رمان قلب بنفش پارت بیست و نه
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و نه
《تیدا》
نگاه خشمگین اش به نگاه ام گره خورد…
رگ اش با کرده بود و صورت اش قرمز شده بود…
این چهره اش به قدری وحشتناک بود که حتی نمیتونستم حرفی بزنم…
نفس اش رو با حرص به بیرون فوت کرد
_حالا واسه اون مرتیکه ی بی ناموس میخندی ها؟؟!!!
سرش رو پایین تر آورد…
سرم رو پایین آوردم…
_بی محلی میکنی و من رو نادیده میگیری ها؟؟!
با فریاد بلند اش حس کردم که قدرت شنوایی ام برای همیشه از من گرفته شد…
_به چه حقی هر غلطی دوست داری میکنییییی؟؟؟؟؟!!!!!
دیگه نتونستم این مدل حرف زدن اش رو تحمل کنم…
برای خودش میبرید،میدوخت و تنم میکرد.
یعنی چی؟!اون حق داره طلبکار باشه و از من حساب پس بگیره ولی من هیچ حقی ندارم که طلبکار باشم از نبودن اش؟!
کنترل خودم رو از دست دادم و آمپر چسبوندم و مثل خودش داد زدم
_تو کی هستی هااا؟!چطور به خودت اجازه میدی که به من گیر بدی؟؟؟تو کی من………
با کاری که کرد صدام خفه شد و حرفم ناتموم موند…
دست اش روی گودی کمرم نشست و محکم و با خشونت من رو میبوسید…
دوباره تب کردم و قلبم با بیشترین شدت میکوبید.داشتم اختیار خودم رو در برابر حرکات اش از دست میدادم؛اما نه!اینبار نه!
دستم رو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم که از خودم جدا کنم…
فک ام اسیر دست هاش و اجازه ی تکون خوردن بهم نمیداد…
بیشتر من رو به خودش فشار داد…
اگر کمی دیگر ادامه میداد زنده بودنم رو تضمین نمیکردم…
بالاخره با نفس نفس از من جدا شد؛
سرش رو دقیقا زیر گوشم آورد….
بوسه ای روی لاله ی گوشم زد و بعد آروم گاز گرفت…
قلبم داشت از حرکت می ایستاد که ناخواسته آخی گفتم…
چشمام رو بستم که حالم رو نفهمه…
با صدای گرفته ای زمزمه کرد
_این بار بهت رحم کردم؛یه بار دیگه از این غلط ها کنی بد حالی ات میکنم که کی ام!
قفسه ی سینه ام به سرعت بالا و پایین می شد…
ولم کرد…
به حالت قهر روم رو برگردوندم و فقط به سرعت از اتاق بیرون رفتم…
دستم رو روی سینه ام گذاشتم و سعی کردم آروم بشم…
تو دلم غوغایی به پا شده بود…ولی خیلی از دست اش عصبانی بودم؛هنوز هم عصبانی بودم.
ایلدا رو روبروم دیدم
_تیدا!تو کجایی دختر؟!بیا پایین دیگه…
دست و پام رو گم کردم
_اینجام!اومدم اسپری ام رو بردارم.
صدای آرتا رو از پشت سرم شنیدم
_ایلدا!این مرتیکه کجاست؟!
ایلدا متعجب دست به سینه شد
_مرتیکه کیه آرتا؟!
آرتا هوووفی کشید
_همین یارو دانیال.
وقتی اسم دانیال رو آورد نگاه وحش زده ام رو به زمین دوختم…
خدایا نه!کاش با هم روبرو نشن؛الان بد دیوونه شده بود یه کاری دست خودش و اون میداد و مهمونی رو به هم میزد.
ایلدا_نه اینجا نیست!یه کم پیش گفت که باید بره و خداحافظی کرد.چطور؟!کاری داشتی باهاش؟
آرتا پوزخندی زد و زیر لب گفت
_خوب در رفتی!ببینم ات خون ات حلاله.
ایلدا_چیزی گفتی؟!
آرتا نه ای گفت و رفت پایین…
من هم همراه ایلدا رفتم…
سعی کردم تا آخر شب خیلی جلوی چشم اش آفتابی نشم…
اون هم سرسنگین شده بود.
