رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۳
_فکر میکنی من اینجا خوشبختم؟
خوشحالم از اینکه تو عروسشون شدی؟
اشک هایش دوباره ریختن، ولی او پاکشان کرد…باید قوی میماند
با گریه کردن چیزی حل نمیشد!
_به هرحال با این حرفا دیگه زمان به عقب برنمیگرده…من دیگه زن محمد نمیشم
_تو باید محمد رو فراموش کنی مادر…
تو خودت الان شوهر داری….
در که باز شد صدای مادرش قطع شد
مهدی آمده بود….
_عه سلام مائده تو اینجا چیکار میکنی؟
پوزخند زد
_ببخشیدااا از تو اجازه نگرفتم بیام خونه ی پدرم
_تو هنوزم اون زبون درازتو داری….
_ارث تورو گرفتم دیگه
صدای شاکی مادرش بلند شد
_بس کنید دیگه…مثلا خواهر و برادرید
پوزخند زد
آره…خواهر و برادری که چشم دیدن همدیگر را نداشتن…
بلند شد…اصلا از اولم نباید اینجا می آمد
_کجا بری مائده جون؟ مارو دیدی میخوای بری!!
صدای زینب بود(زن مهدی)
با حرص جواب داد
_برای دیدن مادرم اومده بودم که دیدمش…
خداحافظ مامان…
مادرش غمگین جواب را داد و پیشانی اش را بوسید
وقتی از خانه خارج شد نفسش را بیرون فرستاد…چه زود هوا تاریک شد!
راه خانه را درپیش گرفت…
همش احساس میکرد کسی پشت سرش هست، وقتی سرش را برگردانند، چشم در چشم محمد شد!
محمد نزدیکش شد…حالا درست روبروی هم بودند
_سلام ماهِ من…
چقدر دلتنگ این ماه گفتن هایش بود…
ولی محمد عوض شده بود، روی پیشانی اش چروک دیده میشد…دیگر از آن خنده های زیبایش خبری نبود…اخم برچهره داشت!
_چرا اخم کردی؟
_از وقتی تو رفتی این دل دیگه دل نشد!
از وقتی رفتی این لبخند از یاد این لب رفت…
دلش سوخت…
برای عشق بین خودش و محمد…
حتی برای عشق بین مهیار و الهه!
همینطور خیره به چشمان هم بودند که..
_من باید برم…
_کجابری مگه من میزارم؟!
_چی میگی…
به سمت خانه حرکت کرد که محمد جلویش را گرفت…
_جون محمد یه لحظه وایسا…
_محمد ولم کن
برام دردسر میشه، توروخدا بزار من برم
_ببین دیگه منو نمیخوای..اگه دوستم داشتی صبر میکردی!
این مرد واقعا عقلش را از دست داده بود…
با چشمان گرد شده نگاهش کرد
_چطوری ثابت کنم هر لحظه دارم بهت فکر میکنم؟ اینکه بخاطرت نفس میکشم؟
من نمیتونم محمد…نمیتونم!
بیا برای یک بارم که شده برای من دردسر درست نکن
بزاربرم..
_دردسر؟
من برات دردسرم؟؟
باشه، پس برو به سلامت
گفت و از جلویش کنار رفت
ای خدا من دیگه دیوانه شدم..
نگاه به آسمان کرد که تاریکتر شده بود….
حتما مهیار گردنش را میبرید…
قدم هایش را تندتر کرد و راه خانه ی مهیار را در پیش گرفت…
*****************
دست در موهایش فرو برد…
چرا کسی او را درک نمیکرد!؟
_باباجان
اخه چه اشکالی داره من یه خونه ی جدا داشته باشم!؟
_ نمیشه پسر… بفهم
_خونه بگیری که چی بشه؟
دست تازه عروستو ببری خونه برات بچه بزاد!؟
صدای خورشید بود…
_میخوام با زنم تو یه خونه ی جدا زندگی کنم راحت باشه
اینجا همش باید حجاب کنه، خب سختشه دیگه!
_اها…
دیگه چی میخوای اقا مهیار!؟
عصبی نفسش را بیرون فرستاد
_مادربزرررگ
از جایش بلند شد و سمت دستگیره رفت و آن را فشرد از خانه خرج شد
هوا دیگر شب شده بود…هنوز به خانه نیامده بود!
نکند فرار کرده باشد!؟
سریع سمت در حیاط رفت و آن را باز کرد…
مائده را دید که به سمت خانه می آید و میلنگَد!
سریع جلویش رفت
_کجا بودی تا الان؟ هاا؟
با داد گفته بود
نگاه به چشمان اشکی مائده کرد
_بخدا داشتم می اومدم خوردم زمین، زانوم خون اومد…
نگاه به پیراهنش کرد که خونی بود…
از دادس پشیمان شد!
_باشه، گریه نکن بریم تو خونه
زیر بغلش را گرفت و باهم به خانه رفتن…..
