رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت بیست و شش

رمان مرسانا :پارت بیست و شش

آهان یادم آمد.. آرمان، او اینجا چیکارمی کنه؟

شیرین از زیر میز به پام زد با گیجی نگاهش کردم که لبخند گله گشادی تحویلم دادبا اشاره به آرمان گفت:

ـ این آقای خوشتیپ برادر عزیزم آرمانِ که رئیس شرکت هستند

بعد ب من اشاره کرد این هم دوست عزیزم خانم امینی

آرمان به من نگاهی کرد و لبخندی زد:

ـ پس خانم امینی شما کارمند جدید هستید ؟

ـ بله

نیما دو دستش را که روی میز بود در هم قفل کرد سرش رو آروم تکون داد و نیم نگاهی به من انداخت:

ـ من به شخصه تأ یید شان می کنم خانم امنینی واقعاً در حیطه کاری شخصی توانا و شایسته هستند

لبخندی بر لب می نشانم و سرم را پایین می اندازم و میگم:

ـ خیلی خوشحالم که در این مدت کوتاه ،کارم مورد رضایت شما قرارگرفت.

نیما دستش رو به سمت منو برد که شیرین فورا خم شد و گفت:

منو نمی خواد با یک پرس وجو کوچو لو هم می فهمی که همه قراره کوبیده بخوریم

نیما چشم غره ای رفت وگفت:

بده به من اونُ شاید خانم امینی چیزی دیگه ای بخوان سفارش بِدن

با آمدن گارسون نیما روبه شیرین می کند و می پرسد :

شما که کوبیده آرمان هم کوبیده شما چی خانم امینی ؟

نگاه کوتاهی به نیما و بعد به منوی توی دستش که همانطور بسته مانده بود می کنم

ـ جوجه کباب

شیرین با تعجب ابرو بالا داد دهنش رو کمی کج کرد و با طعنه گفت:

آنوقت شمااز کی تا حالا جوجه کباب خور شدی !

منو را از دست نیما می گیره وبا اخم به نیما گفت :

ـ برا مرسانا هم کوبیده سفارش بده

بعد از سفارش دادن غذا نیما از آرمان پرسید:

ـ بالاخره روزجلسه رو تعیین کردی؟

:ـ آره آخر هفته رو برا روز جلسه در نظر گرفتم نظرت چیه؟

ـ خوبه کسی نباید روز جلسه غیبت کنه حضور همه الزامیه ؟

ـ اوهم، از طرف شرکت میلاد آقای کیانی و پسرش و دو سه نفر دیگه هم در جلسه شرکت می کنند

با آوردن اسم شرکت میلاد جا می خورم، شرکت میلاد ! آقای کیانی ! یعنی شریک تجاری اینها آقای کیانی هستش! پس…. با تکان دستم نگاه به شیرین می کنم .

ـ حواست کجاست غذا یخ کرد

نگاهی به میز می کنم و آرام زمزمه می کنم :

ببخشید حواسم نبود

بعداز صرف ناهار با تشکر خداحافظی می کنم و با تاکسی دربست به خونه می رم وقتی داخل می شم هرچی بابا رو صدا می زنم جوابی نمی شنوم پس بابا هنوز نیامده زنگ می زنم به گوشیش که همزمان صدای در حیاط رو می شنوم جلوی در ورودی منتظر بابا می شم همینکه من رو میبیند لبخند بی جونی می زند.

ـ الان رسیدی؟

ـ آره بابا چیزی شده

بابا آهی کشید

ـ نه فعلا وکیل فقط تونست تا آخر هفته دادگاه رو عقب بندازه نمی دونم موفق میشه توی این چند روز کاری بکنه یا نه

سکوت می کنم بابا تا غذا رو گرم می کنم شما آبی به دست و صورتتون بزنید، با خستگی بابا روی مبل نشست.

ـ نمی خواد بابا جون من ی چیزی بیرون خوردم

داخل اتاقم می رم و لباسهامو عوض می کنم روی تخت دراز می کشم دستامو پشت سرم قلاب می کنم و پای راستم و روی پای چپم می گذارم، در ذهنم سؤالهای جور واجوری میاد اگر رفتم درو باز نکرد چی؟ شایدم هم اصلاً برم اما اونجا نباشه؟ کلافه دستم رو به حالت شانه چند بار درون موهام می کشم از روی تخت بلند می شم نگاهی به ساعت می کنم ساعت نزدیکای 4 شده بازم زوده ولی اگه اینجا هم بمونم دیونه می شم سریع مانتو شلوارم رو می پوشم اینبار روسری سر می کنم و مدل دار دور سرم می بندم کیفم رو شانه ام می اندازم در آینه به خودم نگاه می کنم ،کیفم رو در دست می گیرم و از اتاقم خارج می شوم به اطراف نگاهی می اندازم بابا را نمی بینم تقه ای به در اتاقش می زنم که با بفرمایید سرم رو داخل می برم ،بابا سرش رو از توی آلبوم عکسها بلند می کند.