خجالت هم خوبه والا!جای معذرت خواهی اشه مرتیکه پررو!
ساعت تقریبا دو نصفه شب بود که کم کم همه آماده ی رفتن شدن…
ما هم خداحافظی کردیم و از اونجا بیرون اومدیم.
به خونه که رسیدم آرایش ام رو پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم…
کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم…
××××××
با سر و صداهای آریانا که ظاهرا از آشپزخونه بود از خواب بیدار شدم…
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش اش.
_سلام علیکم!ساعت خواب خانم سحرخیز؟!
_سلام!دیشب دیر خوابم برد ؛خسته بودم.
به کابینت تکیه زد و مرموز نگاهم کرد
_بله؛متوجه شدم که حسابی خسته ای.خوبه خوبه!طفره نرو…دیشب چی شد که اونجوری به هم ریختی؟!با آرتا حرف ات شده نه؟؟؟!
وااااای خدا آخه چطور این چیزها رو میفهمه این دختر؟!
نشد یه بار من بتونم یه چیزی رو ازش پنهان کنم و تو دلم نگه دارم…
الان چی باید بگم؟؟!
آروم گفتم
_یه جورایی…
_چه جورایی؟!
با تته پته گفتم
_یعنی…یعنی بیشتر از حرف بود…دعوامون شد.
خنده ی ریز اش رو متوجه شدم
_عهه چرا میخندی مگه دارم جوک میگم؟!!!
همونطور میون خنده هاش گفت
_خب الان قهرین دیگه؟!
سرم رو به تایید تکون دادم.
_خب تو حس نمیکنی که خودت هم یه تقصیرهایی داری؟!
حق به جانب گفتم
_میشه دقیقا بگی من چه گناهی کردم؟!به من چه آخهه…
_تو که خودت آرتا رو میشناسی؛با رفتارهاش آشنایی…میدونی که حساسه؛ماجرای کیش رو یادت رفته؟!
_نه یادم نرفته!اون موقع هم کاسه کوزه ها رو سر من شکست…با اینکه هیچ کاری نکرده بودم.
_آره این رو راست میگی؛ولی قبول کن که این دفعه تو زیاده روی کردی.میدونم که با اون یارو گرم گرفتی برای اینکه آرتا رو حرص بدی و ته قلب ات چیه…اینجا حق رو به اون میدم؛خب اون هم غیرتی شده دیگه.
وااااییی خدا آریانا هم جادو شده بود…چرا یک نفر پیدا نمی شد که بگه آره تیدا!تو راست میگی.اون نباید با تو اینجوری رفتار میکرد…
حالا همه برای من شدن وکیل مدافع آقا آرتا…
اصلا به جهنم!
عصبی بلند شدم و برای خودم چای ریختم…
نگاهی به موبایلم انداختم…
نفهمیدم چی شد که از پیام های آرتا سر در آوردم…
نگاهی به اسم اش انداختم…
آنلاین بود…معلوم نیست داره با کی حرف میزنه آقا!ایش…
روی عکس پروفایل اش کلیک کردم…
هووففف مثل همیشه با جذبه و مرتب با موهای جمع شده بالای سرش؛با کت چرم و همون اخم لعنتی ای که همیشه مهمون چهره اش بود…
لعنتی!همه جا اخمو بود؛تو عکس و تو واقعیت…
افکارم رو پس زدم و موبایلم رو خاموش کردم…
اگر یه کم دیگه میموندم ممکن بود شیطون گولم بزنه و بهش پیام بدم…پس بهتر بود سرم رو با کارهای دیگه گرم کنم.
