رمان دیدار دوباره یک عشق

دیدار دوباره ی یک عشق پارت دوم

4.5
(13)

چشمام و که باز کردیم دیدم هاوش و هیرسا دارن از شدت خنده زمین و گاز میگیرن
به سرو وضعم نگاه کردم که با تخم مرغ یکی بود
جیغ بنفش کشیدم که مامان از آشپزخانه کفگیر به دست اومد بیرون
مامان:چیه؟!
هیما:مامان پسرات گند زدن به لباسام
هاوش:از قدیم گفتن از هر دست بدی از همون دستم میگیری
ادا شو در آوردم و جمله شو تکرار کردم که هیرسا گفت:راست میگه هاوش
با انگشت اشاره ام بهش اشاره کردم و گفتم:تو یکی حرف نزن که هرچی میکشم از دست تو میکشم فقط دعا کنم دستم بهت نرسه
مامان:حالا بیا برو حموم آقا هاوش و آقا هیرسا خودشون اینجا رو تمیز میکنن
بهشون زبونک زدم و رفتم بالا تو اتاقم و پریدم تو حموم
یه دوش سر سری گرفتم و اومدم بیرون و به پری زنگیدم
+هان
_پری
+بنال
_من ۲۰ دقیقه دیگه پایینم
+درد نگیری تو منم تا بیست دقیقه میرم تا یه جایی میام
گوشی قطع کردم
موهام و با حوله خشک کردم چون دوست داشتم فرفری بمونن
حالا یه آرایش کمرنگ
کرم پودر رژلب قرمز ریمل و یه خط چشم کوچیک
عالی شدم
بریم تو کمد لباسام و هی این و اونو میکردم تا بالاخره یه لباس خوشمل گیر آوردم
حالا بریم آنالیز قیافه بنده پوست سفیدی دارم چشمان تقریبا کشیده درشت دماغ قلمی چشمان آبی

شلوار لی جین کوتاه که پاچه هاش تا داشت
مانتو کوتاه که تا رون های پام بود و سبز لجنی روشن بود و جلوش دکمه داشت
شال عربی
و کیف کوچیک کمری خردلی رنگ
پا بند ماه و ستاره نقره ای و ساعت هوشمندمم دستم کردم

به ساعت نگاه کردم خب هنوز ۱۰ دقیقه وقت داشتم
توی این ده دقیقه خودمو معرفی کنم
بنده هیما بخشی خواهر یک عدد گودزیلا به اسم هاوش که ۲۶ سالشه و یک عدد هرکول به اسم هیرسا که ۲۵ سالشه هستم
هیرسا و هاوش برادر های بزرگترم هستن
فرزند آخر حامد بخشی و حنانه صامتی هستم
خانواده گرمی داریم
بابام صاحب چندتا کارخونه و وضعیت مالی توپی داریم
من ۲۰ سالمه و رشته ام پزشکی
و بیماری تنگی نفس دارم
دو سال پیش با سامیار صیغه کردم همدیگرو دوست داشتیم ولی نمیدونم که چیشد رفت
تا به امروز که استاد دانشگاهی شده که من توش درس میخونم ندیده بودمش
بیخیال

ادکلنم که بوی مست کننده‌ای داشت زدم گوشیم و برداشتم رفتم پایین

هاوش و هیرسا داشتن تخم مرغ ها رو پاک میکردن و مامانم وایساده و میگفت کجارو پاک کنید
رفتم پشت مامان و یه بوس گنده از لپش کردم و گفتم:به به مامان خانوم

