رمان شیرین ترین تلخی پارت ۱۰
چند دقیقه سکوت شد تا خدیجه با نگاه چپ چپی وارد شد و بعد گذاشتن اون قهوه ها رو به رومون از اونجا بیرون رفت
_ربکا قبل تصادفش به اقای میران گفته که اون گردنبندا براش مثل یه مسکن میمونه و اگه در بدترین حالت ممکن هم باشه اون صلیبا باعث ارامشش میشه این چیزیه که من شنیدم.
مردد در پرسیدن یه سوال بودم و دست اخر تصمیمم رو گرفتم
_ربکا بچه داره؟
جا خورد
_نه
_اون موقع گفتید پسرشون
با تردید نگاهم کرد
_احتمالا اشتباه شده
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ده دقیقه گذشت و اونم با کمال تعجب ساکت نشسته بود و بی وقفه بهم زل زده بود
_قیافتون برام اشناست جایی ندیدمتون؟
سرم رو بالا اوردم و تو چشمای عسلیش زل زدم با کنجکاوی اجزای صورتم رو می کاوید
_فکر نمیکنم
چشمای عسلیش برای من هم اشنا بود خیلی اشنا!قبلا یه جا دیدمش چهره هایی با رنگ سیاه و سفید جلوم ظاهر شد
(_سروشو دوست داری؟
با لبخند نگاهش کردم و بدون مکث بله ای زمزمه کردم متقابلا لبخندی زد و نفس عمیقی کشید)
سرگیجه گرفتم سرمو بین دستام گرفتم دستبند اشنایی به دستش بود من اینا رو قبلا یه جا دیدم
_چیزی شده خانم عطایی؟
_یکم سرگیجه دارم با اجازه برم اتاقم
سری تکون داد و همزمان با من بلند شد
_خوشحال میشم دیدار مجدد داشته باشیم در روزهای اینده اگه کمکی نیاز داشتید من در خدمتتون هستم
سعی کردم به چشماش نگاه نکنم و فقط سری تکون دادم به سمت اتاقم رفتم از طبقات در حال بالا رفتن بودم که صدای ناله ای از یکی از اتاق ها شنیدم سعی کردم بی تفاوت باشم حرف اقای میران توی سرم اکو میداد
_دوست ندارم از سر کنجکاوی و یا هر چیزی به اتاقی غیر از اتاق های تعیین شده برید چون بالافاصله اخراج خواهید شد
بدون تردید به سمت اتاقم شدم از فردا صد در صد اینقدر وقت اضافه ندارم بهتره یکم خودمو سرگرم کنم!تنها سرگرمی من این بود که اون کتاب خاطرات رو بخونم
(دقیقا بعد مهمونی بود که پیامی از طرف سروش دریافت کردم
_دیدمت ازت خوشم اومد خانم کوچولو!البته بیشتر شبیه خرگوشی!
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست میخواستم بی تفاوت باشم اون حرفش که بهم گفت احمق واقعا بهم برخورد چطور تونست واقعا!اما یه چیزی قلقلکم میداد تا جوابشو بدم
_من یه احمقم!ادم با یه احمق که حرف نمیزنه
انگار رو صفحه چت خیمه زده بود
_یه احمق دوست داشتنی!فکر کنم بتونیم بیشتر با هم اشنا شیم!
حس کردم چشمام ستاره بارون شده نمیدونم چه حسیه!عشق تو نگاه اول؟اعتقاد ندارم بهش و مزخرفه!ولی انگار جز مزخرفات جون دچارش شده بودم اون پیام شد جرقه اشنایی من و سروش هر روز با هم چت میکردیم با هم بیرون میرفتیم تا اینکه قرار شد بیاد خاستگاری!
اونم دو ماه بعد دوستیمون اولاش فکر کردم زده به سرش فاز نصیحت برداشتم ولی اون حالیش نمیشد!بالاخره بعد یک ماه کشمکش قبول کردم بیاد خاستگاری چون پدرش رئیس بابا بود.بابا اجازه داد تا بیاد خاستگاری اما یادمه شب خاستگاری حرفای بابارو
_طلا تو یه جورایی نامزد محسنی بهتره که خودت مخالفتت رو نشون بدی
و من با گفتن نه سعی در مخالفت داشتم تا اینکه بابا من رو تهدید کرد با گفتن اینکه اگه جواب نه ندم مجبوریم از اصفهان بریم!
ساعت ۸ بود که امدن سروش بود با مامان و باباش لبخند از لبای سروش پاک نمیشد ولی من پکر بودم همینم باعث شد که وقتی وارد اتاق شدیم برای صحبت سروش همش سوال کنه
_چته طلا؟
_هیچی سروش!
