رمان مرسانا پارت بیست وهفت
با صدای آقای مددی به سمتش بر می گردم و نگاهش می کنم زمزمه وار تاکید می کند که به هیچ وجه عصبی نشوم
از چند پله که دو طرف آن با گلدانهای زیبا احاطه شده با لا رفتیم خدمتکار درآستانه خانه ایستاده بود تعارف کرد داخل شویم به پذیرایی اشاره کرد بسمت پذیرایی رفتیم، روی مبل های سلطنتی شیک و لاکچری نشتیم ، به اطراف نگاهی انداختم پذیرایی بزرگ با سه مدل مبلمان در طرحها و رنگ های زیبا و چشم نواز وکف آن فرشهای گران قیمت پهن شده بود به سمت چپ نگاه کردم روی دیوار تصویری عکسی از زن و مردی در چار چوب قاب سلطنتی زیبا قرار داشت که کنار آن با روبان مشکی تزئین شده بود نمی دانم چرا جذب عکس شده بودم دقیق تر به تصویر نگاه کردم زنی جوان با لبخند تصنعی در گوشه لب با چهره ای جدی ونگاه سرد ویخی، چهره زیبایی نداشت اما جذاب بود به دستش که در دست مرد کنارش بود نگاه کردم انگشتری زیبا با نگینی سبز رنگ و ظریفی در انگشت داشت خیره انگشتر شدم که با صدای قدمهایی نگاهم به سوی پله ها کشیده شد با بلند شدن آقای مددی من هم بلند شدم آقای شهابی با چهره عبوس نگاهی سرد به من و آقای مددی انداخت وبی توجه به دست دراز شده آقای مددی روی مبل نشست :
ـ آقای مددی قرار نبود همراه نداشته باشید درخواست یک ملاقات دادید ومن هم فقط ب اصرار شما جواب مثبت دادم، حضور خانم چه دلیلی دارد ؟
به آقای مددی و آقای شهبازی نگاهی می کنم و قبل از اینکه مددی چیزی بگوید گفتم :
این تابلوی خیلی قشنگه
آقای شهابی نگاهی به تابلویی که من اشاره کردم انداخت اخم در هم کشید و با تندخویی گفت :
آقای مددی اگه حرف خاصی ندارید می تونید تشریفتون رو ببرید
آقای مددی تبسمی بر لب نشاند واشاره به من کرد:
ـ ایشون خانم امینی هستند
آقای شهابی نیم نگاهی به من انداخت
ـ خب
رو به آقای مددی گفتم :
ـ اجازه هست
آقای مددی چشم بر روی هم نهاد و سکوت کرد
سعی کردم آرام و شمرده حرف بزنم
ـآقای شهابی شما خوب می دونید که تا الان چیزی دال بر گناهکار بودن خانم نرگس امینی ارائه نشده فقط یک دلیل اون هم فقط و فقط به دلیل اینکه پرستار بودند…… سعی کردم ظاهر چهره و صدایم آرام باشد
ـبله درسته مادر شما 2 روز پرستار بودند که در همون دو روز هم اون اتفاق افتاد و با خشم انگشت اشاره به سمت من می گیرد وادامه می دهد :
ـ شما چیزی که بی گناهی مادرتان را نشان دهد رو کردید؟ آررره
آره را چنان فریاد کشید که از ترس صدای ضربان قلبم بالا رفت سعی کردم خونسردی خودم رو در برابر حرفهایش حفظ کنم با صدای آرامی گفتم :
شما فرصتی می دید که بی گناهی مادرم ثابت بشه ؟
سرش رو از چپ به راست تکان می دهد بی گناهی – فرصت ـ بعد سرش رو کج می کند و به آقای مددی نگاه می اندازد
ـ نتو نستید ثابت کنید رفتید از مخ این بچه کمک گرفتید که می خواد ثابت کند اونم در مورد قتل مادر من !
آقای مددی سکوت می کند
با قاطعیت وبلند خدمتکار رو صدا می زند
آقا ی مددی رولطفاً راهنمایی کنید ….