اولین بازدید کننده
اولیم کامنت
اولین امتیاز
کلا ۴۰ ثانیه است رمان اومده🤣🤣🤣
😍😂😂😂فعال کی بودی تووو
بله دیگه منم😅
هورا رمان ها اومددد
آره بالاخره😂
ممنون نیوشاجان پرقدرت ادامه بده
ممنوبگوچقدمنتظرپارت داخل اتاق بودم
😂😂😂😂حالا خوب بود؟دوست داشتین اتفاقای بیشتری بیفته نه؟🤣
آیلین جون اگر الان هستی تا سریع عکسمو بذارم🙃
مرسیی از اینکه میخونی عزیزم😊😘
انتظار ها به پایان اومد
عاااالی بود😄
فداااات🧡
تروخدا از این تو اتاقیا زیاد بزاررر😂😂عالی بود
تو اتاقیییی😂😂🤣🤣🤣🤣واییییییییییی خدا مردم از دست شماها🤣🤣🤣🤣
بوس بهت😘💋
😂😂😂❤️
ژوووووون تو اتاقیییی👿😁😈
عالی بود نیوش👏👏👏
😂😂😂😂بچه هااااا🤣🤣
مرسیی که میخونی تانسو گشنگه😘😆
آخیی طفلک تیدا😥
این آرتا هم زیادی وحشیهها🤣
😭🥺
آره مرتیکه بگیری اون موهاشو تک به تک با موچین بکنی بعد هم بذارید تو ماشین لباس شویی برا خودش چرخ بخوره🤣😡
به امیر رفته😂
نوشمک
بچه ها میگن تو اتاقی بذار
ولی من نطرم اینه تو تختی بذاری نه؟😈😈
وااای🤣🤣🤣🤦🏻♀️
نانای🥳💃
هییینننن دختره ی بی ادببب حیا رو قورت داده رفتهههه😨😱😱😱
مثلا میگم یعنی تو تخت دعوا کنن آره؟
مگه بد میگم؟🤣
سر پا چسبیده به دیوار هم بد نیستاا😈📿
تو تخت که دعوا کردن چند پارت پیش🤣
اینم چسبیده به دیوار بود دیگه عزیزم منظورت رو واضح بگو دقیقا چی میخوای😳😂🤦🏻♀️
استغفرالله خواهرم نمیتونم چسبیده به دیوار رو شرح بدم که🤣🤣
حالا ایندفعه دعوا یکم با ناله همراه باشه🤣🤣🤣📿📿📿📿📿
به خدا میگیرم میزنمتاااا بچه جون حیا کن یه کم به خداااا حیا هم خوب چیزیهههه وایسا الان به لیلا میگم بیاد سراغتتت😡😡😡
خربزه ی قشنگم بیا بکش منُ🤣🤣😈😈
یاااا ابرفز خواهر امشب انگار خیلی مساعد نیستی نه؟😨😱عجب غلطی کردم تو اتاقی گذاشتم از این به بعد تو مسجدیه پارت هامون
ی چی زده انگاری 🤣🤣🤣
آره هر چی بوده بهش نساخته داره چیزای بدی میگه☹☹☹
ضحی همیشه همینه دیگه🤣🤣🤣
شیر کاکائو خوردم
فکر کنم توش یه چیزی بوده🤣🤣
ساقی ها به شیرکاکائو هم رحم نکردن😰
آخ آخ که تو نمیدونی من خودم تازه موتور خریدم🤣
چشمم روشن
ضحی تو قبلا اینجوری نبودی بدجور ترمز بریدی🤦♀️
لیلا راست میگه اصلا به قیافت نمیاد انقدر پیشنهاد بی شرمانه بدی😱
همراهش ی چیزی زدی باور کن 🤣 اوووم چه میوه ای هستی ضحی؟
🤣
حالا میتونه تو مسجدم باشهولی تو گوشه مکشه های مسجد تو جاهای تاریک
اتفاقا صدای نوحه و … اینا بالاست صدای بقیه چیزا نمیاد🤣🤣😈😈📿
باشه ولی تو گوشه موشه
یااا جد سادات چی میگی دختر زشتههههه خجالت بکش یه کم😱😰
تازه داره اثر شیر کاکائویی که خوردم نمایان میشه🤣🤣
تو حمومی
جمع کنید🤣
بچههههه هااااااا تمومش کنید این بازی کثیف روووو😭😭
بیا یکی جنبه نداره ما نباید تو اتاقی بذاریم به نظرم پاشو برو یه دور دوباره بویگندم رو بخون
آرهههه گفتم تو مسجدی میذارم اما این مسجد رو هم آلوده کرد😭🤦🏻♀️
برو بچه واسه من درخواست مثبت هجده میده🤬
لیلاااا خوب شد اومدی منو نجات بده من به جای اینا آب شدممم😭😭😭😭