رمان شاه دل پارت 4
از آن مرد مغرور بعید بود خواسته اش را به همین راحتی پذیرفته باشد،شاید خسته بود و شاید هم دلایل محکم تری برای این جدا بودنشان داشت..وگرنه مهربانی از آن هیچ انتظار نمیرفت تا همان جا هم خوب خودش را کنترل کرده بود..به هر حال حاجی خوب کارش را بلد بود..دیگر ساعت از نصفه های شب هم گذشته بود و باید استراحت میکردند.
سینی را برداشت و خواست از بالکن خارج شود…ولی همزمان حواسش به کیوان هم بود که دستش را داخل موهایش فرو کرد و سرش به صندلی تکیه داد شاید سرش درد میکرد و شاید هم…!
_حالت خوبه..میخوای واست قرص بیارم
اعصابش داغون بود و هرگز قرص جوابگوی حالت هایش نبود و حالا مسلط شدن بر اعصابش کار دشواری بود..چرا آن دختر دست از سرش بر نمیداشت..
دلش میخواست همان شب اول زندگی را برایش زهر کند..سرش را به علامت نه برایش تکان داد..او هم انگاری متوجه شده بود حالش خوب نیست به تندی از بالکن خارج شد و لیوان ها را روی اوپن گذاشت..
باید نگاهی به آن اتاق می انداخت که اگر چیزی کم دارد آماده کند تا او هم استراحت کند..
در اتاق را که باز کرد و با تعجب به آنجا نگاه کرد..آنجا که کلا آماده نبود و تفاوتی
با انباری هم نداشت…با ورود کیوان در اتاق را بست و برگشت طرفش به نظر آشفته می آمد..
_فعلا تا آماده شدن اتاق من روی مبل میخوابم..
به طرف مبل حرکت کرد..حالا یک شب که چیزی نبود میتوانستند در یک اتاق باشند..اصلا تخت به آن بزرگی!
هیچ دلش نمی آمد او را اینگونه به هم ریخته بگذارد روی مبل بخوابد..
_خب حالا می تونیم توی ی اتاق بخوابیم تا اونجا آماده بشه
در این حد مهربان..!
انگار خودش نبود که گفت جدا باشیم یا از لحظه ورود از او میترسید..با شنیدن حرفش چنان سری سرش را بالا آورد که صدای شکسته شدن استخوان هایش را شنید..نگاهش ترسناک بود و چشم هایش رگه های خونی در آن پیدا بود از گفته خود پشیمان شد..زیرا که نگاهش هزاران حرف به او منتقل میکرد
_خب باشه..هر طور راحتی،برات جا میارم بخوابی
از چه چیزی میترسید که دلش نمیخواست نزدیکش باشد..خدا میدانست.. حالش خوب بودا معلوم نیست در عرض چند دقیقه چه به روزش آمده..جاهایش را برایش پهن کرد و با لیوان آب خواست به اتاق برگردد
ولی نصف راه منصرف شد و لیوان را روی میز گذاشت احساس میکرد او بیشتر به آن نیاز دارد..راه اتاق را در پیش گرفت و وارد شد..گرچه خودش هم از او خواست نیامد آنجا ولی در را قفل کرد و روی تخت دراز کشید…دلش برای خانه و خانواده اش تنگ شده بود.. حالا هم که جایش عوض شده بود اصلا خوابش نمیبرد..دقیقا نمیدانست چه ساعت از شب است از جایش بلند شد
باید دستشویی می رفت..در اتاق را باز کرد و آرام برق آشپزخانه را روشن کرد
که مبادا کیوان از خواب بیدار شود حوصله جنگ اعصاب را نداشت دیگر..
سری به طرف دستشویی رفت.. و چند دقیقه بعد خیلی آرام دوباره برگشت خواست برق را خاموش کند که با جای خالی کیوان مواجه شد..ساعت ۴صبح بود!
تعجب کرده بود..در بالکن که قفل بود و دستشویی هم نبود..کجا رفته بود آن موقع از شب خدا میدانست..عادت نداشت تنها در خانه باشد و حالا ترس تمام وجودش را گرفته بود..دقیقا چه کاری باید انجام میداد..
آن بی فکر،فکر نکرده بود که او هم در خانه است..هیچ شماره ای هم در دسترس نداشت از او..وارد اتاق شد و به سختی نزدیک های صبح بود که خوابش برد..
( اینم پارت دوم برای امروز.. امیدوارم خوشتون اومده باشه و با کامنت هاتون بهم انرژی بدید..پس تک تک خواننده ها کامنت فراموش نشه 😊🙏)
عکس رو عوض کنید لطفا 🙏😊
ممنون عزیزم ازآنانمیزاری
خواهش آیلین گلی
وقت کنم امشب میزارم
نشذ صبح حتما 😊🌻🍀
کیوان چرا انقدر بیشعوری چراا
🤣🤦🏻♀️
ممنون از نظرت 🌸
چقدر این کیوان بی فکره اه نظرم راجب کیوان ها عوض شد😂😑
🤣🤣
نظرت مثبت شد درموردش🤣؟
احتمالا رفته پیشه دوست دخترش
پسره ی…..الله اکبر🤦♀️😑
هر احتمالی ممکنه سحری
احتمالا پارت های بعدی متوجه بشید
ممنون از نظرت 😊🌷🌱
جیغ پارت جدید مرسی سعید جانی😍
بله مارال جان
بخونید 😊🌷
قشنگ بود و متفاوت👌🏻
ممنون از نظرت لیلی جون 😊
امیدوارم تا آخر خوشتون بیاد..قطعا داستان متفاوتی خواهد بود 🍀😊
ممنون
امیدوارم خوشتون بیاد 🍀🌷
👌👌👌
🌸🌱
خیلی خوب احساس هارو منتقل میکنه ممنون در حال انتظار برای پارت بعد
ممنون از نظرت گلی 😊🌱
شب پارت میدم بازم 🍀
من چرا باید یا شنیدن اسم افرا یاد سریال ترکی خواهر و برادران بیوفتم 😂🚶🏻♀️
چند قسمت دیدم ازش
ولی یادم نیس 🤣🤦🏻♀️
کیوان در عین بیشعور بودن باشعوره😒🤦♀️
افرا هم خیلی مظلومه🥺
و مهربون🙃
عالی بود مهسایی🥰🤍
خوشحالم خوندی غزل جان..
امیدوارم تا آخر بخونی و دوستش داشته باشی
😊🍀🥺