نزدیکم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد
_اگه هیچیت نیست بگو ببینیم طلا خانم امشب جواب مثبت رو میدی دیگه؟
به چشماش نگاه کردم چلچراغ توش روشن بود و برق میزد چشمای قهوه ای که مثل یه گرگ بود! اقا گرگه مهربون من!
_نه
اولش فکر کرد شوخی میکنم
_ناز داری؟ما نازتو خریداریم خرگوش خانم!
دستشو از دورم باز کردم بچه بودم فکر میکردم اگه بگم نه دوستیمون ادامه داره با بهانه های الکی سعی کردم جداش کنم از خودم
_سروش جدی میگم فعلا زوده نمیخوام درگیر مسائل ازدواج شم،بعدشم من هنوز تو رو نمیشناسم.هنوز نگفتی اون دختره کی بود باهات اولین باری که دیدم بود یا اون پستای اینستا
نور تو چشماش خاموش شد و جاش رو به سردی داد سردی که تا تمام وجودم رو لرزوند
_بیل میزنی تو گذشتم؟ اون دختره دخترخالم بقیه هم همکارام.اشکالی نداره ما فعلا میریم
اشک تو چشمام جمع شد ولی سروش ندید پشتشو به من کرد و از اتاق بیرون رفت
_ما به توافق نرسیدیم
اینو سروش گفت و سر پا ایستاد مادر و پدرش با تعجب نگاهش میکردن تعجبی که معنیش قابل خوندن بود نه از اون ذوق و نه از بی ذوقی الان!اون شب گذشت و تا یک ماه هیچ صحبتی با سروش نداشتیم نه اون پیام داد و نه من میدونستم حرفام جالب نبود،حرفایی که به سروش زدم شاید قلبشو شکست من بهش اعتماد نداشتم؟
داشتم و دارم شب بود و هوا سرد مشغول درس خوندن بودم و از پنجره گه گاهی بیرون رو نگاه میکردم تو سیاهی شب به دنبال چی میگشتم واقعا؟صدای مامان رو از بیرون اتاق شنیدم انگار تلفنی با کسی صحبت میکرد اون روز کنجکاویم بدجور گل کرد مخصوصا که بینش اسم پدر سروش رو شنیدم از اتاق بیرون رفتم مامان تو تراس بود ولی صداش واضح تو پذیرایی بود
_اره ابجی نزدیک یه ماهه دقیقا شب خاستگاری
_……………
_نه نمیدونم به احتمال زیاد طلا نمیدونه نمیخوامم بدونه نزدیک امتحاناتش نمیخوام ضربه ببینه بزار فکر کنه که پسره فراموشش کرده
_…………….
_گفتم که خواهر شب خاستگاری وقتی پسره جواب رد گرفت ناراحت بود وقتی از خونه بیرون رفت مثل اینکه مادرش پیشنهاد میده برن ویلای بیرون شهرشون وقتی میرفتن ماشین چپ کرده از سراشیبی افتاده پایین،
اتیش گرفته در همین حد میدونم که هر سه تاشون وضعیت خوبی نداشتن یا سوختن تو کمان یا هم که مردن هیچکی اینو نمیدونه شرکتشون که فعلا همون پسرخالهه هست و مدیریت میکنه
نفسام تند تند میزد حسم کردم فشارم افتادم خواستم به مبل تکیه بدم که افتادم رو عسلی و سرم به شدت به گوشش خورد)
ورق میزدم اما هیچی نبود دیگه! من هیچی نمیدونم!نمیدونم سروش زندست یا مرده!من اومدم اصفهان!اومدم اصفهان تا بفهمم چی به سر سروش اومده همین!من هنوزم دوستش دارم!
حس میکردم قسمتایی از دفترچه خاطراتم پاک شده ولی فقط یه حس بود!
من از چهره سروشم چیزای زیادی یادم نمیاد فقط چشماش یادمه و یه چیزای نامفهوم!مامان میگه به خاطر همون اصابت سرم به عسلیه که حافظه دچار اختلال شده و این موقتیه!
خداقوت نویسنده جان داستانی متفاوت و زیبا رو داری روایت میکنی😍 قلمت ماندگار🤗😊
ممنون از نظر قشنگ و پر انرژیت عزیزم❤️
به قشنگی داری میری جلو خسته نباشی🎊🫂
مرسی گل❤️
همچنین شما😘
سلام خسته نباشید
هر داستانی شروع به خواندن میکنیم بعدپولی میشه لطفاً این داستان پولی نشه اخرش بدونیم
سلام مرسی❤️
نه نگران نباشید
سلام خسته نباشی
حسی بهم میگه اون صدای ناله ماله سروشه
سلام عزیزم ممنون
مرسی که رمانو خوندی❤️