رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتادونهم

4.6
(10)

ناباور زمزمه کرد:
_ت….تو از آدمای سهیلی؟
_نخیر آقا هومن من شاگردشم
تو مارو احمق فرض کردی یا خودتو؟
به خیال خودت میتونی سهیل خان و آدم هاشو دور بزنی و ماهرو رو بگیری؟
پوزخند زد.
_زهی خیال باطل!
سهیل خان همیشه یه قدم جلوعه
نیم نگاهی به سمت در آهنی و حامدی که در چهار چوبش دست به سینه قرار داشت انداخت.
تا هومن به خودش بیاید و حرف های امیر ساسان را هضم کند از در و دیوار آدم به داخل باغ ریخت و محاصره شدند!
تعداد ادم ها زیاد بود….زیاد تر از آدم های خودش!
آخ آخ، نارو خوردی هومن خان کاشانی….شانس اوردی که سهیل نیست.
وگرنه زنده نمی‌ماندی!
کسی نمی‌توانست شلیک کند چون اگر می‌کردند حامد دستور به قتل عام کردنشان میداد.
اسلحه هایشان را گرفتند و تا جا داشتند کتکشان زدند….هومن طوری گیج بود که نمیدانست باید چیکار کند.
زخمی شدند و کتک خوردن فقط آدم های هومن و چندتایی از افراد سهیل
اما هومن زیاد آسیب ندید….زیاد آسیب ندید تا اگر بار دیگر دست از پا خطا کرد سهیل خلاصش کند!
فقط سهیل خان صدر!
اش و لاش شده روی زمین افتاده بود…..سرش شکسته و تمام بدنش کوفته بود.
دستش را تکیه گاه کرد تا نیم خیز شود.
حامد نفسش را بیرون فوت کرد و آرام آرام سمت هومن قدم برداشت.
رو به رو اش ایستاد.
‌_این فقط یه هشدار بود جناب کاشانی
دفعه بعدی پاتو کج بزاری سهیل خان شخصا به حسابت رسیدگی میکنه!
قول نمیدم اون موقع زنده باشی
هومن دست روی پیشانی خونینش گذاشت و با درد  زمزمه کرد:
_یه سوال ازت میپرسم
حامد پا به عرض شانه باز کرد و دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد.
_گوش می‌کنم
_سهیل برای چی اون دوتا خواهر براش مهمن؟
اصلا به اون چه ربطی داره؟ از کی تاحالا سهیل خان صدر برای نجات دوتا دختر آدم میفرسته؟
حامد پوزخند زد.
_سوال خوبیه!
ولی من متاسفانه سوال های خوبو جواب نمیدم، برو از خود سهیل خان بپرس!
چرخید و پشت به او ایستاد.
_امیر ساسان؟
امیر حلقه دستش را از دور کمر دخترک آزاد کرد.
ماهرو مات و مبهوت فاصله گرفت…..همه چیز در زمان خیلی کوتاهی اتفاق افتاده بود.
یعنی امیر ساسان صراف، آن پسری نیست که دیده و تصور کرده بود؟
یعنی امیر ساسان یک خلافکار بود و نقش برایش بازی می‌کرد؟
_جانم؟
با صدای او به خودش آمد و به چهره اش خیره شد.
_این خانم رو برسون خونه پیش خواهرش
بعدش برگرد، کلی کار داریم
سری تکان داد.
_حله داداش
ساسان دست به سمت در خروجی دراز کرد.
_ماهرو خانم بفرمایید.
باید شما رو برسونم خونه، احتمالا خواهرتون خیلی نگرانتونن
تمام خوشی اش از اينکه به این باغ آماده بودند دود شد و هوا رفت.
نگاه خنثی اش را به در دوخت و ارام قدم برداشت.
قلب امیر ساسان به درد آمد.
شاید خلافکار بود اما از زمانی که حامد گفت ماهرو را از دور زیر نظر بگیرد دل بست به این دخترک…..شاید خنده دار باشد.
اما او دوستش داشت!
می‌دانست نباید، چون آخر کار به اینجا می‌کشید ولی مگر دل هم منطق سرش بود؟
ماهرو سمت شاگرد نشست و در را بست، امیر ساسان نیز سمت راننده نشست.
