رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت بیست

 

ـ ببخشید خانم حواسم نبود حالتان خوبه

سرم را بالا میارم و نگاهم در چشمهای آشناش گره می خوره لبخندی بر روی لباش نشست با خنده گفت:

عه مرسانا عزیزم تویی

نگاهی نگران به کتفم میندازه

درد می کنه؟ بیا ببرمت دکتر دستتو معاینه کنه

دستش که روی بازوم نشست از درد اخم درهم میکشم و خیره اویی می شوم که لباس
سر پرستار تنش بود سرش رو کمی به صورتم نزدیک می کنه و با تردید می پرسه

مهرسانا عزیزم خوبی تو رنگ و روت خیلی پریده بیا بریم دکت ….

مجال نمیدم خیره به چشماش می گم:

نازی اینجا کار می کنی

نازی از اینکه بالاخره به حرف آمدم نفسی می کشه و میگه:

آره خیلی وقته از دوره کارورزی تا حالا اینجام

بعد اشاره ای به اتاقی می کنه

بیا بریم الان موقع ناهاِر فکر کنم فشارت افتاده

دستم می گیره و به سمت اتاق می کشونه در و باز می کنه عقب میره و بمن تعارف می کنه داخل میشم که خودش هم پشتِ سرم داخل میاد ودر رو می بنده وبا لبخندگفت :

اینم اتاقم بیا بشین اول با هم ناهار بخوریم بعد کلی باهات حرف دارم

پاهای خسته ام رو ب سمت کاناپه کوچکی که نزدیک میز بود میکشونم وقتی میشینم تازه می فهمم امروز چقدر از این پاها ی بیچاره کار کشیدم ظرف غذای یکبار مصرف جلوم قرار میگیره و بعد خودش همراه ظرف غذاش کنارم میشینه با تعجب میگم چقدر زود رفتی و آمدی میخنده و میگه :

نه بابا غذا رو از خونه میارم امروز استثنائا دو ظرف آوردم که یکیش سهم تو شد

بعد در حالیکه ظرف غذاش روباز می کرد گفت:

چه خبرمرسانا بخدا اصلاًحواسم نبود بهتری

لبخندی اطمینان بخشی ب رُوش می زنم و میگم :

ـ آره بابا مطمئن باش

ظرف غذام روکه باز می کنم بوی غذا ک به بینیم خورد دیگه گرسنگی اجازه تعارف بهم نداد قاشق تو
ظرف لوبیا پلو پرمی کنم و ب دهانم نزدیک کردم که با سئوال نازی قاشق را به ظرف بر می گردونم نازی از حرکتم تعجب کرد وگفت:

لوبیا پلو دوست نداری؟ می خوای غذا سفارش بدم؟

سری تکان دادم و گفتم:

ـ نه اتفاقاً لوبیا پلو خیلی دوست دارم

ـ پس چرا نمی خوری نکنه از سئوالم که پرسیدم ناراحت شدی ؟

ـ نه عزیزم بابام اینجا بستریِ آمدم برا ملاقاتی

نازی مثل من قاشق رو توی ظرف می زاره و میگه:

ـ عه چند وقته کدوم بخش بستری ؟

ـ بخاطر فشارشِ البته باید آزمایش هم بده

با تبسمی دستم و گرفت و گفت:

ببخش عزیزم در مورد بابات هم اصلاًناراحت نباش حواسم بهش هست انشالله بزودی خوب میشه حالا غذات و بخور
قاشق دستم میده حالا شروع کن بعد دستش دیگش رو روی دهنش می گذاره میگه:

ـ دیگه حرفی نمی زنم خوبه

غذا که تمام شد نازی در ظرف می بنده به ساعتش نگاه می کنه

ـخب مرسانا جان ازدواج نکردی ؟

ـ نه شما چی؟

ـآره عزیزم با شوهرم تو همین بیمارستان آشنا شدم

نگاهی با لبخند به حلقه تو دستش میندازه و با انگشت دیگه با حقله ی تو دستش بازی می کنه

لبخندی می زنم و میگم :

خب نگفتی دکتر یا …..؟

سر ش رو بالا میاره و میگه :

ـ متخصص قلب و عروقه خب تو از خودت بگو چکار می کنی ؟

ـ هیچی فعلاً فردا قراره برا مصاحبه برم تا ببینم چی میشه

ـ موفق باشی عزیزم مطمئناً دخترِ زرنگی مثل تو حتماً قبول میشه خب مرسانا جان شماره ات رو میدی؟

شماره را دادم که تکی روی گوشیم زد بلند میشم دست به سمتش دراز میکنم دستم رو میگیره و با خوشحالی میگه خیلی از دیدنت خوشحال شدم
.
من هم همینطور عزیزم

تا دم در بدرقم میکنه به سمت اتاقی که بابا بستری شده میرم در اتاق بازه به سمت تخت بابا میرم که بابا با صدای قدم هام چشم هاش رو باز می کنه

آمدی بابا چی شد تونستی چیزی بفهمی ؟

درمانده تر از اون بودم که برای سئوالات بابا جواب درست و حسابی داشته باشم با سکوتم بابا چشمهاشُ روی هم فشار می ده
دست بابا رو تو دستم گرفتم و گفتم :

بابا باور کن دارم تلاش می کنم

بابا با صدای گرفته گفت:

میدونم دخترم تقصیر تو نیست

بابا با آقای شهابی تونستی تلفنی صحبت کنی؟

بابا با حرکت سرش به چپ و راست گفت :

نه گوشی بر نمی داره قبل از بستری شدنم تهدید کرد که به هیچ عنوان نباید مزاحم خانوادش بشم بی فایده است با این مرد نمی شه حرف زد تو بگو من چیکارکنم ؟…….

4.9/5 - (92 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
30 روز قبل

خیلی قشنگ بود
خداروشکر یه آشنا پیدا کرد حداقل 🥲خیلی تنهاستت

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  Fateme
30 روز قبل

ممنونم فاطمه جون ،❤️

لیلا مرادی
30 روز قبل

بسیار زیبا امیدوارم زودتر مادر مرسانا بی‌گناهیش ثابت بشه😟

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا مرادی
30 روز قبل

حالا باید دید لیلا جون ممنون از نظرتون 🌹🌹

الهه
الهه
30 روز قبل

نویسنده عزیز یک سوال برام پیش اومده اونم اینه که این آدمهایی که در طول رمان تا اینجا مرسانا باهاشون برخورد داشته آیا بعدها هم باهاشون برخورد می کنه؟
لطفاً جواب بدید

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
30 روز قبل

آره تمام افرادی که تا اینجا ی جوری تو متن رمان مرسانا با هاشون برخورد میکنه در ادامه رمان هم حضور دارند…،🌹

الهه
الهه
پاسخ به  نسرین احمدی
30 روز قبل

ممنون از پاسخگویی تان🌹♥️🌸

saeid ..
30 روز قبل

خیلی قشنگ مینویسی
کاش فقط زود ثابت بشه که بی گناه هستش 🥺

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
30 روز قبل

ممنونم از نگاه قشنگت،🌹🙏

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x