رمان شاه دل پارت 19
صبح با کرختی از جایش بلند شد و خمیازه کشان به طرف حمام رفت..
دوش آب سرد خواب را از سرش پرانده و حسابی که خودش را شست از حمام خارج شد و جلوی آینه نشست..
بعد از مدت ها دلش میخواست کمی به خودش برسد..این مدت چنان فکرش مشغول بود که خودش را فراموش کرده بود!
موهای شکلاتی بلندش را شانه زد و گوجه ای روی سرش بست..
چشم های عسلی اش قشنگت ترین عوض صورتش بود..
کرم نرم کننده را روی صورتش مالید و رژ صورتی را روی لب های کوچکش کشید..
رسیدگی به خودش آن هم اول صبح
انرژی میداد برای ادامه ی روزمرگی هایش..
بلند شد و جلوی آینه لباس هایش را تنش کرد..
ناخوداگاه قدش را با کیوان مقایسه کرد تقریبا تا سرشانه هایش میرسد..
به فکر های بی سر و تهش خاتمه داد و از اتاق خارج شد..
کیوان تازه از خواب بیدار شده بود و هنوز چشم هایش پف داشت..
_سلام
کیوان هم به آرامی جوابش را داد و خواست به طرف آشپزخانه برود تا صبحانه را آماده کند اما تا قدم از قدم برداشت با صدای ناهنجاری که ایجاد شد به عقب برگشت..
کیوان بود..
بطری خالی مشروب از دستش روی زمین افتاده بود و هزار تکه شده بود..کیوان سری خم شد و با بی احتیاطی تمام آن را جمع کرد که لحظه ی آخر خرده شیشه در دستش فرو رفت..
با اخم ریزی دستش را فشار داد و از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت..
در همین فاصله کوتاه خودش جمع و جور کرد و به آشپزخانه برگشت..
میز صبحانه آماده بود که کیوان با سر و رویی خیس روی صندلی نشست..
موهایش ژولیده روی پیشانی اش ریخته بود و قیافه اش با نمک و شبیه به بچه ها شده بود..
سرفه های پی در پی و چشمان قرمزش نشان میداد مریض شده باشد..
به خصوص که لقمه ها را به زور در دهانش قرار میداد که گویا یکی بالای سرش ایستاده و مجبورش کرده غذا بخورد
بدون اینکه بخواهد تمام این مدت خیره نگاهش میکرد..
برای لحظه ای کیوان سرش را بالا گرفت و نگاهش را شکار کرد..
لبخندی که روی لب هایش نقش بسته بود باعث شد با شرم نگاهش را پایین بیاندازد..
چشم های مشکیش چقدر زیبا بود!
چایی اش را سر کشید و بی هیچ حرفی بلند شد و رفت..
همان طور که صبحانه میخورد حواسش پی کیوان هم بود که رفت و روی مبل دراز کشید
_اونجا نخواب برو تو اتاق استراحت کن
از جایش بلند شد و با نگاه خاصی که تعیبرش کار دشواری بود به اتاقش رفت..
امروز عجیب بود که از کیوان خجالت میکشید..
برای نهار سوپ بار گذاشت تا حالش بهتر شود..صبحانه ی درست و حسابی هم که نخورده بود!
تمام مدت کیوان خواب بود و افرا هم به اتاق سری نزد..
موقع نهار کاسه ی سوپ را داخل سینی گذاشت و به اتاق برد..
چشم هایش بسته بود گمان کرد خواب است اما حضورش را که احساس کرد چشم هایش را باز کرد..
رگه های خونی که در نی نی چشم هایش به چشم میخورد نشان میداد که تب کرده!
به سختی در جایش نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت..
از پارچ برایش آب ریخت..
تنها چند قاشق خورده بود که گفت:
_ممنون..دیگه سیر شدم
اخمی کرد و نزدیکش شد..بی دلیل مانند مادری مهربان رفتار میکرد
قاشقی سوپ خودش نزدیک دهانش برد که بی هیچ حرفی خورد..
تا آخر کاسه با حوصله غذا را به دهانش برد و کیوان تمام مدت چنان خیره نگاهش میکرد که آب شده بود زیر آن نگاه ها.. غذایش که تمام شد کیوان آرام گفت:
_این همه مهربون نباش..وابسته میشم!
لحنش طوری بود که غیر ارادی لرزه به جانش انداخت..
با لپ هایی که گلگون شده از جایش بلند و خواست خارج شود که گفت:
_افرا
آب دهانش را قورت داد و به طرفش برگشت و خیره اش شد:
_خوشگل شدی!
قصد داشت دیوانه اش کند!
لبخندی کم جان به زور روی لب هایش نشست و سری بدون تعلل از اتاق خارج شد..
سعی میکرد به هیچ عنوان در جلوی چشمش آفتابی نشود..
اما زمان قرص هایش به اجبار دوباره وارد اتاق شد..
همان طور به روبه رو خیره شود بود که قرص را روی میز گذاشت و خواست برگردد که دوباره گیرش انداخت
_نرو..حوصلم سر میره،بیا اینجا فیلم ببنیم
اتاق تاریک تر بود و فیلم دیدن حسابی میچسبید لپ تاپ کیوان را به دستش داد و تا فیلم را آماده میکرد به آشپزخانه برگشت و داخل بشقاب میوه چید و برگشت کنارش..
روی تخت تکیه به بالشت ها نشستند و لپ تاپ هم روی پای کیوان بود..
میوه ها را پوست گرفت و همان بار اول از روی عادت میوه را به دهان کیوان برد..
همان طور که میخورد با چشمانی که شیطنت در آن به خوبی دیده میشد نگاهش کرد و سری تکان داد..
