هم باشن شاید بتونن بجنگن🥺
ممنون از نگاه قشنگت ✨
خیلی قشنگ مینویسی سعید ژون😭😭😭
البته درسته ی کم دارم با کیوان مهربون میشم اما هنوز میخوام بکشمش🗡
ممنون تانسو ژون 🥺
گاهی وقتا شخصیتش بد میشه..
ممنون از نظرت قشنگت گلی🌿🌷
خسته نباشی ...عالی بود
ایشالا که کیوان دوباره تبدیل نشه 😑
ممنون هلی جون✨
شاید شد🤣🤦🏻♀️
آخییی کیوان حیوونکی🥲
ولی دلیل نمیشه دوستش داشته باشم😑
بیچاره 🥺🥺🤣
ممنون از نگاهت🌷✨
عالی بود خسته نباشی 🌹👌
ممنون نسرین جان 🍀🌸
ممنونم که سر موقع پارت های هر دو رمانت رو میزاری خسته نباشی😉
خواهش میکنم گلی😊🌷
کاش حال جفتشون کنار هم خوب بشه🥲🥺
جفتشون خیلی گناه دارن🥺🥺🥺
پارت خیلی قشنگی بوددددد🤍🥰
اره 🥺
ممنون از نگاه قشنگت غزلی🌷🌿
هر جفتشون گناه دارن واقعا نمیشه گفت مقصر کیه
عالی بود مهساجان💚
درسته..😊
مچکرم فاطمه گلی🥺✨
عالی بود واقعا
🥲رمانتو دوست دارم
مرسی گلی..🥺
خوشحالم که دوست داری😊🌷
ستیییییی😭😭😭😭
کجاییییی😭😭
منم فرستادم بیا تایید کن 🤦🏻♀️
پارت زیبایی بود مرسی مهسا جونم🥺💞💋
ممنون تارا گلی😊💐
مهسااا جوونم میشه عکس شخصیت های کیوان و افرا رو بزاری جون من نمیتونم تصورشون کنم🥺🥺
سعی میکنم توصیف کنم😊
ی خورده برام سخته پیدا کردنش اما سعی میکنم پیدا کردم بزارم گل🥺