باباجون جایی می خوای بری؟

آره بابا ، با من کاری نداری ؟

بابا سری تکان می دهد و با نگرانی نگاهم می کند

ـ نه بابا فقط مواظب خودت باش

باشه ای میگیم و در را می بندم از خانه که خارج می شوم به گوشی وکیل زنگ می زنم چند بوق می خورد اما بر نمی دارد یعنی آقای مددی منصرف شده یا شهابی با ناامیدی موبایل را در جیبم می گذارم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس می شینم، با استرس دوباره شماره می گیرم اینبار بر می دارد

ـ الو آقای مددی سلام

ـ …….

ـ بله حرکت کردم

ـ …….

ـ بله آدرس رو برام لطفاً پیامک کنید

ـ ……..

ـ ممنون پس لوکیشن رو برام بفرستید لطفا

ـ …….

ـ خداحافظ

ماشین در بست گرفتم و با لوکیشنی که برام ارسال کرد در خانه شان پیاده می شوم ساعت 5 دقیقه به 5 مانده حدوداً 10 دقیقه بعد ماشینی کنارم روی ترمز می زند و با پایین آمدن شیشه مردی حدوداً چهل ساله سرش را از شیشه کمی بیرون می آورد، می پرسد:

ـ خانم امینی

ـ بله امینی هستم

در ماشین را باز کرد و پیاده شد دزدگیر ماشین را زد و آنرا قفل کرد با یک گام بلند روبرویم ایستاد

ـ من مددی هستم به ساعت مچیش نگاهی کرد خب خانم امینی آماده هر گونه برخورد از طرف آقای شهابی هستید

ـ بله

سرش را چند بار تکان داد و زیر لب خبه ای نجوا کرد دکمه آیفون را فشارداد صدای زنی پخش شد

ـ بفرمایید ؟

ـ مددی هستم

ـ بله بفرمایید داخل آقا منتظرند

در حیاط با صدای تیکی باز شد آقای مددی با یک دست در را نگه داشت و با دست دیگراشاره کرد داخل شوم لحظه ای ازآنچه در مقابلم دیدم شگفت زده شدم خانه به سبک معماری قدیم و بی نهایت زیبا با حیاطی بزرگ و سنگ فرش شده، که در اطراف آن انواع گلها با درختهای میوه گوناگون به آن جلا وزیبایی خاصی داده بود …..

4.9/5 - (104 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه
الهه
14 روز قبل

احسنت بسیار زیبا شخصیت مرسانا نشان دهنده چهره واقعی از دختری که هم در خانه وهم در اجتماع باوقار و فعال است و به فعالیت اجتماعی می پردازد

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
14 روز قبل

🙏🌹

saeid ..
14 روز قبل

واقعا خیلی شخصیت مرسانا رو دوست دارم
خیلی قشنگ نوشتی واقعا 👌🌷

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
14 روز قبل

ممنونم عزیزم خوشحالم که شخصیت مرسانا مورد پسند واقع شد 😄 فقط الان وقت نمی کنم رمانت رو بخونم ظهر هم می خونم وچون رمانت رو دوست امتیاز عالی میدم

saeid ..
پاسخ به  نسرین احمدی
14 روز قبل

فرستادم ولی تایید نشده هنوز
نظرات شما بهم خیلی انرژی‌ میده نسرین جون🥺🌷

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
14 روز قبل

من خودم کاملاً درست میکنم

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  نسرین احمدی
14 روز قبل

درکت میکنم

Fateme
14 روز قبل

شخصیت مرسانا واقعا دلچسبه و یهمطندر از اون دلچسب تر قلمته
عالی بود واقعا

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  Fateme
14 روز قبل

ممنونم فاطمه جون شما به من لطف دارید 🥰

نسرین احمدی
نسرین احمدی
14 روز قبل

فاطمه جون رمان شما رو هم ظهر می خونم الان وقت نمی کنم بخونم نظر بدم بعد امتیاز بدم ولی باور کن من هم رمان جدیدت رو دوست دارم هم قبلی وبر هر دوشون هم امتیاز عالی میدم چو ن میدونم خیلی زحمت میکشید پس برا قدر دانی تنها کاری که میشه کرد،❤️

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x