سکوت سر سام آوری میانشان بود…هیچکدام کلامی بر زبان نمی آوردند.
نه ماهرو و نه امیر ساسان….اما با این حال هردواشان حرف هایی در دل داشتند.
و بالاخره بعد از دقایق طولانی کسی که سر صحبت را اغاز کرد امیر ساسان بود!
_عه، چیزه، میدونم شاید الان فکر کنی تصویری که از من توی ذهنت داشتی اشتباه بوده و من داشتم نقش بازی می‌کردم
اما من همون آدمیم که توی ذهنته
پوزخند زد.
_مگه تو میدونی تصور من از تو توی ذهنم چیه؟
کوتاه نگاهش کرد.
_نه نمیدونم
ولی هرچی هست یه آدم پست که یه نفرو بازی میده نیست
_آره درسته، ولی باید بگم نبود!
سر به سمتش چرخاند.
_ولی الان باید فعلش رو تغییر داد
حالا هست!
زبانی روی لب هایش کشید و سر تکان داد.
می‌دانست…..حق میداد…..نقش بازی کرده بود ها…..ولی فقط در یک سری چیز ها، بقیه اش راست بود و هست!
مانند علاقه اش به این دخترک ١۸ ساله
_اوکی
تصورت این نبود تا به امروز
شاید اصلا من همچیم دروغ بوده باشه، همچی جز….
مکث کرد، نمی‌دانست بگوید یا نه…..نمی‌دانست اگر حرف دلش را بزند ماهرو اورا قبول می‌کند یا خیر.
ممکن بود اگر الان نگوید شاید بعدا نیز فرصت گفتنش پیش نیاید و او تا آخر عمر در حسرت بیان احساساتش بماند.
اما اگر بگوید، حتی اگر ماهرو هم قبول‌ نکند….حداقل مدیون دلش نیست!
پس لب زد:
_جز دوست داشتن تو!
ماهرو با جمله اش مات ماند…..با دهانی نیمه باز و ناباور خیره اش شد.
انتظار نداشت امیر ساسان این را بگوید…..آن هم حالا که داشت به دوری از او فکر می‌کرد.
_چی گفتی؟
بدون چشم گرفتن از جاده قاطع لب زد:
_گفتم دوست دارم
ماهرو من دوست دارم و نمیخوام رابطه و ارتباطمون تموم بشه!
من از قبل مراقبت بودم، ازت خوشم اومد، خواهرت خیلی راحت و همین طوری الکی الکی باعث شد بهت نزدیک بشم
هم باعث شد پیشت باشم هم مراقبت بدون اینکه چیزی عوض بشه، من مراقبت بودم و هستم
ولی حالا که حرف دلمو زدم دیگه نمیخوام از دور حواسم بهت با‌شه!
میخوام کنارت باشم!
ماهرو نفهمید چرا اما بغض کرد و لایه ای اشک در چشم هایش حلقه زد.
کمی فکر کرد…..او هم حسی مشابه ساسان داشت؟
نه، آره، شاید، نمی‌دانست!
هرچه بود دلش نمی‌خواست دیگر اورا نبیند….در کنار او بودن تجربه ای متفاوت بود برایش!
هرگز فکر نمی‌کرد امیر ساسان حرف از علاقه بزند اما حال چیزی خلاف افکارش ثابت شد.
اولین قطره اشک مصادف شد با جمله اش:
_م…..منم نمیخوام بری، پیشم بمون!
اینبار نوبت امیر ساسان بود شوکه شود، سر برگرداند و خیره شد در چشم های ماهرو
جفتشان به یکدیگر زل زدند.
در دنیای دیگری سیر می‌کردند اما بوق کر کننده کامیون باعث شد جفتشان از آن دنیای دیگر بیرون پرت شوند.
ماهرو جیغ کشید و ساسان وحشت زده فرمان را چرخاند و ماشین را کنترل کرد.
کامیون که از کنارشان گذشت ساسان نفسش را آسوده بیرون فرستاد.
