رمان مرسانا پارت بیست و چهار
امروز چکار کردی ؟
در حالیکه ظرفها را در ظرفشویی می گذاشتم گفتم:
ـ هیچی قرارداد رو با 650 بستم تو شرکت آرین هم استخدام شدم
ـ بعنوان؟
ـ معلوم بابا بعنوان مترجم شرکت
بابا آهانی گفت و می خواست بلند شود که می پرسیدم
ـ بابا مامان چی شد؟
هیچی دخترم فعلاً همه چیز بر علیه مادرِتِ پلیس هنوز نتونسته مدرکی دال بر بی گناهی مادرت پیدا کنند
ـ پس اگه اینطوره باید یک وکیل خوب بگیریم
بابا ب تایید سری بالا و پایین می کند
ـ درسته اما هزینه ی وکیل خب خیلی بالاست
ـ نگران نباش بابا بهتره دنبال وکیل باشیم دو هفته دیگه دادگاه داره
ـ بابا با ناراحتی سری تکان می دهد و می گوید هرچه به این مردک التماس کردم به غیر از توهین هیچ حرف دیگه ای نزد
ـآرام باش بابا مامان احتیاج به روحیه داره شما رو اینجور ببینه روحیش رو از دست می ده
بابا بلند میشه با گفتن میرم استراحت کنم از آشپز خونه بیرون رفت
روز ها یکی پس از دیگری می گذشت گاهی چنان مشغول کار می شدم که متوجه گذشت زمان نمی شدم، دقت در کارم باعث رضایت و پیشرفتم شد اما پدر این روزها بیشتر درهم می شکست ودر خود فرو می رفت گاهی سکوتش و اینکه مرا در جریان همه اتفاقات نمی گذاشت دیوانه ام می کرد صبحها سر کار بود و بعد از ظهر ها در به در دنبال کار مامان هرچه التماس می کردم بگذارد من هم همراهیش کنم مخالفت می کرد بالاخره با اصرارمن و پیگیری زیاد توانست یک وکیل خوب برای مامان پیدا کند بابا حتی اجاز نمی داد به ملاقات مامان بروم گفت خواسته مادرتِ ومن باید ب خواسته اش احترام بگذارم
فقط سه روز به دادگاه مامان مانده بود یکروز که طبق معمول ساعت 2 به خونه آمدم همینکه در رو باز کردم صدای گریه بلند بابا به گوشم رسید آرام پاورچین پاورچین داخل خانه رفتم کم کم صداها برایم واضحتر می شد صدای بغض آلود پدر که می گفت :
خدایا چیکار کنم وکیل هم نتونست هنوز کاری انجام بده خدا کمکم کن تا بتونم بی گناهی نرگس ام را ثابت کنم خدایا اگه نرگسم بی گناه مجازات بشه دق می کنم خواهش می کنم به من روسیاه نگاه نکن به دل پاک دخترکم نگاه کن چه جوابی به اوبدهم بگم …….اینبار شانه های مردانش با شدت بیشتری می لرزید از گوشه دیوار سرکی کشیدم تلفن و دفترچه ای در دست داشت آنها را در دست می فشرد و گریه می کرد برگشتم و همان جا پشت دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم دو زانویم را در بغل گرفتم و سرم را با ضربه های آرام به دیوار می زدم
ـ خدایا امروز نرگسم گریه میکرد ضجه می زد که بی گناِه هنوز صداش تو گوشمِ خدایا طاقت نگاه منتظر و التماس توی چشماشُ ندارم بابا محکم توی سرش زد اخ خدا نرگسم از من بی غیرت کمک می خواست با دست ب سینه کوبید فریاد زد از مـــــــــــــــــن بی غیرت خدا از من .
