رمان غرامت پارت 36
خلع صلاح میشوم،
حتی به مرز جآن دادن میرسم..
اما مگر او چشم دیدن مرا دارد؟
در سمت خودش را باز میکند و هنگام خارج شدن به من تشر میزند:
پیاده شو..
وجودم میلرزد،
زمستان است؟
یا سردی چشمانش در مغزاستخوانم نشسته!
آب دهآنم را به سختی فرو میدهم
از ماشین پیاده میشوم..
درخآنه را باز کرده
چشمان قرمزاش منتظر من است..
وارد حیاط میشوم
چادر خاکی شدهام گوشه حیاط
دهن کجی میکند..
او تندتر پاتند میکند و در را باز میکند!
با حرص کفشهایش را به هر طرفی پرت میکند
دستهای لرزانم را درهم قفل میکنم
در موقعیتی گیر کردهام
که معجزهای عجیب برای نجآتم رخ دهد..
کمی دیگر تعلل کنم مهران دیوانه را به حیاط کشاندهام!
در را پشت سرم میبندم، برق های خآنه روشن است، ولی مهران در پذیرایی نیست!
میخوام کنکاش کنم که با بطری آب درون دستانش از جلویم میگذرد..
-چیه زبونت موش خورده؟یا فقط بلدی جلو عموت زبون دراز باشی!
بطری آب را روی عسلی ها پرت میکند و نزدیکم میشود..
-باتوعم یامور؟؟
بغضم میشکند و چانهام به شدت میلرزد..
-من..که..اومدم با تو مهران
نمیدانم کجای حرفم نیش دار است که دیوانه میشود بازو هایم را به چنگ میگیرد
-گریه نکن، الکی اش تمساح نریز مثل آدم بنال
بازو هایم محکم میفشار، اشکانم نه تنها بند نمیآید بلکه بیشتر میشود..
-چی بگم..؟
بازو هایم را رها میکند و پوزخندی کنج لبانش میشیند
-همون حرفای که به عموت گفدی برام پیغام بفرسته!
ابروانم پرید، با کف دستانم اشکانم را پاک کردهام
-کدوم پیغام مهران؟
-الکی خودتو نزن به نفهمی
کمی جرعت در وجودم رخنه کرد و قدمی به جلو برداشتم
-به جون خودم مهران نمیدونم چی میگی؟
دستش را میان موهایاش کشید و با نگاه تیزی به سمتم گفت:
انشالله که عموت چشم بسته تو رو از خونه نبرده، اون بگو؟؟
-در زدن من در و باز کردم دیدم عمومه…
میان حرفم پرید غرید:
کی گفته بهت هر کی در زد تو باز کنی؟
بهت زده به او خیره شدهام که مجددا سوالش را تکرار کرد همانطور متعجب زمزمه کردم:
مگه من زندانیم؟؟
انگشت اشارهاش جلوی صورتم به رقص آوردو گفت:
آره از زندانی بدتری، این قانون اولت یامور تو خونه من وقتی نیستم در روی هیچکس باز نمیکنی، هیچکسس!!
دستانم بی حس کنار بدنم افتاد
دوباره چشمان تیزش را به رخم کشید و گفت:
فهمیدی؟؟
چشمانم پر از اشک شد و پلکانم لرزید و نالیدم:
آره..
هیبتش را از جلوی صورتم کنار کشید و دور خانه چرخید و هر دم دستانش را میان موهایاش میکشید!!
-ادامهاش؟؟
بغض سنگینم را قورت دادم
چشمانم در تعقیب او
قلبم از ترس او لرزان
-بعد اومد توحیاط بهم گفت برم وسایلامو جمع کن که بریم
بلند فوش زیر عرف سنم حواله عمویم کرد، من سکوت کردم که دوباره تشر زد..
-من بهش گفتم که نمیام، بخدا مهران گفتم
ولی گفت که بیا بریم
به اینجا رسیدم ترسیدم، سر به زیر انداختم و آرام گفتم:
منم رفتم!
-رفتی؟هه!
آره که میری
چه تعهد به مهران داری؟
اصلا مهران خر کیه؟
جز اون چهارتا کلمه عربی چی تو به مهران وصل داری که بشینی سر خونه زندگیت هوم؟؟؟
حرفهایاش مرا کمی خجالت زده میکرد، حق با او بود نباید با حسن میرفتم با ریسمان پوسیده او خودم را در دهان شیر انداختم..
-بعدم رفتی با عموت به ریش من خندیدی، به عموت گفدی برو به مهران پیغام برسون طلاق میخوام!
