رمان مرسانا: پارت بیست وهشت
رمان مرسانا : پارت بیست و هشت
خیلی زود آخر هفته شد پدرتا صبح بیدار بود و در حیاط قدم می زد و من پشت پنجره ایستاده بودم و بیقراری اورا با چشم می دیدم وکاری از دستم بر نمی آمد نفهمیدم دم دمای صبح چطورخوابم رفت با صدای بابا بیدار شدم و در را باز کردم
امروز نمی خواد دادگاه بیای نمی خواهم نه دروغ بگی و نه راستشُ فقط حواست رو به کارت بده من باید برم مواظب خودت باش
با رفتن بابا سریع لباس عوض کردم یک لقمه نان پنیر و گردو داخل کیفم گذاشتم و با عجله از خونه بیرون زدم وقتی به شرکت رسیدم ساعت نزدیکای 8 بود و این یعنی تاخیر وارد شرکت شدم منشی با دیدن من با لبخند سلام کرد و با اشاره به اتاق رئیس گفت :
هنوز رئیس نیامده با چشمکی لب زد راحت باش
لبخندی زدم و آروم تشکری کردم و بطرف اتاقم رفتم صدای بلند خنده وشوخی آشنایی با خانم فرهادی را شنیدم نزدیکتر رفتم
فرهادی: پس شما خانم امینی رو می شناسی ؟
نگین: نه غزاله جون آشنایی من با این خانم داستان داره
غزاله: زود باش بگو که خیلی کنجکاوم در موردش بیشتر بدونم.
نگین: خیلی خب می گم بهت هولم نکن . ی روز با بچه ها تو پارک دور هم جمع بودیم که این خانُم دیدیم تنها نشسته ..مجید با دیدنش سؤال کرد:
بچه ها کی با من میاد برا سرگرمی یه خورده اذیتش کنیم ؟
سها با خنده گفت :
نه بنظر من بیاید فیلم بازی کنیم تا جذب بازی ما بشه
همه به امیر علی اصرار کردیم که بازی رو شروع کنه که اوهم بالا خره قبول کرد
فرهادی :یعنی اومد ؟
ـ آره بابا چه جورم
ـ خب بعدش چی شد؟
هر چه قدر غزاله از خودش اشتیاق نشان می داد من بیشتر متنفر می شدم، داخل رفتم هر دو با دیدن من به هم نگاهی کردند،
فرهادی ابرو بالا داد و شانه ایی بالا انداخت و مشغول کارش شد
نگین نگاهی به فرهادی بعد به من کرد با پرویی گفت:
فکر کنم اول باید در می زدی نه مثل….
حرفش را ادامه نداد به فرهادی نگاهی انداخت و رفت
از اتاق که خارج شد پشت میز کارم نشستم فرهادی ابرویی بالا داد
ـ نگین دوستم نامزد امیر علی پسرآقای کیانی هستند
ـ بعد خنده مسخره ای سر داد، امروز از من خواست توجلسه باشم گفته پیشنهادشُ داده
ـ اُوم، راستی می دونستی آقای کیانی .و آقای کاویانی علاوه بر اینکه دوست دوران دانشگاهی هستند باهم شریکند
در تمام مدتی که حرف می زد مشغول کارم بودم اما دلشوره مامان نمیذاشت تمرکز کنم اصلاًبه صدای مزخرفش گوش نمیدادم از بی توجهی من حرصی شد، گفت:
اصلاً من دارم با کی حرف می زنم
تقه ای به در زده شد منشی در را تا نیمه بازکرد سرش رو داخل آورد و گفت :
آقای رئیس آمدند
در را بست فرهادی سریع بلند شد و گفت :
ـ من باید برم
ابرویی بالا دادم و لبم به نیشخند کش آمد هنوز چند دقیقه ای از رفتن فرهادی نگذشته بودکه در بشدت باز شد و آرمان در چار چوب در ایستاد، بلند شدم چند قدم داخل آمد در را پشت سرش کوبید تکانی خوردم و سرم را پایین انداختم دو دستش را در جیب شلوارش کرد :
ـ توجیه کارتون رو می شنوم
با خشم انگشتِ اشارش را چند بار تکان دادوبا اخطار گفت:
توجیه نه توضیح فهمیدی خانم امینی
.ـ خانم فرهادی گفتن نگین خانم …..
