رمان مرسانا پارت دوم
رمان مرسانا: پارت دوم
صدای جیغ دختری بلند شد متعجب به اطراف نگاه کردم کسی را ندیدم اینبار صدای جیغ همراه با دست و سوت پسران و دختران از فاصله نه چندان دوری شنیده شد با کنجکاوی از روی نیمکت بلند شدم کمی جلوتر رفتم پارک به نسبت بعد از ظهر ها خلوت تر بود هنوز آن جمع پر سروصدا قابل دید نبودند باز جلوتر رفتم که متوجه دختر ها و پسرهایی شدم که بصورت دایره بر روی چمن نشسته بودند جمعا شش نفری می شدند ،سه دختر و دو پسر در مقابل پسری نشسته بودند که همه از او می خواستند که بازی را ادامه دهد اما گویا پسر زیر بار نمی رفت . بدون آنکه جلب توجه کنم کمی به آنها نزدیکتر شدم و کنار درختی ایستادم حالا بهتر می توانستم آنها را ببیبنم آهی کشیدم و چشم از آنها گرفتم و با خود زمزمه کردم :
چه دل خوشی دارند
طبق عادتم دستهایم را در جیب مانتو ام کردم و خواستم بیخیال آن جمع شوم که با حرف پسری از آن جمع متوقف شدم
باشه تسلیم بازی می کنم اما با قانون خودم
یکی از دختران با اعتراض گفت: نه دیگه امیر علی لطفا برای بازی قانون تعیین نکن
همان پسر که اسمش امیر علی بود روبه دختر خیلی سردوجدی گفت:
اگرترسیدی می تونی ادامه ندی
صدای خنده ی یکی از پسرها بلند شد
دختر به سمت صدا چرخید و با عصبانیت گفت:
مجید دل بندم خفه
مجید خنده ی تمسخر آمیزی کردو گفت:
خواهیم دید نگین خانم
مجید بطری را با زرنگی جوری چرخاند که سرش به سمت نگین ایستاد و ته بطری به سمت امیر علی .
امیر علی : جرات یا حقیقت
نگین: جرات
امیر علی : باید به مدت یک هفته از سالمندانی که توانایی جسمی ندارند مراقبت کنی مکان و زمان و حتی تعدادش را من تعیین می کنم
نگین ناگهان با خشم نیم خیز شد تا بلند شود که با حرف امیر علی سرجاش خشک شد .
امیر علی : اگر رفتی باید برای همیشه بری
نگین مستاصل نگاهی به جفت دستیش کرد اما در نهایت مصمم بلند شد که مجید با اعتراض گفت:
ادامه نمی دی و می ری
نگین نگاهش را از امیر علی بطرف مجید کشاند و با نفرت گفت:
تو بهترخفه شی
مجید با توهین نگین یک مرتبه به حالت نیم خیز در آمدکه دستش توسط امیر علی کشیده شد و سر جایش نشست
نگین بی توجه به آنها با خونسردی سیمکارتش را در آورد و پاره کرد
با رفتن نگین من هم به خود می آیم و کمی از آنها دور می شوم که صدایشان را پشت سرم می شنوم بچه ها تا بعدخدا حافظ
مجید و امیر علی از کنار من رد می شوند و من از پشت به قامتشان نگاه می کنم امیر علی از مجید بلند قامت تر و چهار شانه تر است مجید به آرامی چیزی به او می گوید که با عث خشم و کلافگی امیر علی می شود امیر علی بی حوصله بر روی همان نیمکت که چندی قبل روی آن نشسته بودم می نشیند، مجید هم ایستاده دستی به کمر و دست دیگرش را میان موهای مجعدش می کشد از کنارشان می گذرم یک مرتبه فکری به ذهنم می رسد بر می گردم و در چند قدمی شان می ایستم نمی دانم باید چگونه سر حرف را باز کنم ولی با تمام دل و جراتی که همیشه در خود سراغ دارم بلند سلامی می دهم
امیر علی توجهی نمی کند
مجید کنار امیر علی می نشیند و با گستاخی نگاهم می کند بی توجه به او می گویم :
ببخشید آقا
سرش را با بی میلی بالا می گیرد و منتظر نگاهم می کند
با استرسی که یک هو در دلم افتاد گفتم:
میشه دفعه بعد من هم در بازی شما شرکت کنم.
مجید با صدای کشیده و تقریبا بلند گفت:
چــــــــــــــــــــــی؟
خیلی زیبا بود عزیزم منتظرم ببینم ادامهاش چی میشه😊
ممنون عزیزم❤️