رمان شاه دل پارت 40
گاهی اوقات احساس میکنی شادی هایت تنها در عرض یک چشم به هم زدن به پایان میرسید
اما غصه هایت سالیان درازی زمان میبرد تا به انتهایش برسد
اما هرگز اینگونه که فکر میکنی نیست!
چنان در شادی هایت غرق میشوی که توجه کردن به گذر زمان بی اهمیت ترین چیز زندگی ات میشود
امان از غصه ها..!
آنقدر به جزئیات آن دقیق میشوی که حتی تار موی چسبیده به فرش از فاصله ی دور هم به چشمت میخورد
یا حتی هرم داغ نفس هایت چنان به چشمت میخورد که از زنده بودن احساس بیزاری میکنی!
حرف نگاه کردن و دیدگاه های است که به زندگی داری
…….
خستگی هر دو را از پا انداخته بود اما باز هم لبخند نقش زیبای صورت هایشان بود
در نهایت کیوان با دستانی که به طرف بالا گرفته بود در آشپزخانه متوقف شد و گفت:
_غلط کردم من
افرایی که به تازگی خودش را به او رسانده بود اولین ضربه ی بالشت را به سرش زد و گفت:
_دیگه دیره آقا
همان طور که میان لبخند هایش سعی داشت جدی باشد ضربه های بعدی را روی سر و صورتش کوبید که در آخر کیوان بالشت را از دستش گرفت و با تهدید زمزمه کرد:
_حالا بالشت دسته منه!
اما لبخند هایش به حدی گرم بود که نشان آتش بس باشد
بوسه ای روی پیشانیش نشاند و از آشپزخانه خارج شد
_من یکم استراحت کنم خستم
با خجالت سرش را پایین انداخت و در سکوت خیره ی رفتنش شد
در سکوت کار هایش را انجام داد و تا او از خواب بیدار شود سعی کرد شام را حاضر کند
اما صدای موبایل کیوان هر لحظه مانع از کار کردنش میشد
سعی کرد بی تفاوت باشد اما برای بار دوم صدای زنگش که در خانه پیچید دست هایش را شست و به طرف گوشی حرکت کرد
نام “دکتر” روی صفحه اش خودنمایی میکرد و باعث میشد خیالش کمی راحت شود
صدایش را قطع کرد و دوباره به آشپزخانه برگشت
…
چند ساعت بعد کیوان هم با چشم های خواب آلود از اتاق خارج شد
قیافه اش با نمک شده بود برای همین ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نشست و خیره ی حرکاتش شد
گویا هنوز احساس میکرد در خواب است!
اول به طرف دستشویی حرکت کرد و با دست و رویی شسته بیرون آمد
افرا که یاد تماس دکتر افتاده بود گفت:
_خواب که بودی موبایلت زنگ خورد
بی تفاوت گفت:
_جواب دادی؟
_نه دکتر بود خودت زنگ بزن
صبحت هایشان همان جا خاتمه پیدا کرد
بعد از شام گویا هر دو خسته بودند که در عرض چند دقیقه دوباره به خواب فرو رفتند
کیوانی که چند ساعت هم خوابیده بود حالا دوباره درون خواب عمیقی بود!
روز بعد به درخواست دکتر کیوان دوباره به مطلبش رفت
به دلیل کار های اخیرش از آنجا غافل شده بود و حداقلش خداروشکر که مشکلی پیش نیامد!
روز ها سر ساعت ۹ از خانه بیرون میزد تا هم پیش دکتر باشد و هم کار هایش را انجام دهد
سرش در کار خودش بود و تنها راهی که مدت ها طی کرده بود از خانه به مطب و از آنجا هم به مغازه و در نهایت دوباره خانه
روز ها از پی هم میگذشتن همچو برق و باد!
