نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 3

3.7
(38)

قدمامو به سمت خونه تند کردم ایفون خونه رو زدم که بعد یه دقیقه باز شد وارد شدم مامان و خاله مشغول خرد کردن سبزی برای اش بودن قرار بود برای خطری که از بیخ گوش محسن عزیزشون گذشته بود اش نذری درست کنن
_چرا اونجا وایستادی عزیزم برو خونه ناهار حاضره بکش بخور
خاله مهربون تر و اپن مایند تر از مامان بود ولی مامان یه خانم چادری با عقاید مذهبی سخت!البته مامان از اول اینجوری نبود به گفته خاله از وقتی با بابا ازدواج کرده بود خلق و خوی بابا روی اونم تاثیر گذاشته!
_میرم
مامان با اکراه نگاهم کرد چهرش خنثی بود از بس نصیحتم کرده بود تا این وقت ظهر بیرون نباشم و موهامم رنگ نکنم اما من تا اینجا دو از قوانینشو زیر پام گذاشته بودم بنابراین باهام لج بود
_بعدشم اگه خواستی بیا کمک کن کمر منو خالت خشک شد از بس نشستیم سبزی پاک کردیم!الانم که داریم خرد میکنیم!
باشه ای زیر لب گفتم و وارد خونه شدم
زینب نشسته بود یه گوشه و مشغول بازی یا عروسکاش بود رفتم از پشت بغلش کردم
_به نظرت کی هستم؟
با ذوق خاصی داد زد
_آبجی طلا!
بوسه ای رو گونش زدم با اون موهای خرگوشی و لباس قرمز خیلی ناز و قشنگ شده بود
_داداش محسن اومده بود اینجا ابجی گفت بهت بگم خیلی دوست داره
چشمامو محکم رو هم بستم
_بره به جهنم
_چی؟
گونشو ناز کردم
_هیچی عزیزم ناهار خوردی
_اره با مامان و بابا و خاله خوردم بعدشم بابا رفت خوابید مامانم با خاله میخواست برای داداش محسن اش درست کنن الان تو حیاطن
از کنارش بلند شدم و وارد اتاقم شدم تنها کسی که تو این خونه خیلی دوستش داشتم زینب کوچولو بود البته نه اینکه مامان و بابا رو دوست نداشته باشم نه!اونارم داشتم ولی خب زینب رو یه جور دیگه لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم گوشیمو برداشتم از سایلنت برداشتم که بالافاصله محسن زنگ زد پوفی کشیدم
_لعنت بهت!خروس بی محل!
تماسو متصل کردم صداش تو گوشی پیچید
_سلام خانومم!
_سلام !
_کجا بودی از صبح چرا گوشی رو برنداشتی نگرانت شدم دختر!اومدم خونه اونجا هم نبودی!
_اره بیرون کار داشتم
نفس عمیقی کشید و گفت
_شب وقت داری بیام ببینمت طلا؟
دوست نداشتم ببینمش اما بهونه ای هم نداشتم
_خونه؟
_نه بریم پارک همونجا که دوست داشتی!
_باشه مشکلی نیست
_خب پس فعلا
تماسو قطع کردم هیچ وقت دوست نداشتم حتی باهاش همکلام شم امانمیشد مجبور بودم!دلایلی که مجبورم میکرد هزار تا بود!یکیش شاید این بود که محسن پسرخالمه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Maste

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

پسرخاله های مردمو نگا حالا پسرخاله من از پارسال میخواست واسم بستنی بگیره هنوز به دستم نرسیده😐🤣
خیلی خوب بود خسته نباشی😍

لیلا ✍️
10 ماه قبل

موضوع جذابی داره، البته قلمت پرکششه👌🏻👏🏻 حال طلا رو درک می‌کنم تو بد وضعیتی زندگی می‌کنه😞

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

منم پارک میخام🥲😂
خسته نباشیی❤❤

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x