نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پنجاه

3.5
(502)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه
《راوی》

لباس سیاهش را در تنش مرتب کرد…

انگار که عذا گرفته بود از روزی که جدا شدند تمام دنیا برایش به رنگ سیاه و تیره در آمده بود؛حتی لباس هایش…

کیفش را روی دوش انداخت و از اتاق کوچک شان بیرون آمد…

آریانا مانند همیشه گوشه ای کز کرده بود و در افکار خودش پرسه میزد.‌‌‌..

جلویش ایستاد
_آریانا؟
_چی شده؟کجا شال و کلاه کردی؟

لبش را گاز گرفت و بعد از کمی درنگ گفت
_آدرس شرکت رو میدونی آره؟

آریانا با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهش کرد
_چی؟؟؟
_آدرس شرکت….باید….باید برم اونجا…..تو هم قبلا یه بار با آراز اونجا رفته بودی آره؟جاش رو یادته؟

از جایش بلند شد…
_هوووف دختر تو میخوای من رو دیوونه کنی؟!اونجا میخوای بری چی کار کنی ها؟؟؟که دوباره بگیردت زیر مشت و لگد‌‌؟؟؟ که دوباره هیزم بشی برای آتیش اون؟یادت رفته اون دفعه اگه سینا نبود معلوم نبود الان چی می شدی؟!

این روزها بیشتر از همیشه برای تیدا نگران می شد.‌‌..

هر روز،تنها کارش این شده بود که بنشيند داخل اتاق و در خلوتش عکس های آرتا را نگاه کند…

شب و روزش شده بود فکر کردن به او…

همه ی این ها دلواپسی هایش را بیشتر می‌کردند…
آرتا الان اصلا در شرایط خوبی نبود…
می‌ترسید بیشتر از این دلش را بشکند…

_آریانا قربونت برم خواهش میکنم!چیزی نمیشه باور کن…

سرش را بالا آورد و ادامه داد
_باید حرف بزنم باهاش…..باید بدونه چقدر دوستش دارم آریانا!این سکوت داره من رو خفه میکنه….به خدا دیگه نمیتونم دووم بیارم…

آخر مگر می شد در برابر این مظلومیتش،نه گفت؟!به قدری چشم بسته عاشق بود و آرتا را می پرستید که حتی اگر آرتا هر کاری هم می‌کرد باز به دنبالش بود‌‌‌…باز هم از چشمش نمیفتاد.‌‌‌‌..

می دانست نمی‌تواند جلویش را بگیرد…می دانست حتی اگر هم نمی‌گفت خودش پیدا می‌کرد و می رفت…

کلافه به چشمان بی رمق اش زل زد…
_باشه باشه!میری ولی عمرا اگه اجازه بدم تنها بری پیش اون…منم باهات میام!باشه؟

سری به تایید حرفش تکان داد…

او هم رفت تا لباسش را عوض کند…در این فاصله،او هم ماشینی گرفت و در حیاط منتظر ماند‌‌‌‌…

آریانا هم بالاخره بیرون آمد و بعد از رسیدن ماشین،سوار شدند.‌‌‌..

آریانا آدرس را به راننده داد…

به شهر نگاه می‌کرد…
به کوچه ها،خیابان ها،مغازه ها…
به عابرانی که در پیاده رو قدم می‌زدند.‌‌.گاهی دست در دست یکدیگر،گاهی تنها…

پشت چراغ قرمز ایستادند…
نگاهش را چرخاند که دختر و پسر جوانی که در پارک مشغول برف بازی بودند توجه اش را جلب کردند…

چقدر خنده های هر رو نفر،دلنشین و از ته دل بود…
انگار زمان برایشان،جایی در همان ثانیه های شیرین متوقف شده بود…

دختر،گوله برفی سمت پسر پرتاب کرد که جا خالی داد و با خنده بغلش کرد…

با حسرت چشم ازشان گرفت…
دلتنگ بود…

بی نهایت دلتنگ…

دلش لک زده بود برای بوی عطرش…برای اخم هایش..‌.برای خنده های مردانه اش…شیطنت های ذاتی اش که همیشه حرصش را در می‌آوردند.‌‌..

کل کل هایشان را به یاد می آورد..‌‌.
چقدر خودش سرشان عصبی می شد ولی او هیچوقت کم نمی‌آورد…

حاضر بود باقی عمرش را بدهد اما فقط یک بار دیگر مثل اون روزها با هم سر و کله بزنند…

به زور نفسی کشید و بار دیگر از خدای خودش وجود او را تمنا کرد.‌‌‌‌..