برمی گردم و به آقای مددی نگاه می کنم متوجه نگاهم می شود ولی عکس العملی نشان نمی دهد فقط بلند می شود و با گفتن روز خوش از پذیرایی خارج می شود بلند می شوم ولی همچنان او نشسته ،سر را به عقب تکیه می دهد و چشم بر روی هم می گذارد
ـ حرفی هم مانده خانم امینی
از این اعتماد به نفس بالا و غرور مسخره افراد مرفه متنفرم چیزی نمی گویم من هم سریع از خانه خارج می شوم آقای مددی تکیه زده به ماشین به انتظار ایستاده همینکه از در خارج می شوم قدمی جلو بر می دارد
چیزی گفتند؟
ـ سری تکان می دهم نه مگه چیزی هم موند که بگه
ـ بیاید تا جایی شما رو می رسونم
ـ نه ممنون می خوام کمی پیاده روی کنم
چیزی نگفت و سوار شد من هم قدم زنان از آنجا دور شدم ساعت طرفای 7 شب بود که به خانه رسیدم داخل خانه که شدم صدای بابا را شنیدم که با تلفن حرف می زد که متوجه من شد سری به معنی سلام تکون دادم که با اشاره به من فهمند که یک لحظه منتظر بمانم رفتم رو مبل تکی نشستم و منتظرماندم . بابا فقط به تایید سر تکان می داد و بعد گفت :
ساعت10 فردا خیلی خب ممنون خداحافظ
گوشی رو که روی شاستی گذاشت به من نگاهی کرد سرش رو پایین انداخت بعد از مکثی کوتاه زیر لب زمزمه کرد
ـ باید به من می گفتی؟
ـ چی رو؟
ـ امروز کجا بودی ؟رفته بودی دیدن آقای شهابی ؟باکی ؟
ـ بابا این سئوالها چیه که می پرسید
هیچی بابا این خانم شهابی که زنگ زد به من هرچی از دهنش در آمد به من گفت :
الان داشتید با آقای شهابی صحبت می کردید؟
نه الان که مددی بود ، قبل از مددی زنگ زده بود
شرمنده سرم رو پایین انداختم بابا نگاه کرد و گفت :
چرا سرت و پایین انداختی من که باز خواستت نکردم
بلند می شوم و کنارش می شینم
ـ می ترسیدم مانع رفتنم بشی منم دلم می خواد به مامان کمک کنم
بالبخند دستی روی سرم کشید و گفت :
قبلاً هم گفتم من و مامانت با نفس تو زنده ایم حالا پاشو چیزی برا شام درست کنیم
فردا ساعت 10 باید برم دیدن وکیل
بعد ازتعویض لباس به آشپزخانه رفتم
نمی خواد چیزی درست کنی ی غذای حاضری می خوریم
چیزی نگفتم اینقدر تو فکربودم که آخر هفته دادگاه مامان همزمان با جلسه مهم شرکت تشکیل می شدکه نفهمیدم چه جور شامم
تمام شد بابا در حالیکه بشقابش را روی بشقاب خالی من می گذاشت گفت :
مرسانا بابا چیزی شده تو فکری
نگاهی به چشمهای خسته و قرمز بابا انداختم و گفتم:
بابا من آخر هفته نمی تونم بیام دادگاه یعنی اگه نشد بیام مامان ناراحت می شه
بابا اخم هاشو تو هم کرد و خیره به میز گفت:
نه چرا ناراحت بشه نتونستی مرخصی بگیری هم اشکالی نداره حواست به کارت باشه بعد با خستگی بلند شد و بطرف اتاقش رفت ……
خیلی قشنگ بود کاش هر روز پارت بدید
ممنونم سعی می کنم تا چند وقت دیگه پارتها رو هر روز بزارم،
کاش زودتر بفهمیم کی مادر شهابی رو کشته
ممنونم که داستان رو تا اینجا دنبال کردی
عالی بود مثل همیشه فقط کاش یکم زودتر پارت بدی❤️
ممنونم فاطمه جون سعی می کنم
❤️
قشنگ می نویسی نسرین جان✨👩❤️👩
موفق باشی ❤️🥰
ممنونم عزیزم از اینکه خوندید ،💐
خستهنباشی عزیزم امیدوارم زودتر بیگناهی مادر مرسانا اثبات شه دختر بیچاره فشار زیادی رو داره تحمل میکنه کاش یه ملاقات هم با مادرش بکنه به نظرم تو رمان بیاریش خوبه
لیلا جون تو پارتهای بعدی میارم ولی خب اتفاقات سد راهش می شه که هر بار این موقعیت براش پیش نمی یاد البته دلیل دیگه ای هم داره
در ملاقات با آقای شهابی انگار چیزیدستگیرشان نشد
آقایمددی چطور می خواد بی گناهی مادر مرسانا رو ثابت کنه؟
نکته ای بود توش اگه دقت کرده باشی… ممنونم ،