تا آخر فیلم هر دو سعی داشتند تنها حواسشان به فیلم باشد و دیگر هیچ..!
آن روز در خانه آرامش برقرار بود و این موضوع باعث خوشحال افرا بود..
روزی عجیب که با روز های دیگر زمین تا آسمان فرق میکرد..!
خدا روز های بعدی را به خیر کنید!
(نظرات شما بهم انرژی میده..پس کامنت فراموش نشه ✨🌿)
کاور رمان رو عوض کنید خواهش میکنم 🤦🏻♀️
قادر تاییدش کرده بود عوض کردمش😁
انقدر جوش نزن سعید ژون❤️😁
ممنون ستی جون..
ببخشید 🥺
واس چی عذر میخواهی میکنی روانی؟؟؟🤣🤣
هم تو هم نیوش خیلی بی اعصاب و نازنازو شدیناااا🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
روانی تو فهنگ لغت من فحش نیستاااا🤦♀️😁
*فرهنگ😒😒
میدونم 😂
😂😂😂🤣🤣🤣🤣بابل خب من امروز دلم اون رو میخوااااست اعصابم بهم ریخت
بابل چیه اثرات سفر به شمال بابا منظورم بود😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
چقدر این ویرایشه ک کار نمیکنه رومخهههههه🤦♀️🤦♀️🤦♀️
البته کلا آدم زودجوشی ام همیشه زود قاطی میکنم😂😂😂😂
🤣🤣🤣 سعیدم لابد دوست دخترش ولش کرده🤣🤦♀️
چرا به بدبخت اینجوری میگی گناه نکرده که اسم مستعار گذاشته🤣🤣
کیف میده آخه😁
من یکم مرض دارم خو🤦♀️🤣
امیدوارم دیگه عصبانی نشه حرص خوردن بده😂(انگار نه انگار خودم همش حرصی ام)
من که امروز نه تنها حرصی بودم بلکه الان خسته هم هستم از دیشبم دارم به این نتیجه میرسم که زشتتتتم😑😑😑😑
خیلی خوشمل و گوگولی ای 🙂
چرت و پرت نگو انقدر🤣🤦♀️
مرسیی گشنگم تو لطف داری🥺❤
قاطی کردم والا همش به نظر خودم مسخره میام😑🤣
منم هر چند وقت یه بار اینجوری میشم بعد میرم عکسای قدیمی مو میبینمم بعد میفهمم اون موقع ها ضایع تر و مسخره تر بودم و بخودم امیدوار میشم🤣🤣🤣🙂
واااییی من عکسای سن بلوغمو که میبینم دوست دارم خودمو پاااره کنم فقط😑😑😑😑🤣
تو الان مگه تو ین بلوغ نیستی؟؟🤣🤦♀️
نه😑😑😂از سنی که بالغ شدم هزار سال گذشته ها
مگه ۱۴ سالت نیس؟؟؟یا ۱۶ سالت بودش؟؟؟🤦♀️🤦♀️🤦♀️
سن همه تون رو قاطی کردم🤣🤦♀️🤦♀️🤦♀️
14 چیهههه 16 سالمه به قیافم میخوره چهارده باشم ستییی؟؟🤣🤣🤣😂
خوب الان به قیافه منم نمیخوره ۱۸ سالم باشه کمتر میخوره🤦♀️🤣
آخه چهارده دیگه خیییییلی.. .🤣😂
ببخشید من اینجوری کولی بازی میکنم به خاطر اینه که خیلی ها فکر میکنن کوچیکم قیافم و قدم خیلی غلط اندازه بعد منم همش اعصابم خورد میشه😂😂😑
منو خواهرمو ک کنار هم میبینن فک میکنن من ۱۵ سالمه اون ۱۸😐😐😐
خودمم سر این قضیه خیلی کولی بازی در میارم پس ببخشید بابت کم کردن سنت 🤣🤦♀️
نه بابا چی میگی این چه حرفیه مثل همیم پس😂😂😂🤣
🤦🏻♀️🤣
گفتم ناراحت نشی 🥺
بوس به کلت تو عشق منیییی😍❤️
😌🧡
ستی یه کاری میکنی لطفا
برو پارت سی و هفت قلب بنفش اونجا اول رمان سی و هفت رو نوشتم سس و هفت😡😑🤦🏻♀️😂
میشه بری درستش کنی لطفااا
🤣🤣🤣
چرا اصلا به چشمم نخورد؟؟؟؟🤣🤦♀️
نمیدونم😂😂😂🤦🏻♀️
اولین💃🌈
برو بخون بیا نظرتم بگو 🥺
برم بخونمم😂😁
منتظر نظرت هستم 😄
گشنگننننااا🥺🥲خیلی گشنگنن کاش حال کیوان خوب بشه به کمک افرا🥺
ایشالا خوب میشه 😄☘️
ممنون از نظرت گلی💐
چقدررر بهم میاااان ای کاش همیشه همین قدر گوگولی بمونن😁❤️
اره خیلی میان 🥺✨
انقدر قلمت خوبه که بدجور غرق داستانت میشم اصلا نمیخوام تموم شه😊
ممنون بابت پارتگذاری منظمت نویسنده قابلی هستی احسنت واقعا👌🏻
ممنون لیلا جان..لطف داری تو 🥺🌷
بچهها یه اسم دختر پیشنهاد میدین واسه بچه میخوام
تیارا🥺😂😂😂😂
اتفاقا اسم شخصیت دختر داستان ترگله 😂
اسمهای بیشتری بگین تا بینشون یکی رو انتخاب کنم😊
اصلا از اسم ترگل خوشم نمیادش با احترام به تمام ترگل ها🤦♀️
ولی به نظرم قشنگه در عین سادگی زیباست