بالاخره جلوی در شرکت،از ماشین پیاده شدند…
_تیدا دیگه تکرار نکنم ها!حواست باشه…

شرط آریانا برای دیدنش این بود که همراهش باشد و قرار نبود تنهایی با آرتا ملاقات کند…

دستی روی شانه اش کشید و سعی کرد خیالش را راحت کند
_چشم.

داخل آسانسور ساختمان شدند…
استرس از همین حالا در وجودش رخنه کرده بود…

قرصی را از کیف در آورد و در دهان گذاشت…

آسانسور در طبقه ی چهارم توقف کرد…

بیرون آمدند و داخل شدند…

سمت میز منشی رفتند…
در حال صحبت با تلفن بود که با آمدن آنها گوشی را گذاشت و بلند شد.‌..

کنجکاو نگاه‌شان کرد
_بفرمایید؟میتونم کمکتون کنم؟

تیدا خواست چیزی بگوید که
آریانا گلویش را صاف کرد و پرسید
_آقای آرتا سهیلی هستن؟

منشی اخم کمرنگی کرد
_شما با آقای مهندس قرار ملاقات داشتید؟

تیدا کلافه هووفی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد…
_متوجه نشدم…

آریانا که متوجه حال تیدا شده بود آرام گفت
_خانم کار ما فوریه…

زن شانه ای بالا انداخت
_عزیزم خود آقای سهیلی چند وقتی می شد که نیومدن و الان هم بعد از چند روز اومدن و گفتن نمی‌خوان کسی رو ببینن…بعدش هم الان مهمان دارن شما نمی‌تونید برید تو…

خواست با تیدا بار دیگر صحبت کند و سعی کند منصرفش کند…

به اینجا آمدن آنها از همان اول هم تصمیم درستی نبود ممکن بود فقط اوضاع را خراب تر کند…

تا خواست کاری کند تیدا مثل بمب ساعتی منفجر شد و سر خود سمت در اتاق دوید‌‌‌…

به سرعت دنبالش راه افتاد و صدایش کرد

صدای بلند و شاکی زن از پشت سرشان به گوش می‌خورد
_خانم کجا داری میری برای خودت؟صبر کن…..نرو تو ……

سعی می‌کرد خودش را به آنها برساند و قبل از اینکه در باز شود تیدا را کنار بکشد…

اما تیدا سریع تر از همه در را باز کرد و خودش را در اتاق انداخت…

پشت بندش آریانا هم وارد شد…

سینا و ایلدا روی مبل ها نشسته بودند که با آمدن ناگهانی شان از جا بلند شدند…

آرتا هم با تعجب پرید و با نگاه غضبناکی که قلب آدم را می لرزاند به سر تا پای تیدا خیره شد‌‌…

رگ گردنش برجسته شده بود و چهره اش از خشم سرخ سرخ بود…

_آقای سهیلی…..به خدا من بهشون گفتم نیان تو……خودشون یهو اومدن من اصلا…….

نفس نفس میزد و سعی می‌کرد با توضیح خودش را از توبیخ نجات دهد…

سینا جدی گفت
_شما بفرمایید بیرون خانم حسینی!

منشی هول زده بیرون رفت و در را پشت سرش بست‌…‌

آرتا اما عصبی سمت تیدا خیز برداشت…

عصبانی فریاد زد
_تو اینجا چی کار میکنی؟!

دیدنش دوباره او را حالی به حالی کرده بود و دریای دیوانگی اش را خروشان…

چرا نمی‌توانست این چشم ها را از سرش بیرون کند؟!چرا نمی‌توانست در برابرش بی اختیار نشود؟!

دوباره کور شد‌‌…
دستش را بالا آورد…

خواست او را روی زمین هل دهد که دست آریانا مانع اش شد و بلند مانند خودش گفت
_چیکار داری میکنی؟!

تیدا با معصومیت به چشمان سرد و وحشی آرتا زل زد…

_آرتا….. تورو خدا بذار حرفمو بزنم….بعد هرکاری خواستی بکن….هر چیزی خوستی بگو….

_من هیچ حرفی با تو ندارم! گمشو از جلوم.

ایلدا که تا الان از شدت تعجب شوکه شده بود و ساکت بود صدایش را بالا برد
_چه خبره اینجا؟؟؟چی شده؟؟آرتا آروم باش لطفا….

