رمان مرسانا: پارت بیست ونه
رمان مرسانا : پارت بیست و نه
ـ الو مرسانا بابا دادگاه به دو هفته دیگه موکول شد
ـ بابا جون مامان ….
بغض گلویم مانع ادامه حرفم شد بابا با صدای آرام خداحافظی کرد.
سر بر میز می گذارم و دست جلوی صورتم میگیرم اشک ازلای انگشتا نم فرو می ریزد نمی دانم چند دقیقه در همان حال بودم که با صدای در سر بلند کردم نیما از دیدن من متعجب شد اما با دیدن اشک هایم یکمرتبه اخم در هم کشید آرام به میز نزدیک شد دو دستش را روی میز کنفراس گذاشت و سکوت کرد دست دراز کردم تا دستمال کاغذی بر دارم که دست نیما زودتر به سمت جعبه دستمال کاغذی رفت و به سمتم گرفت با تشکر دستمال کاغذی جدا کردم و اشکم رو پاک می کنم با ببخشیدی از جا بلند می شوم که با تردید و دو دلی پرسید:
کسی در جلسه چیزی گفته یا بعد ….
بسختی جواب دادم:
نه کسی حرفی نزده صندلی را عقب می کشم که باز می پرسد پس ….
برای راحتی خیالش گفتم:
گریه من ربطی به کارم نداشت، اتاق رو ترک کردم
به در اتاق خیره می شم که باز صدای پچ پچ می شنوم دیگه حوصله گوش دادن ندارم،
دستم به سمت دستگیره می رود که با شنیدن حرفش در جا میخکوب میشم
نه خیالت راحت نمی زارم کسی بفهمه مطمئن باش نه بابا دختره ی خود شیرینِ معلوم نیست الان سرش تو کدوم آخور….
…….
با صدای بلند قهقه میزند آره واقعا
…..
کاری نداری عزیزم باشه چشم حواسم هست
…
نه فدات شم حواسم هست خیالت راحت باشه خداحافظ
در را باز می کنم که همزمان اوهم به سمتم بر می گردد بدون توجه به او پشت سیستم میرم و تا صفحه باز شود منتظر می مانم دوباره موبایلش زنگ خورد اینبار کیف روی شانه اش انداخت و با عجله از اتاق خارج شد سعی می کنم تمام حواسم را به کارم بدم سرگرم کارم بودم که در باز می شود و صدای خانم سعیدی منشی شرکت را می شنوم
نه هنوز نرفتند همین جا هستن
گوشی را در دستش تکون داد:
برو اتاق رئیس
بلند شدم سیستم را خاموش کردم و گفتم :
الان دیگه تایم اداره تمام شده من عجله دارم باید برم خونه
سعیدی شانه بالا انداخت
ـ میل خودته ولی بهتره بری چون تاکید داشتن ، منم داشتم سوار آسانسور می شدم که رئیس به گوشیم زنگ زد خدا حافظ من رفتم
کیفم را روی شانه ام گذاشتم و به اطراف نگاهی انداختم بدنبال موبایلم همه جا را جستجو کردم وسایل داخل کشو را جابجا کردم تکان دادم آخه چرا هرچی فکر می کنم یادم نمی یاد کجاست ….
نگاهم بطرف میز فرهادی کشیده شد حواسم پرت سیستم در حالت استند بای بود که پام به میز خورد دستم را بر روی زانوام میگذارم که متوجه چک روی زمین به مبلغ ……می شوم متعجب برش می دارم به اسم نوشته شده نگاه می کنم چشمهام از تعجب گرد شد با صدای آرمان به سمتش بر می گردم هنوز هنگ و گیج ام صدای پچ پچ حرف زدنش و حرفهایی که پشت در شنیدم همه و همه یکباره به ذهنم هجوم می آورند با دهان باز و چشمهای گرد به آرمان نگاه می کنم آرمان از حالتم تعجب کرد با فاصله کنارم ایستاد ، پرسید:
ـ چیزی شده؟
به سختی چند کلمه حرف می زنم این …..این…..اسم….چ……
آرمان نگاه از من می گیرد و به دستم نگاه می کند دستش را دراز می کند که چک را به سمتش می گیرم اخمهایش در هم میشوند و خیره به چک می پرسد
ـ اینو ازکجا پیدا کردین؟ اصلاً مال کیه؟
فقط نگاهش می کنم از این حرکت من دم و بازدمی می گیرد چک را تا می کند و در جیبش می گذارد و برای اینکه مرا از این هنگ بودن در بیاورد گفت:
ـ موبایلتون رو روی میز اتاق کنفرانس جا گذاشتید
نگاهی به گوشی در دستش میندازم مو بایل را گرفتم و در جیبم گذاشتم
ـ خانم امینی میشه امروز ناهار …..
سریع منظورش را می گیرم و سرم را تکان می دهم
ـ متاسفانم من عجله دارم
ـ باشه پس من می رسونمتون اینجوری توی راه حرفم رو می زنم
نگاهی به ساعت می کنم حدوداً 3 شده چیزی نگفتم با هم از اتاق خارج و سوار آسانسور شدیم آرمان سرش را پایین می اندازد و متفکر می پرسد:
ـ امروز از چیزی ناراحت شدید یا چیزی شما را ناراحت کرد؟
ـ نه
ـ این چک کجا بود؟
ـ زیر میز…
در آسانسور باز شد او به سمت ماشین رفت و من به سمت خیابان، حوصله ی جواب دادن به سئوالهای ریز و درشتش را نداشتم اصلاً به من چه ربطی داره که بخواهم در مورد اون چک حرفی بزنم مگه مال من بود با صدای بوق ماشین می ایستم جلوی پام روی ترمز زد مکثی می کنم تردید دارم امروز واقعاً حوصله ندارم اصلاً مگر وقت اداری تمام نشده پس …..
با صدای بوق دوم اجباراً به سمت در عقب ماشین می روم آنرا باز می کنم و سوار می شوم در آینه نگاهی می کنم و چیزی نمی گوید
یعنی انتظار داشت چون برادر شیرینِ جلو سوار شوم، به خیابا ن خیره شدم
ـ خانم امینی
بر می گردم سرم رو پایین می اندازم و آروم میگویم:
ـ بله
ـ خواستم اگه امکانش هست کمی…..
میان حرفش میام اگر چه کارم از نظرش بی ادبانه باشد
ـ قبلاً جواب شما رو دادم
از جواب صریحم جا خورد لبش را روی هم فشرد وجمع کرد
ـ اوهوم خب پس همینجا حرفم رو می زنم …….
نویسنده جان این شرایط روحی مرسانا باعث ایجاد مشکل در کارش نمی شه؟
مشکل تو کارش اگه نتونه این موضوع رو حل کنه خود به خود براش مشکل پیش میاد
پس پارتها رو زودتر بده تا ببینم چه اتفاقی برایش نیفته خیلی کنجکاوو مشتاقم
چقدر قشنگ مینویسی واقعا
خیلی دوست دارم بدونم چی قراره بشه
ممنونم ،💐
خیلی قشنگه فقط کاش پارتا طولانیتر بشن
🙏
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ بود
ممنونم فاطمه جون
خستهنباشی عزیزم ❤
ممنونم لیلاجون 💐