حرفم را با عصبانیت قطع کرد وفریاد زد :
من رئیس شرکتم یا فرهادیُ نگین هان جوابم رو بده
معذرت می خوام نمی خواستم ….
حرفم رو قطع کرد:
وقت شنیدن شرح حال شما رو ندارم خانم دفعه دیگه تکرار بشه اخراجید!
بیرون رفت بازدم حبس شده ام را رها کردم از اتاق خارج شدم در نیمه باز بود با تقه ای وارد شدم با وجود نگرانی و دلشوره درونم اما با لبخند وارد شدم نگاهی گذرا به حاضرین در جلسه کردم و تنها صندلی خالی در جلسه را به آرامی کنارکشیدم و بروی آن نشتم آن طرف میز آقای کیانی، امیر علی ،نگین ،سها ، لیلا و مجید نشسته بودند سعی کردم تمام حواسم رو به صحبتهای آقای کیانی و آرمان بدهم امیر علی در میان بحثش با کنایه ب آرمان گفت:
خب با توجه به اینکه مترجم این قرارداد خیلی نکته سنج و دقیق هستند پس این می تونه یک امتیاز برای شما محسوب بشه و اگه خطا کنن بر عکس!
آرمان بدون توجه به کنایه امیر علی به آقای کیانی گفت:
ـ این قرار داد باید ……
نا گهان تمام حواسم پرت انگشتر سها شد چه آشناست من این انگشتر را قبلاً دیده ام ولی کجا خیره به انگشتر سها بودم که آرمان مخاطبم قرار داد
خانم امینی!
نگاهم را از انگشتر می گیرم و نگاه مستقیمم را به آرمان می دهم مفاد اصلی صورت جلسه نوشته شد پایان جلسه خونده شد و به امضاءطرفین رسید و من اصلاً چیزی از جلسه نفهمیدم و این از نگاه تیز بین آرمان دور نماند، همه یک به یک اتاق را ترک کردنداز روی صندلی بلند شدم که رئیس به من اشاره کرد:
شما چند دقیقه بمانید آرمان به منشی چیزی گفت و بعد داخل آمد و در را بست
ـ خانم امینی امروز اولین جلسه شما بود و حواس شما هم اصلاً به جلسه نبود
با تقه ای که به در زده شد آرمان در را باز کرد منشی آرام چیزی به آرمان گفت که متوجه نشدم آرمان سریع به سمت کیفش رفت آن را برداشت همانطور که به سمت در می رفت با لحن تاکیدی تذکر داد صورت جلسه را مطالعه کنم
با شنیدن صدای زنگ موبایلم آنرا از جیبم در آوردم و با دیدن شماره بابا بر روی آیکن سبز ضربه زدم صدای گرفته و غمگین بابا دلم را لرزاند ……
به نظرم مرسانا نمی بایست محل به حرف فرهادی می گذاشت
چقدر امیرعلی عقده داره
ممنونم که خوندی ونظر دادی کامنتت دل گرم کننده است از همراهیت ممنونم ،❤️
خانم احمدی ی پارت دیگه نمی دی باور کنید انتظار کشیدن سخته
عزیزم دارم تند تند تایپ میکنم فردا میدم البته قرار هم بود ولی خوب تلاشم رو میکنم 🙏
#حمایت از نسرین جون😍💜
ممنونم از شما ،❤️
خداقوت عزیزم با انرژی ادامه بده به کارت😊✨
ممنونم لیلاجون با انرژی مثبتی که میدی