سرم به ضرب بلند شد و متعجب زمزمه کردم:
من به عموم گفتم؟
عصبی شد و غرش کرد:
خودت نزن به نفهمی عصبیم میکنی، مگه توی احمق. بعدظهر تو اون خونه خراب شده نبودی که من اومدم داد زدم گفدم یامور بیا گمشو بریم خونمون
نیومدی!!
اون حسن بی ناموس پوزخند میزد میگفت نمیخوادت دیگه نمخای بفهمی!!
چشمانم تا این حد گشاد نمیشود، چه بگویم به این مرد خشمگین
چطور ثابت کنم که من بخت برگشته در خواب مرگ به سر میبردم که دادهای او را نشنیدم..
-مهران بخدا من وقتی رفتم، تو اتاقم خوابم برد به جون عزیزم صدات نشنیدم..
یا چطور بگویم عمویم، کسی که باید زندگیام را آرام کند هزاران دروغ غیابی از من به تو گفته!
قلبم شکست حتی در تصورم نمیآمد که حسن اینطور نقشههای کشیده باشد..
مهران عصبی تر موهایاش را کشید
-خواب مرگ بوده که صدام نشنیدی؟؟هاا؟با این دروغای مسخره نمیخواد خودت بی گناه جلوه بدی!!
اشکانم را پس زدهام، کاش میفهمید..
-اخه چرا منطقی فکر نمیکنی اگه من واقعا این کارای که میگی کرده باشم، چرا امشب بیام با تو.؟؟؟
چندقدم نزدیکم میشود
-امشب اگه به کشتنم بود، میکشتمت جنازهات میاوردم این خونه
منتها که میگی این کارای که میگی نکردم چیه؟؟عموت دروغ میگه؟ینی اینقد عموت حرومیه از تو دروغ ببافه؟؟
حرفایاش سنگین بود ولی همه حقیقت داشت، به خودم جرعت دادم دست عصبی اش که مقصدش موهای پریشانش بود را در دستم گرفدم و فشردم و به چشمهایاش زل زدم:
بخدا مهران من هیچکدوم از این کارای که میگی رو نکردم!
مکث را در چشمانش دیدم، خوابیدن شعله های کمی از خشم درون چشمانش را دیدم که خوابید..
ولی بازهم نمیدانم چه بود که در مغزش دوید فکاش را سخت کرد و دستش را از میان دستانم کشید
-دِ نمیفمم دیگه یا تو یا اون عموی… دروغ میگه این و برام روشن کن؟؟
چطور به او میگفتم که عمویم دروغ گو است!!
غرورم اجازه میداد؟
آخ عمو..
سکوتم را که دید عصبی تر شد
-یامور امشب یا تو یا اون عموت حساب این دروغا رو پس بدین؟
حسابی که از عمویم پس میگرفت چطور بود؟؟عوارض همان حسابم باز من پس میدادم
چه معامله پر از سودی..هه!
اشکانم که دوباره راه پیدا کردند را دید عصبی با کف دستانش روی گونههایم کشید
-بگو یامور، بگو لامصب تا خونت نریختمم
هق زدم زانوهایم خم خورد و نشستم
-از من پس بگیر
همین بس بود که دیوانه شود و آن عسلی که سالم مانده بود را بشکند..
دستانم را روی گوش هایم گذاشتم
داد میکشید
فوش میداد
حتی هزاران بار
میان حرفهایاش مرا کشت
آخ عمو این چه جنونی نسبت به من است که اینطور مرا به نابودی میکشاند..
چندثانیه میشد که آرام گرفته بود
آرام گرفتنش
همان چندتا فوحش زیر لبی بود
نزدیکم شد
صدای قدمهایش را فهمیدم
وگرنه من از شرم دروغگویی عمویم سرم را پایین انداخته بودم
روی دو زانو کنارم نشست
دست زیر چانهام انداخت و سرم را بالا آوردو گفت:
این حسن چی داره که از جونت واسش میگذری؟ها؟اصلا تو میفهمی من خر عصبی بشم میزنم دندونات خوردشه تو دهنت؟بازم بخاطر اون بی پدر به جون میخری؟؟
چانهام را ول میکند، در طول حرفهای پر از کنایه اش جرعت نگاه کردن به او را نداشتم..
-ولی میدونی من احمق نمیتونم دست روی زن بلند کنم
هنگام کمر راست کردن شانهام را تکانی میدهد و می گوید:
مخصوصا دختری که مث سگ از من میترسه ولی بازم از عموی بی همه چیزش دفاع میکنه!
هقهق میکنم که پوزخند صدا دار میزند و با حرف هایاش مرا آتش میزند:
احمقی نفهمی، هنوز بچهای!
همون عموت بعدظهر که اومدم دنبالت مثل سگای ولگرد پارس میکرد بجای تو دروغ میگفت که من حرصیشم زنش و ببرم خونهاش
نمیفهمی دیگه!