لحظه ای بعد صدای قدمهای سنگین و آرامش را که به سمت اتاق بر می داشت می شنوم نمی دانم چقدر در همان حال نشستم و بی صدا اشک ریختم که به سختی بلند شدم و و به پذیرایی سرک کشیدم بابا نبود اما دفترچه و موبایل روی مبل بود به سمت اتاقم رفتم دسته در را چرخاندم همینکه پا در اتاقم گذاشتم سریع سرم را به عقب برگرداندم و به دفتر چه خیره شدم و به در اتاق بابا نگاهی کردم فورا ب سمت دفتری که روی مبل گذاشته شده بودرفتم دفترچه رو باز کردم دنبال شماره وکیل و آقای شهابی گشتم با دیدن شماره شهابی و وکیل سریع قلم و کاغذ روی میز را برداشتم و شماره ها را بر روی کاغذ یادداشت کردم به اتاقم رفتم بعد از تعویض لباسهایم آبی به دست و صورتم زدم اسامی را در لیست مخاطبین دخیره کردم به سمت آشپز خانه رفتم غذا را گرم کردم و به سمت اتاق بابا رفتم تقه ای به در زدم از بابا اجازه ورود خواستم اما جواب نداد گوشم به در نزدیک کردم صدای گریه و نجواهای نامفهومی به گوشم رسید دسته در را آرام چرخاندم در را باز کردم با دیدن بابا اشکم جوشید پا به درون اتاق گذاشتم کمی جلوتر رفتم زانوهایم از دیدن این صحنه سست شد بابا به سجده افتاده بود صدای ناله های جگر سوزش را می شنیدم که خود را سرزنش می کرد زانوهایم خم شدند
ـ خـدایا غلط کردم نرگسم رو از من نگیر خـدا نرگسم طاقت نمی یاره
با زانو بروی زمین افتادم و اشکم چکید
ـ خدایا نرگس بی گناهم را به من برگردون التماست می کنم
روی چهار دست و پا به سمت بابا رفتم
ـ خدایا مجازات بی غیرتی من نرگسم نیست
صدای گریه مردانه بابا بالا رفت آرام کنارش نشستم و با گریه صداش زدم
بابا تورو خدا آروم باش باور کن همه چیز درست میشه بابا مامان همه ی امیدش به ماست
بابا آروم سرش را بلند کرد صورت سرخ و چشمهای به خون نشسته و متورمش لحظه ای مرا به وحشت انداخت با صدایی که به شدت گرفته بود گفت:
مرسانا بابا تو اینجا چکار می کنی ؟ کی آمدی؟
جوابی ندادم قطره ای اشک آرام بر گونه اش روان شد سربرروی پایش گذاشتم و در خود جمع شدم بابا آرام دستش را به حالت نوازش برروی موهایم کشید
دختر گل بابا گریه نکن دیگه طاقت اشکای تو رو ندارم
سرم را بلند کردم و با چشم های قرمز و متورم از گریه زیاد به سرفه افتادم احساس کردم توده ای در گلویم گیر کرده بابا سریع لیوان آبی به دستم داد کمی آب در گلوی خشک شده ام ریختم
بابا مرسانا آروم باش پاشو دختر گلم من غذا از گلوم پایین نمی ره تو برو غذات رو بخور
سرم را تکان دادم و با بغض گفتم :
نه بابا من هم گرسنه نیستم میرم بخوابم
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم بخاطر گریه زیاد همینکه روی تخت دراز کشیدم فورا خوابم برد.
صبح با صدای بابا بلند شدم به سرویس می روم وآب به صورتم می زنم دو چشمم از گریه زیاد متورم و سرخ شده بود به آشپز خانه می روم و سلام می کنم بابا پرونده ای را از روی میز بر می دارد
ـ من عجله دارم ظهر هم کمی دیر می آیم مواظب خودت باش
پشت میز نشستم و لیوانی چای ریختم و همینطور که لقمه ای نون و پنیر در دهان می گذاشتم کارهایی که امروز باید انجام بدهم را هم در ذهنم مرور می کردم اول باید زنگ بزنم به وکیل بعد مرخصی ساعتی بگیرم برم برا دیدن نازی بیمارستان بعد هم به امید خدا اگه وکیل قبول کرد عصر برم دیدن آقای شهابی لیوان چایم را سر می کشم و سمت ظرفشویی می روم ظرفها را درون آن می اندازم تا برگشتنی بشورم لباسهام و میپپوشم موبایل و کلیدها رو هم بر می دارم در حیاط که قفل می کنم با وکیل تماس می گیرم با بوق سوم بر می دارد
ـ سلام آقای مددی من امینی هستم ……
خیلی قشنگ بود
خسته نباشی 👌👌
ممنونم که کامنتت انرژی میدی،🙏
چقد دلم به بابای مرسانا سوخت
خیلی قشنگ بود خسته نباشید❤️
ممنونم عزیزم از محبتت خستگی بالطف شما که همراه همشیگی هستیداحساس نمی شه 💐
♥️🫠
واقعیت زندگی آدماست برای خوب زندگی کردن همیشه آدمای خوب تاوان می دن پدر و مادر مرسانا و مرسانا هم از این قاعده جدا نیستند تصویر سازیتون خیلی خوب و واقعی بود
ممنونم ،🌹
عالی مینویسی عزیزم کاش زودتر مشکلشون حل شه😟
ممنونم لیلاجون 🙏
ادمین ستی هستی تایید کنی؟