سحر پروفات رو ک میبینم دوست دارم برم زود تر ازدواح کنم🤣🤦♀️
عزیزممم🥲🤣🤣🤍
سحری موهات مشکیه که😮
تو گفته بودی بوری🤔
مشکی نیست که🤣🤣
اونجا افتاب زده، وگرنه عکسم گذاشته بودم از موهام که بوره
عه وا من با توجه به پروف قبلیت میگم اونجا موهات مشکی بود تازه سبزه هم بودی😟
ن بابا😂
میخوای یه عکسی بزارم ببینی؟؟
نه همین عکست خوبه😁
😂
بذار صورتت معلوم باشهها
باشه عزیزم😂
سحر همون عکس قبلیتو بزاااار
وای باز عوض کنم🔫😑
خوبه همین دیگه
ایشالله یه عکس خوب دیگه گرفتیم میزارم🤣
دیدم عکست قشنگ بود ولی موهات مشکیه باز😂
لیلا😐
سحر ناراحت نشیا ولی تو این عکسه شبیه حامله هایی😂😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
دیوونهای تو اون مدل لباسشه خوب ابله🤐
یا خدا حامله هم شدم…. 🔫😐
خدایا منو محو کن از روی زمین🤣🤣🤣
خودت گفتی دوست دادم مامان شم😂😂😂
من……خوردم🤣😐
من فردا باید برم دندون پزشکی، مثل سگ الان دارم میلرزم…. چه برسه برم زایمان کنم🫣
خوب سزارین میکنی هیچیو نمیفهمی😂😂😂
بهش فکر میکنم…. 🫣
لیلا برو پیش دکتر😂😂😂
مشکی نیستش😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
خقهوه ای روشنه
وا خدایی بهش میخوره فوقش خرمای بشه شما جمعا رد دادینا
الان این عکس کاملا موهام معلومه…
بخدا بگی مشکیه میرم از ته میزنم موهارو😂🔫
قهوهای تیره یا شکلاتی بور نیستی جونم سفیدی😊
تو ایران این بور حساب میشه🤣🤣🤣
الان منم بین همه فامیل و دوستام بور حساب میشم😁😂
طرفای ما باید موهات طلایی باشه سفید با گونههای صورتی و چشم روشن که بهت بگن بور
الان تو بری هرجایی جز طرفای خودتون. خیلی آدمای کمی این شکلی پیدا میکنی😂
پوستت سفید باشه موهات نسبتا روشن و خرمایی بور حساب میشی😁😁😁
ستی یکی دو دقیقه باش میخوام پارت بفرستم
فرستادی بگو برم تایید کنم😁
تایید کن ستی
خب مو باید روشن باشه دیگه موی بور کلا فرق داره😉 بعد تو گیلان سفید زیاد داریم
آره من خودم مامانم اهل آستاراعه تو گیلانه منم به فامیلای اون رفتم وگرنه فامیلای بابام همه موهاشون سیاه و پوستشون سبزه😁😁😁
عه چه خوب غرب گیلان بیشتریا سفیدن شرقیها چون در گذشته کردها به اون مناطق مهاجرت کردن اکثرا چشم و ابرو مشکین مثل من که عمون میگفت تو شبیه لرا یا کردایی
اونا ترکن
به اردبیل نزدیکن بعد قبلا با کشور آذربیجان یکی بودن
الان یه سری از عمو های مامانم باکو ان😂😂
آره عزیزم میدونم ناسلامتی خودم گیلانیم
وااایی لیلا حتی یه بارم میخواستیم بریم باکو مامانم گف سوگند بچه اس بزرگ تر شه بعد بریم🤦♀️
تهشم نرفتیم تاحالا😢😂😂
بعد بگو برو بغلش کن😂😂😂
وایی برو خفش کن😤
طرفای شما فکر کنم اشتباه میگن😂😂
من مامان بزرگمم دقیقا همینجوریه…منم به اون رفتم
طرفای ما بعضیا هستن که چشماشون عسلی روشنه با پوست سفید و گونه های صورتی
منم همینجوریم فقط چشمام عسلی نیست
هر لباسی بپوشم رنگ اونو میگیره
کلا رنگ مو و چشمات روشن باشه بهت میگن بور حالا بگذریم از این بحث
واییی من بچه بودم چشام طوسی بودش بعد آبی شد بعدش قهوه ای شد و همین موندش😥😥
عاشق چشمایی مث مال توام😢😢
اوخی🥺
قابل نداره هاااا🤣
یادمه با یه یارویی آشنا شده بودم قبلا میگفت چشمام هر بار با رنگ لباسم تغییر رنگ میده دکتر هم رفتن گفته درمان نداره منم بهش گفتم لابد چشمات رنگینکمونیه دیگه
چرا باید درمان کنه وقتی انقدر چشماش با لباساش سته؟؟؟😂😂😂
نه خب میخواست ببینه مشکلی داره یا نه لعنتیا مشکلاتمون هم مثل اونا نیست😂
زود نخوابیدی امشب لیلا!؟😁🤦🏻♀️
امشب مهمونی بودیم دیگه تازه رسیدیم خونه گوشی به دست شدم
این دفعه با کی آشنا شدی؟؟؟😂😂😂
آهان
ی کاری داشتم میشه بیای پی وی؟
اعوووووو
لیلا جان
شما با چندتا یارو دوست شدین🤣🤣
چرا یکی رو قبول نکردین😂
قبول کن دل مارو شاد کن دیگه