رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت سی و سه

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و سه
《راوی》
_سینا!به من میگی این تار مو رو میخوای چیکار یا نه؟!
گلناز دست اش را کمی عقب برد و پلاستیکی که حاوی گوله ای از موی تیدا بود را از سینا دور کرد…
سینا با کلافگی سرش را تکان داد…
دل اش میخواست این بازی هر چه زودتر تمام شود و از شر پنهان کاری ها راحت شود…
دوست داشت همه چیز را مو به مو برایش توضیح دهد…اما حیف!حیف که فعلا نمی‌توانست…
_عشقم!فقط یه کم دیگه مونده؛باور کن میام همه چیز رو برات میگم…
مانند همیشه اشک جلوی چشمان اش را گرفت…
نزدیک به دو سال بود که درگیر این ماجرا بودند؛ماجرایی که خودش از آن درست و حسابی خبر نداشت‌…چند سال از نامزدی شان میگذشت؟!تا کی قرار بود ادامه پیدا کند؟!چند سال دیگر باید صبر میکرد برای اینکه با آرامش کنار عشق اش زندگی کند؟؟؟
با بغض گفت
_تا کی باید با ترس از دست دادن ات زندگی کنم سینا؟؟!من دیگه خسته شدم!به خدا دیگه نمی‌کشم…هر روز باید تو فکر این باشم که شب سالم برمیگردی خونه یا نه…
سینا نگاه اش را دزدید…
شرمنده بود؛شرمنده ی گلناز که همچین شرایطی را تحمل می کند؛ هر چه هم که می‌گفت،حق داشت…
ولی این کار ناتمام باید به اتمام میرسید…این همه صبوری کردند؛چند ماه دیگر هم روش.
جلو تر رفت و گلناز را در آغوش کشید
_قربون شکل ات برم؛قول میدم این روزها تموم میشه…به زودی تموم میشه…
بوسه ای به دست اش زد و گفت
_اون موقع نمی‌ذارم دیگه آب تو دل ات تکون بخوره؛میریم سر خونه زندگی خودمون…آرتا و آراز رو از این داستان ها در میاریم و کار اصلی رو انجام میدیم…بعد اش دیگه ردی از این اتفاق ها تو زندگیمون نمیمونه؛قول میدم!
گلناز از آغوش اش بیرون آمد و اشک هایش را پاک کرد…
پلاستیک را به طرف سینا گرفت…
_قول ات یادت نره ها!ابن بازی رو تموم اش کنید…زودتر.
سینا لبخندی زد و زیر لب چشمی گفت…
بعد از خداحافظی از گالری بیرون زد و سمت محل قرار رفت…
در گوشه ای از جاده ی آسفالت نشده و خاکی نگه داشت و کنار زد…
اینجا،حتی پرنده هم پر نمیزد و بهترین مکان برای قرارهای مخفیانه بود…
از ماشین پیاده شد و چهره ی سرگرد جلوی چشمان اش نقش بست.‌..
_سلام پسرم!آوردی اش؟
سینا سری تکان داد و دسته ی مو را به سرگرد محمدی داد…
مردی کنار سرگرد ایستاده بود…
مردی که قبلا هم او را دیده بود؛سرگرد می‌گفت پدر تیدا حامی و شوهر خاله ی آریانا آژند است…
ماجرای قتل خانواده ی آریانا و دزدیدن تیدا را می‌دانست و آن را برایش تعریف کرده بودند…
می‌دانست که مرد روبرویش چقدر آشفته بود…از روزی که خبر زنده بودن آنها را شنیده بود حال اش غیرقابل توصیف شده بود…
حالا هم با دستور سرگرد،تکه ای از موی تیدا را برای آزمایش ژنتیک آورده بود؛تا ثابت شود که او فرزند این خانواده است.
خودش به راحتی نمی‌توانست آن مو را به دست آورد و برای همین مجبور شد از گلناز خواهش کند که آن را برایش بیاورد.
کامران دستی به صورت اش کشید و آشفته گفت
_جناب سرگرد…..الان این…..این یعنی چی…..
سرگرد سری تکان داد
_آقای حامی!من کاملا در جریان شرایط شما و خانواده تون هستم؛میدونم هنوز خودتون هم نتونستید با این خبر کنار بیاید و باور ندارید…
اشاره ای به دست اش کرد
_این رو می‌فرستیم برای آزمایش؛همه چیز معلوم میشه؛فقط یه کم دیگه صبر کنید…
سرگرد با آرامش رو به سینا گفت
_این قضیه اصلا درز پیدا نکنه!به آرتا و آراز فعلا از این قضیه چیزی نمیگیم…اینجوری بهتره!
ادامه داد
_تا چند روز آینده هم قراری میذاریم؛باید یه سری چیزها رو براشون بگم.
×××××××
بعد از گذشت دو روز،سرگرد دوباره تماسی با کامران داشت و او را به اداره صدا زد…