_وای پسر، میخواستیم بمیریما
ماهرو اشک ریخت ولی خندید….در میان گریه های بی‌دلیلش خندید و دست روی صورتش گذاشت.
ساسان با لبخند کوتاه نگاهش کرد.
_ماهرو، ماهرو الان حرفت جدی بود؟ جدی گفتی؟
“آره” آرامی از بین لب هایش خارج شد.
_اگه جدی بود پس گریت برای چیه؟ چرا گریه میکنی؟
دست هایش را از جلوی صورتش برداشت و لب زد:
_نمیدونم واقعا!
خیلی شوکه شدم
‌_عیبی نداره منم گیجم!
ماهرو دستی به صورت خیسش کشید و امیر ساسان خندید.
_هیچ وقت فکر نمیکردم کسی رو دوست داشته باشم و اعتراف کردنم به اون اینطوری باشه!
همیشه یه مدل فانتزی طور تصور می‌کردم
ماهرو لبخند زد و امیر ساسان ادامه داد:
_میگم، من قبل از اینکه بریم خونه باغ به خواهرت همه چیز رو گفتم
اون میدونه من کی هستم، میخوام وقتی تورو رسوندم راجب اینکه دوست دارم باهاش حرف بزنم
میخوام بهش بگم که میخوام ارتباطمون ادامه داشته باشه!
سری تکان داد.
_باشه، منم باهاش حرف میزنم
راستی امیر؟
_جانم؟
_اون پسره کی بود؟ تو برای چی باید از طرف سهیل یعنی داداش سارا حواست به من و ماهرخ باشه؟
زبانی روی لب هایش کشید.
_ببخشید، من نمیتونم در این مورد بهت چیزی بگم
ابرو درهم کشید.
_ولی من یه طرف ماجرام انگار، دونستن حقمه نه؟
_شرمنده ولی من اجازه ندارم بگم، اگه خواهرت یا سهیل خان صلاح دیدن بهت میگن
_سهیل خان؟
اصلا وایسا سهیل کیه؟ چون پول داره بهش میگید سهیل خان؟ چرا اون همه آدم داشت؟
_نه به خاطر پول نیست
خواست دهان باز کند و حرف دیگری بزند اما ساسان زود تر از او لب زد:
_ماهرو لطفا سوال نپرس، چون من نمیتونم بهت جواب بدم
مخصوصا راجب رئیسم!
_چرا نمیتونی جواب بدی؟ مگه سوالای بدی میپرسم؟
_نه
موهای بیرون آمده از شالش را مرتب کرد و لب زد:
_پس چی؟
_اولا که سهیل خان برای خودمم مرموزه، دوما اجازه ندارم، سوما اگه جواب بدم برام بد میشه
تو که اینو نمیخوای نه؟
اخم هایش باز شدند.
_نه
_پس دیگه نپرس!
ماهرو نگاه گرفت و از پنجره بیرون را تماشا کرد، دیگر حرفی میانشان رد و بدل نشد.
کوتاه آمد و ساسان خوشحال از اینکه دست برداشت.

بی قرار طول و عرض خانه را طی می‌کرد، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
خبر نداشت از خواهرکش، امیر ساسان گفته بود زنگ می‌زند ولی خبری نشده بود.
می‌ترسید اتفاقی برایشان افتاده باشد.
در دل خودش و هومن را لعنت کرد، خودش را برای اینکه هنوز نیامده در کار های مزرعه دخالت کرده بود و هومن را برای سمج بودنش!
بعد از کلی قدم زدن در خانه بالاخره روی مبل نشست.
تلخ خندید.
_کاش این همه سماجت رو برای به دست آوردن من سهیل هم داشت!
سهیل، مردی که دلش را به او باخته بود…..مردی که خبر نداشت از احساسات پنهانی اش.
مردی که خبر نداشت حال کجاست و چه می‌کند.
حتی سارا هم خبر نداشت چه به او!
در افکارش غرق شده بود که در زدند.
بلافاصله از روی مبل بلند شد و سمت در دوید.
در را که باز کرد با چهره خندان امیر ساسان و ماهرو مواجه شد.
_وای حالتون خوبه؟ چیزیتون نشده که نه؟
ماهرو خندید.