مامان:سلام عزیزم
با طعنه گفتم:خسته نباشی مامان حنا
که یهو هیرسا برگشت با ابرو به هاوش اشاره کردم و گفتم:خوش میگذره آقا هیرسا
که یهو همه زدن زیر خنده
رو به مامان گفتم:مامی من امشب میرم خونه پری فردا بعد دانشگاه میام خونه
+باشه مامان جان
در ورودی و باز کردم و گفتم:خداحافظ مامی حنا خداحافظ هرکول خداحافظ
کتونی سفیدم پام کردم که هاوش گفت:خداحافظ جری
هیرسا:جری چیه این بیشتر قیافه اش به زنبور میخوره
مامان:خیلی هم دلتون بخواد دختر دارم به این خوشگلی
کتونی سفید رنگم و پام کردم و یه زبونک برای هاوش و هیرسا زدم و بعدشم از خونه زدم بیرون گوشیم زنگ خورد
پری بود
_جونم پری
+ هیما بیا سرکوچه
_اومدممممم
سریع رفتم سرکوچه سوار شدم
پری خیلی طلبکارانه گفت: جنابعالی کدوم گوری بودی
_سر قبر شما
+بیشور
_هیچی هاوش کثافت هرچی تخم مرغ بود خالی کرد رو سر من بدبخت
+برای چی
_پریشب وقتی خواب بود آرایشش کردم
با خنده گفت: پس حقت بود
منم زدم زیر خنده
پری ماشین و روشن کرد و راه افتادیم
ضبط و روشن کردم آهنگ دنیا هی برو برگرد بیا و پلی کردم
تو ماشین انقدر قر دادیم که از کت و کول افتادیم
بعداز ۱۵ دقیقه رسیدیم خونه پری شون
از ماشین پیاده شدم
زنگ در حیاط زدم که صدای خاله سمیه تو گوشم پیچید
خاله سمیه مامان پریا بود
پریا تک فرزند بود
اسم باباشم مسعود
وضع مالی شونم مثل خودمون

_خاله سمیه منم هیما در و باز میکنید
+بیا تو خاله جون
من و پری رفتیم داخل
چهره خاله سمیه و دیدیم که داره گریه میکنه هراسون رفتیم به سمتش که گفت:پریا مامان بزرگ بیمارستان حالش خیلی بده باید برم من مادر
پریا:باشه خودم میرسونمتون
خاله سمیه :هیما چی ؟!
هیما: خاله عیب نداره من خودم اینجا میمونم تا پری برگرده
خاله تو یه چشم بهم زدن آماده شد و از خونه زدن بیرون
حالا من موندم یه خونه
گوشیم و برداشتم یه یک ربع گشت و گذار تو گوشی خسته شدم
گوشی و رو مبل پرت کردم
خب ؛ حالا چه کنم
تو همین فکرا بودم که یخچال حواسم و پرت کرد
در یخچال و باز کردم
یه سیب سرخ برداشتم و یه گاز گنده ازش زدم
زنگ خونه به صدا در اومد بدون نگاه به آیفون در و باز کردم
خوب حتما پری بود دیگه
درررراااازز به دراز افتادم رو مبل راحتی سه نفره و به خوردن سیب مشغول شدم که در باز شد
با دیدن این صحنه سیب پرید تو گلوم
داشتم خفه میشدم لامصب هرچی سرفه میکردم بیرون نمیومد که
یهو یه نفس راحت کشیدم
+داشتی خفه میشدیا
یهو یه جیغ بنفش زدم

یا قیاسو مستقیسین
این دیگه کیه
_تو کدوم خری هستی
+چرا جیغ میزنی اصلا تو کی هستی
_ به تو چه گمشو بیرون تا نزدم شت و پتت کنما
+بیا بکن ببینم
_وقتی زنگ زدم به پلیس میفهمی
+پلیس واسه چی حلش میکنیم
_پس فقط به سوالات من جواب بده
+باشه
_تو کی هستی اینجا چیکار میکنی با این خانواده چه نسبتی داری اصلا باهاشون چیکار داری وقت قبلی داشتی یا کلا دزدی نکنه اومدی مال و انوال بابا پریا و بکشی بالا یا خواستگار پری باشی یا تو سر مامان بزرگ پری بلا آوردی که از خونه بکشیشون بیرون بعد بیای سروقت گاو صندوق بالا سند و مدارک و پول برداری و فرار کنی؟!