امروز،باید چیزهای مهمی را می‌گفت و در مقابل اش چیزهای مهمی را می شنید…
هر چیز کوچکی که از گذشته به جای مانده را باید میفهمید؛قطعا این اتفاقات همه ی آنها را چند قدم به صمدی نزدیکتر میکرد…
در باز شد و کامران با حالی زار داخل آمد..‌.
رو به روی میز محمدی نشست و به او زل زد‌…
توانایی صحبت کردن را نداشت…نمی‌توانست سوالی که در ذهن اش چرخ می‌خورد را بر زبان آورد…
سرگرد متوجه وضعیت اش شد و از کشو یک پوشه و چند کاغذ بیرون کشید…
_آقای حامی!جواب آزمایش ژنتیک اومده…….
گلویی تازه کرد و پس از کمی مکث گفت
_اشتباهی در کار نبوده؛تیدا حامی دختر شما هست!
انگار جهان لحظه ای متوقف می شود…کلمات را می‌شنود اما قدرت درک آنها را ندارد؛چطور ممکن بود؟!نوزادی که سالها پیش جنازه اش را در آغوش خودش و همسرش گذاشتند…چطور زنده بود؟!بعد از این همه سال…چطور بدون خانواده اش بزرگ شده بود……
سرش در حال منفجر شدن بود…
سرگرد_آقای حامی حالتون خوبه؟؟؟
به خودش آمد و دست اش را روی چشمان اش فشار داد…
قطرات اشک روی دست اش نشستند…
باورش نمیشد؛دختر او……..
در یک لحظه از جا پرید
با لکنت و صدایی نگران گفت
_د….دخترم………دخترم این همه سال کجا بوده؟؟؟الان کجاستتت؟؟؟
_خیلی پیچیده هست آقا!براتون تعریف میکنم.
_من بچه ام رو میخوام!برش میگردونم…….میخوام ببینم اش…..همین الان میخوام….الان کجاست؟!
هیستریک وار جملاتی را سر هم میکرد و می‌گفت
حس میکرد حتی اگر با چشمان اش هم او را میدید نمی‌توانست این اتفاق را باور کند…
سرگرد با لحنی که سعی در آرام کردن داشت گفت
_برش میگردونیم آقا!هم اون رو بر میگردونیم هم آریانا رو؛باید به ما کمی زمان بدید.
صدایش را بالا برد
_چه زمانی باید بدممم؟؟زمان از این طولانی تر؟!خودم از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنم؛خودم اون ها رو پیدا میکنم….
سرگرد_خواهش میکنم اجازه بدید…شرایط الان مناسب نیست خواهش میکنم با عجله تصمیم اشتباهی نگیرید؛بسپرید به ما…اگر اون ها رو سالم میخواید با ما همکاری کنید و هر چی که در گذشته اتفاق افتاده رو با تمام جزئیات تعریف کنید؛در غیر این صورت ممکنه خدایی نکرده بلایی به سرشون بیاد…الان جاشون امنه!کمی صبر کنید…
ادامه داد
_شما فعلا خانواده تون رو برای این خبر آماده کنید؛قطعا سنگین خواهد بود…من قول میدم تیدا و آریانا رو به شما برمیگردونم…
چگونه باید دوام می‌آورد و دندون روی جگر میگذاشت؟!این همه مدت گذشته بود و تازه فهمیده بود نوزاد مرده اش زنده است…تازه فهمیده بود که آریانا در آن تصادف نمرده….
جواب سال‌های افسردگی آسو چه بود؟!آسویی که این همه سال در حسرت دیدن چشمان دخترش مثل یک مرده زندگی می‌کرد و پس از آن هم خواهر و خانواده اش را از دست داد…جواب چیمه خانم چه بود؟!زنی که داغ فرزند و عروس و نوه اش را دید و پس از آن هم نوه ی دیگرش که فکر می‌کرد مرده به دنیا آمده…
حالا باید می رفت و سعی می‌کرد که به آنها بگوید؛اما حتی فکر اش هم دیوانه وار و غیر ممکن به نظر می رسید…
خودش هم هنوز در شوک بود؛حس اش قابل بیان نبود…دخترش زنده بود؛دختری که هیچوقت نتوانست برایش پدری کند…نتوانست او را به مدرسه ببرد…نتوانست برای گریه هایش تکیه گاهی امن باشد…
آریانا!دختری که فکر می‌کردند در حادثه ی تصادف همراه پدر و مادرش سوخت و خاکستر شد…اما حالا زنده بود!نتوانست مانند یک عمو زیر پر و بال او را هم بگیرد…
از همه ی روزهایی که می‌توانستند در آرامش و خوبی سپری شوند؛تنها یک حسرت باقی مانده بود…حسرتی به بزرگی یک اقیانوس…یک اقیانوس که شروع و پایان اش معلوم نبود.
×××××××××
بچه ها این هم پارت جدید🥲
حمایت یادتون نره مهربون ها نظراتتون هم کامنت کنید که بتونیم پر انرژی براتون پارت آماده کنیم و چیزی که در شان مخاطب باشه رو ارائه بدیم🙃💜

