رمان مرسانا پارت بیست و سه
مهرسانا ب خدا دیگه می خواستم برم سرکارم بخاطر جنابعالی تا این ساعت مرخصی ساعتی گرفتم حالا خوب بود گفتم زود بیا ….
بعد در اتاق رو باز کرد وگفت:
بیا بشین امروز شانس آوردی اون ذلیل مرده هم توترافیک گیر کرده نتونست بموقعه بیاد حالا من علاف…..
با صدای چرخش دسته در به سمت در چرخیدیم که مرد جوانی با اخمهای درهم و پوشه بدست وارد شد ب محض دیدن شیرین اخمش باز شد به شیرین نگاه کردم دهنش هنوز باز بود دستش را آرام کشیدم که سرش به سمتم چرخید و سئوالی نگاهم کردم مرد با خنده گفت:
عزیزم باور کن مقصر دیر آمدن من فقط ی خانم نفهم بود
شیرین با عصبانیت لبهاش رو جوید مرد به سمت میزش رفت پوشه را روی آن گذاشت دست شیرین را گرفت و گفت:
شیرین جان عزیزم باور کن پوشه از دستم افتاد کاغذ ها هم ریختن کف آسانسور یِ ……
چشمهای درشت شیرین گشاد شد نگاهی به پای شیرین کرد و گفت :
نه عزیزم پای شما که شماره36 پایِ اون یه نگاهی به اطراف انداخت که نگاهش خیره به جایی شد من وشیرین رد نگاهش را گرفتیم که به پاهای خودم رسیدم از درون آتش گرفتم یعنی این مردک به من گفت نفهم با صدای خنده ی شیرین نگاهی به سمتش کردم شیرین در حالیکه از خنده قرمز شده بود گفت:
وای مرسانا خیلی باحالی دختر تو مگه نمی خوای استخدام شی
به مرد کناریش نگاه کردم که حسابی اخم درهم کرده بود شیرین نفسی کشید آخیش خیلی لازم بود سرشُ چرخاند و گفت :
نیما جان معاون شرکت هستند و نامزد بنده
بعد با دستش به من اشاره کرد و گفت :
ایشون هم خانم امینی دوست عزیز بنده و یکی از بهترین ها هم در کار هم در تحصیل
نیما نیم نگاهی به شیرین انداخت وبطرف میزش رفت شیرین هم کنارمن روی صندلی نشست پوشه جلوش رو باز کرد پشت رو چند برگه رو نگاه کرد آخرسر برگه ای بطرفم گرفت و اشاره کرد
ـ لطفاً فرم رو پرکنید؟
بلند شدم و به سمت میز رفتم برگه رو گرفتم و دوباره سرجام نشستم شیرین با دیدن برگه آرام خندید و در گوشم پچ پچ کرد با دست دورش کردم و آهسته با کنایه گفتم:
واقعاً این آقا شوهرته!
شیرین با نگاه عاشقانه ای به شوهرش گفت :
ـ آره عزیزم خیلی آقاست نه
ـ آره و همینطور فهمیده ! به برگه در دستم اشاره می کنم
ـ خانم امینی اگه فرم پر کردید بگذارید روی میز!