سینا برایش چشم و ابرویی آمد که بگوید الان زمان درستی برای این حرف ها نیست اما ایلدا کوتاه نمی‌آمد…

_چرا اینجوری با تیدا حرف میزنی؟

تیدا با صدای تحلیل رفته و ملتمس اش که نتیجه ی بغض زندانی در گلویش بود گفت
_اینجوری نکن باهام…..تورو به هر کی میپرستی بذار حرفامو بزنم…

آرتا فنجان قهوه روی میز را پرتاب کرد…

_اگه نخوام دیگه صداتو بشنوم باید چیکار کنم؟!

به سینا و ایلدا که با چشمانی گرد شده از ترس سعی در آرام کردنش داشتند خیره شد و رو به آنها گفت

_باید چیکار کنم که دیگه نشنوم صدای نحسشو؟!شما بگید بهم…..

تیدا دستش را جلوی دهانش گذاشت و بغضش را رها کرد…

آریانا سرش را پایین آورد و با حرص دم گوشش گفت
_گریه نکن تیدا!جلوی اون گریه نکن!

آرتا دستش را کلافه در موهایش برد

_دیگه نمیخوام ببینمت!جلوی چشمام آفتابی نشو….پرت به پر من بگیره بد میبینی!

نمی‌توانست گریه ی خودش را کنترل کند…
خورد و تحقیر شده بود…
نمی‌توانست باور کند آرتای او این حرف ها را بر زبان بیاورد..‌.

_من دوست دارم!نمیتونی من رو همینجوری ول کنی!نمیتونی….

با پوزخند گفت
_دروغ نگو!مگه خودت همین کار رو نکردی؟!حالا من نمیتونم؟

چشمانش را باز و بسته کرد و دقیقا وسط اتاق ایستاد…

خیره به مردمک های لرزانش با بی رحمی تمام…

_نمیخوامت!بفهم نمیخوامت!

آریانا نمیتوانست اینطور تحقیر شدن خواهرکش را تحمل کند…
آرتا داشت با او چی کار می کرد؟!می‌دانست با این حرف ها دارد زنده به گورش می‌کند؟؟؟
دست تیدا را محکم گرفت‌…
غرورش اجاره نمیداد که بیشتر از این آنجا بمانند.‌..

راه افتاد و او را دنبال خودش کشید.‌..

حتی به زور تکان می‌خورد حال خرابش از حالتش پیدا بود درست مثل یک لشکر شکست خورده.‌‌‌‌..

سینا دنبالشان راه افتاد
_آریانا؟برای چی با تیدا اومدین اینجا؟من نگفتم کاری نکن؟؟؟

_چیکار میکردم سینا؟!مگه میتونستم جلوشو بگیرم من؟!

با هم تیدا رو روی نیمکت یخ بسته ی جلوی ساختمان نشاندند و سعی کردند او را به خودش بیاورند…
×××××××
ایلدا عصبانی اتاق را متر می‌کرد و دور خودش می چرخید…

پیشانی اش را فشار داد…
سردرد دوباره دیوانه اش کرد…

سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و روشن کرد…

ایلدا روبرویش نشست…
_چطور بهش اون حرف ها رو زدی؟!دارم دیوونه میشم مگه میشه شما که……

غرید

_مایی وجود نداره!

_برای چی داری اون دختر معصوم رو ول میکنی ندیدی گریه هاشو؟!نشنیدی التماسش رو؟؟؟!

_تو هیچی نمیدونی ایلدا بیشتر از این رو نرو من نرو!

با خودش فکر هایی می‌کرد اما مطمئن نبود…یعنی دلش می‌خواست اونجوری که فکر می‌کند نباشد‌…دوست نداشت اینطور باشد که آرتا از تیدا استفاده کرده باشد و حالا هم بگوید نمی‌خواهد…
فرق داشتند آنها…
دگرگون شدن برادرش را با ورود تیدا به زندگی اش کاملا حس میکرد امکان نداشت این دو ناگهانی به این روز افتاده باشند…

_خب بگو که بدونم!بدونم چی باعث
این دیوونه بازیات شده؟
آرتا حرف بزن…اگه کاری کردی بهم بگو…..
درست نیست با کثافت کاریت یه دختر بی گناه رو به خاک سیاه بشونی!نمی‌ذارم این کار رو باهاش کنی!