شاید تمام این سه ماه هم در عرض یک چشم به هم زدن به پایان رسیده بود
(لطفا همه نظراتتون رو کامنت کنید باور کنید که کامنت های شماست که انرژی میده و باعث میشه بهتر و بیشتر از روز قبل واستون پارت بفرستم
پس لطفا بعد از خوندن این پارت کامنت بزارید)
عهههه چ زود سه ماه گذشت🤣🤣🤣🤣
دیگه زندگی عادی هستش دیگه
میگذره خب
ولی امیدوارم خوشت اومده باشه 😁💐
قشنگ بود ولی هیچ اتفاق خاصی توش نیوفتادا سعید😂😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
داری کم کاری میکنی😁😁😁😁
نوشتم که زندگی عادی بود
باید اون وقت ۱۰ پارت همین طوری ادامه میدادم که بیدار میشن میخوابن
فیلم میببین کار مکینن غذا میخورن
به نظرت اینا در حد چند پارت خسته کننده نمیشد؟
میشد دیگه😌
آره خب ولی زود تر برو جای خفنش دیگه😂🤦♀️
جای خفن منظورت چیه دقیقا؟🤣
مثلا لب گرفتن و …. و اینا😂😂😂
نازی وارده بهشون🤣🤣🤣
خاک برسرت یعنی چی نازی وارده
حققیقتو گفتم😂😂😂
مرض چندبارمچمودرحال لب گرفتن گرفتی؟
ایشالا تو نوش دارو 🤣🤣
اوناساخته ی ذهن لیلاست وگرنه من وشوهرم اصلا باهم کاری نداریم مدیونی فکرکنی دروغ میگم 🤣🤣🤣🤣
خواهر برادرین اصلاااا🤣
یه چیزی توهمین مایه ها😉
عجب🥺
خیلی خوب بود ولی فکرکنم دیگه بایدیکم این دوتا روبهم نزدیک کنی هی فقط پیشونیشومیبوسه😂
ممنون که خوندی مرغ حقیقت
اون داستانی برای خودش داره که امیدوارم صبر کنید 🥺
نه مثلا سه ماه ما دوسال طول میکشه واسه همون ستی گفت🤣🤣🤣
مرغ حقیقت آمدی😂😂😂
آره دلت تنگ شده بود
خیلبیییی😂😍
حالااون خنده چی میگه این وسط؟راستی دانشگاه شروع شد؟
نمیدونم خودمم😂🤦♀️🤦♀️
نه بابا جواب انتخاب رشته تازه هفته دیگه میاد😂😂😂
اوووووهه چه خبره چقدلفتش میدن حتماالان بمب استرسی نه؟
نه😂😂😂
پس زیادی بیخیالی علی بی غمی هستی واسه خودتا
من فقط واسه امتحان شهر رانندگیم استرس گرفتم و دارم😂🤦♀️
نترس اینقده راحته بعدش دیگه کی میتونه سوییچ روازتوقایم کنه🤣🤣🤣
سه بار تاحالا رد شدم😑😑😑
میدونی دلیل اصلیش استرسته بیخیال باش راستش من فقط یه بار امتحان دادم قبول شدم البته ناگفته نمونه از15سالگی رانندگی روبابام بهم یادداده بود البته درحد خیابونای خلوت ولی وقتی گواهینامه گرفتم ماشین هیچکس درامان نبود هی زرت و زرت میکوبیدمش🤣🤣🤣
ولی خدایی رمانای سحرعالیه یعنی توپنج تا پارت عاشق میشن بعدشم تخت بعدشم یه نینی بغل خیلی زودوعالی پیش میره🤣😘
پس تو که مرغ حقیقتی راستشو بگو
از این رمان خسته شدین؟
یا کند داره پیش میره؟
نه بابا خیلی هم خوبه همه ی رومانا که نباید سبک وروندشون یکی باشه بایدتاآخرشوبخونیم ولی کلی خوبه داستانت خسته نباشی
دقیقا
مررررسی🥺🌷🌷
اما این طور رمان ها خیلی آبکی حساب میشن چون اصلا هیجان ندارن
به ستی هم گفتم
نوشتن ی چیزای تکراری برای خودتون هم خسته کننده میشد
منم برای همین ننوشتم
شوخی میکنم عزیزم داریم دورهم میخندیم وگرنه رمانت خیلی هم خوبه
ممنون نازی جون🥺
خیلی خیلی خوبهههه
من عاشق قلمتم سعید😍😍😍
خداروشکر 🥺
آخه احساس کردم خسته شدین ازش
راس میگه نازنین جون یه حرکتی بزن الان چند وقته ازدواج کردن افرا و کیوان هیچی نیس 😄😄
به نازی هم گفتم اون برای خودش داستانی داره پس امیدوارم صبوری کنید🥺😌
نمیتونیم بابا اون قسمتو بنداز جلوتر 😃😃😃
به نظر خودم داستان به هم میریزه😊
معذرت🥺
شمایی که صبر ندارین تا اون موقع نمیدونم واقعا چطوری باید رمان های چاپی رو بخونید 🤣
کتاب عطر سکوت
عاشقانه بود و هیچ خبری حتی از بوسه روی پیشونی هم نبود
فقط همخونه بودن حتما
نه خب ازدواج کرده بودن خیلی هم عاشقانه
ولی رمان عاشقانه که فقط این چیزا نیست😄
با تمام اینا من امیدوارم که از رمانم خوشتون اومده باشه و تا آخر بخونید
من اومدم برم بخونم
سلام لیلی جونم 🥺
برو بخون ببینم نظر تو چیه🥺