لامصب اونا اگه تو رو میخواستن میگفتن بیا زن پسرای قاسم شو هانن؟؟
تو مگه کجای این قصهای که تقاص پس بدی هان؟؟
در خودام جمع شدهام می توانستم حرفی بزنم؟
خانوادهام به اندازه کافی مرا از منبر پایین آورده بودن!
درست به خواسته خودم زن مهران شدم
ولی حتی یکبار هیچکدامشان نه به زبان نیاوردن
حتی همان یکباری که ساز نخواستن را نواختم
اولین کسی که آن ساز را در دم خفه کرد عزیز بود!!
دستانم را دور پاهایم قفل کردهام..
دوباره کنارم اینبار روی زمین نشست.
-درسته
تو حرف از طلاق نزدی، اون دادای منم نشنیدی!
ولی چرا رفتی یامور؟
تو بازم این زندگی من و به اون زندگی نکبت بار خودت فروختی!
بفهم تو الان عروس منی..
فکر میکنی که اگه امشب حالا به هرجور اونجا میموندی
بیشتر از سه روز تو رو خونشون راه میدادن؟؟
اگر حرف عزیز موقع ورودم به خانه را میشنید چقدر مرا برای خانوادهای که سنگ به سینه میزنم برایشان مسخره میکرد..
سکوت کردم او باز ادامه داد:
من نمیتونم دیگه بهت اعتماد کنم..
ترسیدم و چشمانم در چشمانش انداختم،
چقدر تحقیر آمیز است مهران برای من سردی چشمانش فک سخت شدهاش رفته است..
-مهران من دیگه با هیچکس نمیرم!
یک تای ابرویاش را بالا انداخت و گفت:
از کجا بدونم یامور؟
خیلی عاشقانه ازدواج کردیم؟
یا مثل زن و شوهرای عادیم؟
آب دهانم را قورت دادم و لب زدم:
همه زندگی به رابطه خلاصه نمیشه!
نگاهم کرد طولانی و گفت:
میشه یامور!
میشه اونم تو باید ثابت کنی..
اگه راست میگی که نمیری بهم نشون بده، خودت پای خودت به این زندگی بند کن!
پلکانم لرزان شد و بیشتر زانوهایم را در آغوش گرفتم
-ما از هم جدا نمیشیم بالاخره این اتفاق نمیافته، اگه تا الانم هیچی نشده بخاطر خودت بود که یکم عقل تو کلهام بود درکت میکردم
حالا که میبینم اینقدر خودمختاری که بدون اجازه شوهرت با عموت میری
پس حتما میتونی شوهر و یک زندگیم اداره کنی!
پارت جدید ارسال شد🥰
اولینینیننینین
حال میکنی چقد طولانیه😁💋
اره😁 اگه پارتای بعدی هم همینقدر طولانی باشن که عالی میشه
عالی بود❤👏
از این حسن خیلی بدم میاد🗡🗡
مرسیگلممم💋
منم🥲😂
وای من رو مهران کراش زدممم🥲😂
عالی بوددد
تو این پارت که خیلی خشن بود🤦🏻♀️😂
مرسیگلم💋
همین خشن بودنش باحاله دیگه🥲😂
ممنون
💋🥰
چقدر از حسن بدم میاد
کثافته خره نفهمه🤣🤦♀️
هعی حسن بیچاره😂😂
همه دشمنش شدن
الان که فکر میکنم تمام تقصیرهای حال الان یامور پدرشه که اینطور دخترشو یتیم بین اون آدما ول کرد که اینطور گوشت قربونی شه بین این ظالمها...
من اگه جای یامور باشم فقط به خودِ خودم فکر میکنم کی به فکرشه حسن؟ اون فقط حرص زنشو میزنه یامور باید به خودش بیاد و بتونه گلیمشو از آب بکشه وگرنه همونجور
توسریخور بار میاد
درسته به نظر منم حسن فقط میخواست زنشو برگردونه نه طلاق یامور رو بگیره ، حتی وقتی مخالف ازدواج هم بود ولی باز خانواده اش با حرفاشون خامش کردن
این خانواده اصلا لیاقت دختری که خودش رو براشون فدا کنه ندارن
آره دخترش و به یک چیز بی ارزش فروخته و رفته، یجورایی به خانواده اش اعتماد داشته که از بچهاش مواظبت می کنن
ولی بنظرم هیچکس پدر و مادر خدت نمیشه..
ببین من شخصیت یامور رو یجوری به وجود آوردم که مثل یک دختر یکساله که شدیدن عاشق خانواده پدریشه کمکم بزرگتر میشه و تجربهها کسب میکنه هنوز نمیتونه خانواده پدریشو بندازه بیرون