پوزخند زد و پک عمیقی به سیگار زد
_تو هم زودتر برو تا بیشتر از این روانیم نکردی!
به در اشاره کرد…
×××××××××

بچه ها پارت جدید به موقع براتون آپلود شد😅😁
منتظر کامنت های زیباتون هستم امتیاز یادتون نره🥰
این همه به دخترمون حرف زدید حالا حق رو به کی میدید؟🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 502

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
55 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

😂😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

ستی بازم ساعت ۸:۳۰ یا ۹ بیا
چون میترسم بیایی تایید کنی من نفرستاده باشم اون وقت باید تا فردا صبر کنم
پس اگر اومدی دیدی من نفرستادم این ساعت های که گفتم بیا
ممنون🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

اوکی😁😁

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

این که باز خوبه
اونایی ک میان همه کامنتا رو دیس لایک میکنن رو مخ ترن😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

واقعا منم تعجب میکنم گاهی واسه منم اینجوری میشه من بهت پنج ستاره دادم عزیزم

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

نه بابا😂😂😂
طرف مریضا مریض😁😁😁

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

توام مثل منی سطحی‌نگر و دهن‌بین سعی کن از قبلت فقط بهتر شی به خودت و کارت ایمان داشته باش.

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

تمام وقتش رو میزاره که امتیازت بره پایین
واقعا درک نمیکنم همچین آدمایی رو!🤦🏻‍♀️
اصلا اهمیت نده

Tina&Nika
Tina&Nika
1 سال قبل

یعنیا گاو تر از ارتا باز ارتا گاو بیشتر میفهمه در این شرایط

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

قربون شما 💚💚💚🤣

saeid ..
1 سال قبل

من همیشه طرف دخترا بودم
همیشه حق با تیدا و آریاناس🥺

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط saeid ..
sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

😂😂😂
عقده شده بود برات؟؟؟🤣🤣🤣🤣

saeid ..
1 سال قبل

خسته نباشی خیلی خیلی قشنگ بود واقعا 🥺✨👌

sety ღ
1 سال قبل

قشنگ بود نیوش😘❤

مرده شور آرتا رو ببرن پسره نفهم😒😒😒
حالا دو دیقه بزار بچه زر بزنه چه آسیبی به تو میرسونه؟؟؟😒😒😒

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

😂😂😂
آخه چند وقتی گذشته باید یکم آروم تر برخورد مرتیکه گاو🤣🤣🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

😂😂😂

لیلا ✍️
1 سال قبل

الان دوست دارم گردن آرتا رو بشکنم یه بار اون میگه توضیح میخوام تیدا لالمونی میگیره حالا برعکس شده هر دو بی.عقلن بی‌عقل😤🤧

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

یه جوری نقره داغتون کنم کف کنین🤬

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

با احترام تو غلط میکنی کاری بکنی😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

اونا حقشون بود امیر خر حرفهای گندم رو شنید و باز دیوونه بازی در آورد این آرتاعه اصلا نمیخواد گوش بده

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

خب حرصم میاد وقتی از چیزی خبر نداره و این بلبشو رو راه انداخته نیوش ادبش کن فهمیدی یه بلایی یر تیدا بیار تا حالیش شه

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

باشه تو آلوچه‌تو بخور نوبت ما هم میشه اونوقت میبینمت نوشمک خانم

حالا که یه بار من طرف تیدام تو کنار اون پسره یالغوز بمون😑

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

دم پر من نباش میبینی یه چی هم بار تو کردم، نه دیگه تیدا چیزیش بشه اون آرتای احمقم به خودش میاد

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

منتظرم ببینیم و تعریف کنیم😉

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

کوفتت شه😒😒😒🔪🔪🔪🔪

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

راستی ستی وایه رمانت اسم انتخاب کردی

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

کیبورد لعنتی میخواستم بنویسم واسه🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آره بابا😂😂😂

Ghazale hamdi
1 سال قبل

ای بمیری آرتا که فقط دل او بدبخت رو خون میکنی🤬
تیدا خیلی گناه داره😥🥺
نیوشی توروخدا زودتر بفهمه و مثل سگ پشیمون بشه🤒
عالی بوددد🥲🤍✨️

Mahdis Hasani
Mahdis Hasani
1 سال قبل

تشکر

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود عشقممم
خیلی عقب بودم ولی بلخره رسیدم😍😍
راستی بیست و خورده ای به رمانت امتیاز دادم💜💜

دکمه بازگشت به بالا
55
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x