نگاهی به شیرین می کنم و میگم :
بله حتماً
فرم را سریع پر می کنم و مدارک را همراه فرم روی میز میگذارم نگاهی به فرم پر شده انداخت بعد مدارک رو بررسی کرد
ـ خوبه فقط سابقه کار ندارید
نگاهی به شیرین می کند
:ـ شما گفتید سابقه کار دارند ؟
شیرین بلند میشه و کنار من می ایسته و لبخند به لب مردمک چشماش رو ب بالا می چرخونه همزمان سرشُ پایین حرکت می ده و با صدای نازی گفت :
ـ قـراره تو شرکت نامزدم سابقه اش شروع شه
نیما سرش و بالا میگیره و با اخم خیره حرکات شیرین میشه بعد پفی می کند
ـ بله درسته قبلاً گفته بودی
در دلم به این حرکت شیرین می خندم ولی همانطور که سرم پایین بود و به میز خیره شده بودم گفتم :
ـ ببخشید من کی می تونم مشغول کار بشم ؟
شیرین بلافاصله جواب داد از همین الان بعد دستمو میگیره و می کشه به سمت در می بره در همان حال گفت :
از امروز هم می تونی مشغول شی بیا اول بریم اتاقت رو نشونت بدم با همکارت آشناشی بعدا سر فرصت همکارها وبقیه قسمتها رو هم می بینی
بر می گرده ب سمت نامزدش ودستش رو ب حالت بای بای تکان میده
بعداً میبینمت عزیزم
در رو می بنده همینکه از در دور میشیم دستم رو به سمت راست می کشه و به اتاقی اشاره می کنه :
این اتاق کارتِ معارفه هم بمونه برا جلسه شرکت اونجا با همه آشنا میشی
در اتاق رو باز کرد خانم نشسته پشت سیستم با شنیدن صدای شیرین بلند شد شیرین بعد از سلام و احوالپرسی رسمی دست روی شانه ام گذاشت
از امروز خانم امینی همکار جدید تون هستند
دستم را به سمتش دراز می کنم که دختره با نگاهی کوتاه به دستم خیلی سرد و جدی گفت:
فرهادی هستم
فقط همین وبعد رو به شیرین کرد
ـ اجاز هست به کارم ادامه بدم
شیرین نگاهی به من کرد و با اخم و خیلی خشک و جدی با سر اشاره کرد
ـ میتونند به کارشون برسن
سئوالی نگاهش می کنم که با چشم و ابرو اشاره کرد حرفی بزنم اخم در هم کشیدم در چشمای فرهادیخیره شدم
ـ از امروز من رئیس این بخش هستم امیدوارم در مدتی که بعنوان همکار در کنار بنده مشغولید کارها بنحو احسنت انجام شود چون کوچکترین خطا قابل چشم پوشی نیست حا لا می تونید به کارتون ادامه بدید
فرهادی ابرویی بالا انداخت و با تعجب به شیرین نگاه کرد شیرین دو دستش را پشت کمر قفل کرد و به اطراف نگاهی کوتاهی انداخت و با تکان دادن سر حرفهای مرا تایید کرد
ـ در ضمن هر گونه تخلف رو خانم امینی شخصا گزارش کنیدخب امیدوارم موفق باشید و بطو.ر نامحسوس چشمکی زد و نیشیش را که می رفت باز شود با نگاه جدی من می بندد لبهایش را غنچه می کند و ابرویی بالا می دهد شیرین که می رود پشت میز می شینم سیستم را روشن می کنم و مشغول کار می شوم
با صدای خدا حافظی خانم فرهادی سر بالا آوردم دستی به گردن خشک شده ام کشیدم به ساعت نگاهی انداختم سیستم را خاموش کردم کیفم را روی شانه ام گذاشتم واز شرکت خارج شدم.
وقتی به خانه رسیدم بابا رو در حال چیدن میز می بینم با لبخندی سلام بلند بالایی می دم بابا نگاهم می کند ولبخندی می زند
ـ خسته نباشی بابا
نگاهی به میز می کنم و میگم :
ببخشید بابا که غذا حاضری شد از فردا زودتر بلند میشم غذای ظهر آماده می کنم
بابا با اخمی چپ چپ نگاهم می کند
ـ من حرفی زدم شکایتی کردم یالله برو دست و صورتت رو بشور و زود بیا
نگاه از میز می گیرم و آرام باشه ای گفتم لباسهایم را عوض کردم آبی به دست و صورتم زدم و به سمت آشپز خانه رفتم صندلی رو عقب می کشم و بر رو ی آن نشستم و با تشکر آرام شروع به خوردن می کنم همینکه غذا تمام شد بابا بشقاب را کنار زد و پرسید………
ممنون از پارت قشنگت
منتظر پااارت بعدی هستم..خسته نباشید
خیلی ممنون میشم 🌹
از قرار معلوم خانم فرهادی هم می خواد اذیتش کنه باهاش نمی سازه
چون بهاش خوب برخورد نکرد
نمی دونم شاید او هم دلایل خودش رو داره 🌹
بابا دو دیقه با این طفلک دعوا نکنید فقط دو دیقه یکی فرهادی رو جمع کنه
خیلی قشنگ مینویسی نسرین جونم عالی♥️
👌👍👍
ممنون فاطمه جون بابت انرژی مثبتی که میدی،🥰
خیلی زیبا بود گلم ❤️
ممنونم ،🌹
عالی بود نسرین جان🪻
ممنونم عزیزم از نگاه قشنگت ،❤️