رمان مرسانا

رمان مرسانا پارت سوم

رمان مرسانا: پارت سوم
برزخی نگاهش کردم. نگاه منتظرم را به امیر علی دادم اما وقتی سکوتش طولانی شد خود را به خاطر حماقتم سرزنش کردم ،بدون لحظه ای درنگ بر گشتم قدم اول به دوم نرسیده امیر علی با صدای بم و گیرا گفت:
خوب می شنوم
از پیشنهادم پشیمان شدم زبانی بر لبهای خشکیده ام کشیدم و گفتم:
ببخشید آقا من منصرف شدم
امیر علی حرفم را نادیده گرفت و با تاکید گفت :
فردا همین جا و همین ساعت
به سمت دکه ی روزنامه فروشی که حالا باید باز شده باشد رفتم روزنامه ای خریدم و به سمت ایستگاه قدم بر داشتم نگاهی به صفحه نیازمندی ها ی روزنامه کردم با خودکار دور آگهی که شرایطش به من می خورد دایره ای کشیدم با آمدن اتوبوس سوار شدم و به خانه برگشتم آیفن را زدم در باز شد داخل شدم در را پشت سر بستم کفشها را از پا در آوردم وارد خانه شدم مامان ازاوپن آشپزخانه سرکی کشید با لبخند جلو رفتم و صورت قشنگش را بوسیدم مامان با اشاره به میز گفت :
ناهار آماده است تا غذا می کشم برو لباسات و عوض کن
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم روزنامه را روی میز مطالعه ام انداختم لباسهایم را عوض کردم آبی به دست و صورتم زدم و راهی آشپزخانه شدم دیس را ازدست مامان گرفتم که با صدای بابا به سمتش بر گشتم.
دختر بابا چطوره ؟
می خندم دیس را روی میز می گذارم و می گویم:
خوبه خوب
بابا با دست صندلی را کنار می کشد و به مامان تعارف می کند و
صندلی کنار مامان را برای خودش عقب می کشد من هم رو برویشان پشت میز ناهار خوری چهار نفر مان نشستم.
با صدای مامان به خود می آیم سئوالی نگاهش می کنم که با تاسف سری تکان داد و گفت:
غذا سرد شد بکش دیگه
گفتم:
آخه مامان جان با این بوی غذایی که شما راه انداختید توخونه مگه حواس برا آدم می مونه بابا با صدای بلند می خندد مامان چشم غره ای به من می رود و با تذکر می گوید:
بجای زبون ریختن غذات و بخور
برنج را با کفگیر تو بشقاب می کشم و یک قاشق خورشت روی آن می ریزم ،مشغول خوردن می شوم بابا از مامان تشکر می کند، الهی شکری می گوید، بلند می شود و از آشپز خانه بیرون می رود.
مامان بلند می شود و به سمت اجاق گاز می رود تا چای را در استکانها بریزد غذایم که تمام می شود ظرفها را جمع می کنم، می شورم ومی گویم:
مامان من چای نمی خورم می خوام استراحت کنم
مامان باشه ای می گوید و به سمت پذیرایی می رود از آشپزخانه که بیرون می آیم بابا و مامان را کنار هم می بینم بابا در حال تماشای تلویزیون و مامان در حال پوست گرفتن میوه ،به اتاقم می روم در را باز می کنم و پشت سر می بندم نزدیک تخت می شوم که یاد پیامک دیشب می افتم سریع گوشی را از کیفم در می آورم گوشی را روشن می کنم…..

3.6/5 - (52 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Delvin _yasi
Delvin _yasi
4 ماه قبل

قشنگه ادامه بده ، فقط پارت گذاری به چه صورته ؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x