نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۷

4.3
(47)

_آروم باش خانوم…

اشک از چشمانش جاری بود،حالا چه میکرد؟!

_میخوام بلند شم…

جوری با التماس به پرستار گفته بود که دل خودش به حال خودش سوخت!

_کجا بری آخه؟!

_برم پیش بچم…

کمکش کرد تا بلند شود
درد دستش هرلحظه بیشتر می‌شد…..

با پرستار در اتاق کودکان رفت و کناز تخت آرازش نشست…

به دستان کوچک و ضعیفش سرم وصل بود و خواب بود

موهای سیایش را آرام نوازش میکرد و زیرلب قربون صدقه اش میرفت

نگران مهیار بود

به پرستار که تو اتاق به کودکان رسیدگی میکرد گفت
_میشه شوهرمو ببینم….تروخدا!!

_واا خانوم شوهرت تو اتاق عمله کجا بری ببینیش؟!

سرش را تکان داد…دلش بدجوری شور میزد

_حالش خوب میشه؟!

پرستار یک نفسی کشید و گفت
_دعا کن براش….

اشک هایش روی گونه اش سقوط می‌کردند…ولی او جلویشان را نرفت!! خسته بود،دلش گریه کردن با صدای بلند را میخواست

او یک زن تنها در این شهر بزرگ چه کند؟!
از هیچ چیز هیچ خبری نداشت…نه می‌دانست چیشده نه می‌دانست الان باید چه کار بکند!

_خانوم من میشه یه زنگ بزنم!؟

_آره عزیزم برو پذیرش ،تلفن هست زنگ بزن

آره باید زنگ میزد….
ولی چه میگفت!؟ اصلا چطوری میگفت!؟

خطرناک بود اگر به‌شان خبر بدهد…

ای خدا من تک و تنها چیکار کنم….

صدای گریه یک بچه توجه اش را جلب کرد!!

نگاهش به تخت بغلی آراز افتاد که یک دختر که به او می‌خورد ۱ سالش باشد و در حال گریه کردن بود…

دور و برش را نگاه کرد،پس مادرش کجا بود؟!

بلند شد و به سمت دخترک رفت،او را بغل کرد و تکانش میداد

_جانم…گریه نکن خوشگل خانوم…مامانت الان میاد آروم باش عزیزدلم

دخترک از روی لباس سینه اش را چنگ میزد

_وای بمیرم…گشنته؟!
مادرت کجاست آخه؟!

کمی که کودک آرام تر شد روی صندلی کناز تخت آراز نشست

_میبینی خوشگله؟!
این پسر منه…مریض شده….تو دلت پاکه،از خدا بخواه که هم سلامتی شوهرمو پس بده هم پسرم…
من بجز مهیار کسیو ندارم…اگه یه چیزیش بشه من با این بچه کوچیک چیکار کنم؟! تک تنها…..

اشک هایش روی گونه می‌ریخت و با دخترک حرف میزد
دخترک با یه آرامش خاصی نگاهش میکرد و به حرف هایش گوش میداد

دست های کوچکش را به صورت خیس مائده زد که باعث لبخند روی مائده شد

_چقدر تو ماهی….

دخترک چشم و ابروی سیاهی داشت،موهایش صاف بود و کوتاه بود…صورت سفیدی داشت،لب های صورتی!!

_شبیه فرشته هایی!!
خوش به حال مامانت

_زهرا!!

نگاهش را داد به زنی که دم در ایستاده بود و با عصبانیت به او نگاه می‌کرد

_سلام

سریع به سمتش رفت و کودک را از بغلش گرفت

_واسه چی به بچه ی مردم دست میزنی؟!

_بچه داشت گریه میکرد من…من بغلش کردم آرومش کنم فقط

سرتا پاییش را نگاه کرد و به سمت تخت رفت
دخترک را محکم روی تخت انداخت که صدای گریه اش بلند شد

با عصبانیت و داد گفت
_ببند دهنتو….ببند حوصلتو ندارم!

با اخم نگاهش کرد! چطور می‌توانست سره یک بچه ی ۱ ساله اینطور داد بزند!؟

روی صندلی نشست و سعی کرد اصلا به او نگاه نکند…ولی دلش برای دخترک خون بود!

از جایش بلند شد و به سمت تخت دخترک رفت
او را آرام بغل ‌کرد و تکانش داد تا آرام شود
کودک از خدا خواسته او را محکم بغل کرد و سرش را روی شانه هایش گذاشت و چشم هایش را بست…

_چطوری میتونی سرش داد بزنی؟! این بچه گرسنه اس!

نگاه به مادر دخترک کرد که صورتش خیس بود

_ببخشید خانوم…من این روزا خیلی اعصابم خورده رو سره این بچه خالی میکنم

لبخند زد و کنارش نشست

_این بچه از دوست پسرمه…بهم تجا*وز کرد ،خانوادم که فهمیدن از خونه بیرونم کردن…اون موقعه ۳ ماهه حامله بودم
آواره ی کوچه خیابون شدم،اومدم تهران خونه ی عمم زندگی میکنم

دستش را گرفت و با لبخند نگاهش کرد
_از پدرش خبر نداری!؟

_نه!
گولم زد…گفت عاشقمه…ولی همش دروغ بود
همه ی حرفاش دروغ بود!!

_الان کاریه که شده…این بچه گناهش چیه؟!تنها کسی که داره تویی!
خداروخوش میاد اینجوری باهاش رفتار کنی؟!

با دست اشک های رو صورتش را پاک کرد
_خدا منو بکشه…چرا من نمیمیرم!

_بمیری که چی بشه؟!
بمیری بچت چی میشه؟!
کی بزرگش میکنه؟کی براش دل میسوزونه!؟
تو مادرشی‌…هردوتاتون تنها کسایی هستین که دارین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

:)SiSii ‌

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده جان.
حست رو می‌فهمم که چقدر بد موقع تایید کردن

لیلا ✍️
10 ماه قبل

تو این دنیا خوبی نکنی بهتره سرت به کار خودت باشه مائده بیچه چوب همین سادگی و خوب بودنشو خورد دلم برای آراز سوخت بچه به این کوچیکی واقعا چطور دلشون اومد؟ اون دختر بچه هم اگه مادرش براش اتفاق بیفته بع نظرم مائده و مهیار به فرزندی قبولش کنند خوبه البته خب شاید واقعیت چیز دیگه‌‌ای باشه😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

مائده بیچاره منطورم بود

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

خدایا خداونداا چرا دست از سر این بخبخت بر نمیدارین اخههههههه😐
مهیار منو زنده کنیننننن😑😭
خسته نباشی سیسی جون
به حمایتتان نیازمندم🥲❤

سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

بلایی سر اراز بیاد با انواع سلاح های سرد و گرم میام تو خابتااااا🔪🥹
چقد من مائده رو دوسش دارم سحر🥲🥲🥲🥲🥲

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

میدونم ولی ب هر حال احساس میکنم نیازه🥹🔪
نههههه من تورو خیلییییی خیلیییی دوست دارم🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲
قربونت💜

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
10 ماه قبل

فدات شم🥲🥲🥲🫂🫂🫂🫂

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم❤️

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x