رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۳
یهو به خودم اومدم و به سارا نگاه کردم
ایسان_سارا…
سارا_ای کوفت سارا، درد سارا
سه ساعته دارم صدات میکنم
کدوم گوری هستی!
ایسان_ببخشید خب….حواسم پرت شد!
سارا پوزخند زد
_اره میدونم…حواست پی خان داداشم بوده
ایسان_عه چرا چرت و پرت میگی!!!
سارا_اره دارم چرت و پرت میگم
بیا بریم که دیرمون شد
باهم پیاده به راه افتادیم و توی راه کلی حرف زدیم…
سامان اولین بچه ی خاله پری و عمو سهراب بود(پری و سهراب دوستای قدیمی رزا بودن، در پارت های قبلی درموردشون هست)
سارا هم اخرین بچشون…
منو سامان و سارا، همیشه کناره هم بودیم و همبازی بچه گی هم بودیم
از طرفی، من نه خواهر داشتم و نه برادر….به سامان و سارا خیلی وابسته بودم و دوستشون داشتم
من حسم به سامان، فقط یه حس خواهر و برادریه… همین!
ولی سارا خانوم نمیخواد اینو قبول کنه…همش میگه تو باید زن داداشم بشی!
رفتیم دانشگاه، منو سارا هردومون انسانی میخوندیم…
بعد از اتمام کلاس ها، رفتیم یه رستوران که ناهار بخوریم
روی میز نشسته بودیم….غذا هم سفارش داده بودیم
سارا_ایسان….میگم بعده ناهار پایه ای بریم یه جایی؟!
ایسان_کجا مثلا؟!
سارا_حالا…یه جایی
ایسان_خب اره، بعد از ناهار بیکارم…
سارا_هوووم…پس اوکیه
ایسان_خب حالا بگو کجا میخوایم بریم!
سارا_میخوام برم پیشه فال گیر…
پوزخند صداداری زدم
_متاسفم برات…
سارا_چرا؟!
ایسان_میخوای بری چی بگی؟
بگی فالمو بگیر ببینم در اینده چه اتفاق ها برام می افته؟؟ یا کی شوهرم میشه؟؟
سارا_عهههههههه
هیس…صداتو بیار پایین
من میخوام برم، تو فقط همراهم بیا و چیزی نگو!
هیچ کدوممون حرفی نزدیم…و ناهارمون رو توی سکوت خوردیم
بعدشم یه تاکسی گرفتیمو رفتیم به همون ادرسی که سارا میخواست بره پیشه فال گیر
اخرشم تو یه کوچه ی داغون نگه داشت
ایسان_خونش اینجاست؟؟
سارا_اره
پیاده شدیم و در زدیم
یه زن…بهش میخورد ۵٠ یا ۶٠ سالش باشه…
سلام کردیم و رفتیم توی خونش، یه خونه ای داشت که پر از گرد و خاک بود…وسایل های قدیمی داشت که کلی روش خاک بود
احساس خفگی بهم دست میداد…حالم داشت بد میشد
سارا رفت کنار اون زن نشست، و زن شروع کرد به فال گرفتن…بعدشم یه حرفایی میزد
سارا پول رو داد و میخواستیم بریم که…
_نمیخوای برات فال بگیرم؟؟
ایسان_با منید؟!
_اره
ایسان_نه ممنون
_نمیخوای از گذشته ی مادر خبر دار بشی؟!
تا این حرفو گفت یهو سره جام خشک شدم…
گذشته مادرم!؟
رفتم جلوم نشستم
ایسان_گذشته ی مادرم؟
_اره
ایسان_اون… گذشته، چیه!؟
چرا هیچ کس توی سایت نیست حمایت کنه☹️🥺
وای که اگه آیسان همه چیز رو بفهمه🤦♀️😰
رزا سکته میکنه🤦♀️🤦♀️
بالاخره بچم باید بفهمه دیگه🫠🥺
هم آیسان دیوونه میشه هم رزا سکته میکنه پیچاره😢😢😢
سحری یدونه داستان کوتاه گذاشتم اگه دوس داشتی بخون نظرت رو بهم بگو🥰😁
اوهوم….
اره داستان رو خوندم
خیلی غمگین تموم شد
دیگه باید غمگین تموم میشد🥲
عه🫠
کاش جور دیگهای میفهمید آخه با فالگیر☹️☹️
🫠🥲
این ادمین کجاست؟؟
من پارت ۱۵ مائده رو فرستادم چرا تایید نمیکنه!
چرا هیچ کس نیست توی سایتتتتت
تارا فرهادی نازی🥺 ستی لادن ضحی لیلا…نه لیلا هست🤣
لیکاوا، سفیر امور خارجه نمیدونم چی چی 😂🤦♀️
کجایین شما واقعا؟
ضحی و من و نیوش هستیم ستی نمیدونم کجا در رفته نازیام تا الان بود یهو غیبش زد
🤦🏻♀️😂ضحی هم غیبش زد منو گذاشت تو خماری و رفت🤣🤣
اومدمااا🤣
آره دیدم الاان
وای وای خاک به سرم نفهمه اینا رووووووووو