نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۲۶

4
(138)

نگاه به ساعت کرد
۹ را نشان میداد
اگر الان میرفت ….
باید شب میرفت،چون روز ها چطوری از دست مهیار در میرفت!

فقط اگر شانس با او یار باشد که مهیار اینا دیربرسن…

جلوی آیینه رفت،پیراهن بلند سبز با گل های قرمز و شال قرمز

بیخیال به اتفاق هایی که منتظرش هستن، لبخند زد!
شاید با فرار کردن همه چیز درست میشد!
قطعا اولین نفری که خوشحال میشود از فرارش مهیار بود…

خواست از در خارج شود که یک چیزی به ذهنش رسید!
او که کلید نداشت!

ای خداا میبینی منو واقعا؟

لای در یک سنگ بزرگ گذاشت تا بسته نشود و سریع به سمت خانه ی محمد دوید

تاحالا هیچ وقت این وقته شب از خانه بیرون نرفته بود…اونم تنهایی!

وقتی به در خانشان رسید در زد…
خدا خدا میکرد که محمد در را باز کند

در که باز شد ،خواهر کوچک محمد….

باز هم جای شکر داشت،اگر مادر یا پدرش در را باز میکردنند چه میکرد!

_سلام لیلا جون خوبی؟داداش محمدت هست!؟

_سلام خاله اره هست

_میشه بگی بیاد

_باشه خاله

از در کنار رفت
_ داداش محمد….داداشی

_چی گِنی؟
(چی میگی)

از استرس زیادی دستانش عرق کرده بود..همش میترسید که مهیار زود به خانه برسد!

_خاله مائده اومده

صدای تعجب محمد بلند شد…
_مائده!!!

وقتی دم در رفت،تازه حرف لیلا را باور کرد

نگاهش را به چشمان عسلیش داد…

_سلام

_سلام
اینجا چیکار میکنی؟این موقعه شب تنهایی اومدی اینجا!!!

_اره

_بیخود کردی

حرصش گرفته بود
_فعلا دیدی که اومدم

_الله اکبر

_محمد…

بدون هیچ حرفی نگاهش کرد

منتظر جان گفتن هایش بود …ولی این مرد انگار همه چیز را فراموش کرده بود…

_میخوام کمکم کنی!

_کمکت کنم!؟

_میخوام فرار کنم از اینجا،کمکم کن لطفا محمد

_اگه اون موقعه که داشتم خودمو میکشتم که راضیت کنم بیای ،الان شاید وضعمون این نبود!

_الان وقت این حرفا نیست

پوزخند صدا داری زد..پس کی وقتش بود!؟

_میتونی کمکم کنی برم؟

_اره…شاید

خواست برود …چیزی به ذهنش رسید

_تو…خودتم دنبالم میای!؟

_آره
ولی از هم جدا میشیم
تو میری هرجا که دوست داری،منم میرم هرجا که دوست دارم

فقط خداحافظی گفت و رفت،سریع به سمت خانه ی مهیار دوید…
خداکند نرسیده باشند!

در راه به محمد هم فکر میکرد….دیگر آن محمد خوش برخورد مهربان نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

😔😔

saeid ..
1 سال قبل

قنشگ بود 🥺
خسته نباشی

آرمی
آرمی
1 سال قبل

مرسی عزیزم ❤️
جای حساسی تموم شد
😂الان تو فکر اینم مهیار رسیده یا نه

Ghazale hamdi
1 سال قبل

#حمایت از سحریی✨️🥰🤍

ساناز
1 سال قبل

چرا مهیار اینقدر زود تغییر کرد 🙁
سحر جون خیلی دیر ب دیر پارت میزارید باید اول بریم ببینیم قبلا چی گذشته
میشه یکم زودتر بزارید آخه رمانتون قشنگه

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
1 سال قبل

سلام خسته نباشی

رمان قشنگیه

میشه به قولتون عمل کنید یک روز در میان پارت بدید
دوروز پارت ندادید😭😭

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x