_خوبیم ابجی
نفسش را آسوده بیرون فرستاد.
_اوف خداروشکر
از جلوی در کنار رفت.
_بیاین داخل
ماهرو وارد شد ولی امیر ساسان همان جا ایستاد.
_ساسان تو هم بیا دیگه، چرا وایسادی؟
_خیلی ممنون ماهرخ خانم
ولی من فقط اومدم خواهرتون رو برسونم و بعد برم، کار واجب دارم
ابرو هایش بالا پریدند.
_بابا راحت باش چرا جمع میبندی، باز شروع کردی تو؟
حالا درسته اون امیر ساسانی نبودی که ما فکر می‌کردیم، ولی دوستمون که هستی
دستی به پشت گردنش کشید و لبخند مضحکی زد.
ماهرو که دست دست کردنش را دید لب زد:
_ابجی من میرم لباس هامو عوض کنم
_باشه برو
او که رفت ساسان به ماهرخ خیره شد.
_ماهرخ خانم، ام چیزه
خب من بهتون توضیح دادم که راجب خانوادم دروغ گفتم
از اول هم قرار بود مراقب باشم و بعد یه جوری به خواهرتون نزدیک بشم که حواسم بهش باشه، اما چاقو خوردن توی برنامه ما نبود ولی خب هم این و هم کاری که اون روز شما کردین با تنها گذاشتن من و ماهرو……
میان حرفش پرید.
_امیر ساسان چرا مقدمه چینی میکنی؟ حرف اصلیت رو بزن!
سر پایین انداخت و لب گزید…..موقع اعتراف کردن به ماهرو اینقدر خجالت نکشیده بود که حالا رو به روی ماهرخ خجالت می‌کشید!
_راستش من….من ماهرو رو دوست دارم!
میدونم شاید بخندین یا مسخره به نظر بیاد اما دوسش دارم و اگه شما اجازه بدین ارتباطمون قطع نشه
سهیل خان هم با من!
برای بالا آوردن سرش مکث کرد اما زمانی که سر بالا آورد با دیدن چهره ماهرخ شوکه شد……چشم های سبز رنگش برق می‌زدند و لبخندش تا بناگوش کش آمده بود.
انگاری خودش را کنترل می‌کرد تا از خوشحالی جیغ نکشد.
_وای راست میگی؟ ماهرو چی؟ ماهرو هم حسی بهت داره؟
حتما داره دیگه نه؟ خودت بهش گفتی؟ اون چی، اون حرفی نزده؟
چند بار پشت سر هم پلک زد….مانده بود به کدام سوال او جواب دهد.
ماهرخ با خوشحالی دست هایش را بهم کوبید.
_امیر ساسان تو خیلی پسر خوبی هستی، من خیلی خوشحالم ماهرو رو دوست داری
مطمئنم اونم همچین حسی به تو داره، چون وقتی با توعه خوشحاله
عیبی نداره، مهم نیست کار تو چیه یا چیکار میکنی
همینکه میای بهم میگی دوستش داری کافیه
امیر ساسان عمیق لبخند زد.
_خب دیگه من مزاحمت نمیشم، گفتی کار داری
هر وقت خواستی میتونی بیای دنبال ماهرو با هم برید بیرون
_بله، خیلی ممنون!
خدافظ
ماهرخ برایش دست تکان داد و با نگاهش بدرقه اش کرد.
آسانسور خراب شده بود، امیر ساسان که از پله ها پایین رفت…..لبخند روی لب هایش پاک شد.
هومن واقعا برای او و خواهرش خطر داشت.
اگر سهیل از آنها محافظت نمی‌کرد معلوم نبود که هومن چه می‌کرد.
راجب احساسات امیر ساسان و حتی زندگی اش به قطع با سهیل حرف میزد.
زمزمه کرد:
_کارت چیه سهیل صدر؟ دقیقا چیکار میکنی چرا هیچی ازت نمیدونم؟!
در را بست و نفسش را به بیرون فرستاد.
با خواهرش رفیق بود اما سارا لب از لب باز نمی‌کرد راجب برادرش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

عالی👏🏻

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x