+بابا نفس بکشششش دهنت کف نکرد
_اینجا فقط من سوال میکنم ! حالا بنال بینم
+من نیما پسرخاله پری هستم
_ازکجا بدونم راست میگی
+بیا اینم عکساش
راست میگفت هرچی عکس از پری بود تو گوشی اینم بود
_باشه قبول
نشستم رو مبل مثل قبل که نیما رفت بالا تو اتاق پریا
۱۰ دقیقه ای میشد که اونجا بود
چون فضولیم گل کرده بود از پشت در نگاش کردم که دیدم دفترچه خاطرات پری و برداشته
با جیغ گفتم:دفترچه خاطرات پری و بدهههه
مثل سرعت نور دفترچه و گذاشت تو گشو درش و بست و گفت :دفترچه خاطرات چیه؟!
_آهان پس داری تظاهر میکنی که نمیدونی
+من!تظاهر!محاله
_خر خودتی کره خرم اون بچه اته
+من زنم کجا بود که بچه داشته باشم
_عهه من فکر کردم زن داری ؛پس اگه زن نداری بیا برو از این خونه بیرون
+اگه نرم چی ؟!
_نری غلط میکنی نری خودم میبرمت
اومد سمتم دستم و گرفت و گفت:پرو شدیا
آروم آروم چسبوندم به دیوار و گفت:اسمت چیه راستی نپرسیدم
_هی هیما
+هیما !معنیش یعنی چی ؟!
_بانوی عشق
+قشنگه مثل خودت . حالا بانوی عشق کی هستی
_هیشکی
+بانوی عشق من میشی ؟
با دست هولش دادم عقب گفتم:خیلی داری حرف مفت میزنیا
از اتاق رفتم بیرون کیفم و از روی مبل برداشتم در و باز کردم
که یهو دستم و گرفت
+کجا بابا شوخی کردم
_برو بابا بهت رو بدم سوار آدمم میشی
داشتیم جر و بحث میکردیم که در باز شد و پری خانوم خبرش تشریف آورد
پری:اینجا چه خبره؟! به آقا نیما ، کنار هیما خانوم
هیما:ببین پری به این پسرخاله خرت یه چی بگو ها خیلی بیشعوره
نیما:خودش قهر کرده داره میره
هیما:حرف مفت میزنه خب
پریا :عهههه بسه دیگه ول کنید شما هم
هیما: مامان بزرگت چیشد
پریا:هیچی حالش بهتر
هیما:والا مامانت جوری گریه میکرد گفتم که یه خطمم افتادیم
نیما:عهههه هیما زبونت و گاز بگیر
پریا :حالا به حرف گربه سیاه بارون نمیباره که
هیما:خیلی بی شعوری پری
نیما که تو چارچوب در وایساده بود و با دست زدم کنار و رفت داخل و نشستم رو مبل
پری و نیما هم اومدن داخل
مثل زلزله زده ها نشسته بودیم و دست به سینه همدیگه و تماشا میکردیم
البته زلزله زده ها یه تلاشی برای این ناراحت نباشن یه کاری میکنن ولی ما !!:)
نیما:پری میای دیگه
پری:اره بابا
هیما:رمزی حرف نزنید که اون مدرسه ای که شما دانش آموزید من مدیرشم
نیما: ما اصلا رمزی حرف زدیم ؟!
پریا:نه
هیما:عهه اینجوری پس قرارتون هرجا باشه منم میام
نیما:مطمئنی
هیما:بدون شک و تردید
نیما:عههه خب فردا تولد منه منم قراره یه جشن حسابی بگیرم
هیما:خب من نمیام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
11 ماه قبل

سلام لطفا برای رمانتون عکس طراحی کنید اسم رمان روش نوشته بشه

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x