4.5/5 - (22 امتیاز)

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
108 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
1 ماه قبل

اولینن😁😎

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 ماه قبل

ای بابا تا فرستادم دیدم تو ام فرستادی 🤦🏻‍♀️🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

بوس بهت نوشمک😘😁😁

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 ماه قبل

ستی
دوباره کی میایی برای تایید 😂
زماان بگو حتمااا
ی ساعتی که منتظر باشم

saeid ..
1 ماه قبل

تااایید شد
کامنت اول

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

اگر ستی تایید کنه چشم میخونم😍

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

مگه پارت دادی بازم؟
نشستم به سایت نگاه میکنم..(….)
ستی تو از کدام راه میروی..جوانی ام‌ در راه تو پیر شد😂

off ?
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

دلنوشته فرستاده😉

saeid ..
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

او راست میگی حواسم نبود
فک کنم فقط ماییم که منتظریم ستی بیاد 🤣

off ?
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

ستی کجایییی🥲🤣

saeid ..
پاسخ به  off ?
1 ماه قبل

ستیییییی🤣😡😂

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

منم دلنوشته فرستاده بودم
ولی کو ستی🤣

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

ها
ولی ستی معلوم نیست کجاست🤭

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

😂🤦🏻‍♀️
آهان منتظریم

لیلا مرادی
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

میبینم که در نبودم شاعر شدین😂

لیلا مرادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

عزیزم دیگه شعر دیگران رو کپی نکن😂🤣

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

وایییی واقعا😍

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

آها😍

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

نوشمک یه چیز بگم بخندیم🤣
من مامان بزرگم میخواست خونه اجاره کنه بعد یه خونه ای مال دوست عموم بود رفتن اون و ببینن . بعد متوجه شدیم که دوست عموم میشه شوهر خواهر مهراد جم🤦‍♀️🤦‍♀️

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

بله دلم میخواست خودم و بکشم
بعد به دوستام که گفتم اونا خر ذوق شدن🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

دقیقا مهراد جم خیلی رو مخمه🤦‍♀️🤣

لیلا مرادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

خب دیگه کمتر دروغ بگین هوف🤧

saeid ..
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

🤣

لیلا مرادی
پاسخ به  لیلا مرادی
1 ماه قبل

ولی من یه بار در مورد فیلم خاتون استوری گذاشته بودم اشکان خطیبی هم دید هم لایک کرد یه بار هم راغب😃

off ?
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 ماه قبل

مصطفی راغب خوانندست🤣🤣

off ?