رمان مرسانا پارت سیزدهم
دستی بر سرو رویش می کشد باز دمش را با شدت ب بیرون می فرستد
سلام می کنم اما انگار صدای مرا نمی شنود فقط نگاهم می کند
نگاهی به در بعد ب سمت بابا می اندازم بابا سرش را پایین می اندازد و آرام از کنار من می گذرد و روی مبل می نشیند
بند کیفم را از روی شانه ام به دور انگشتام می پیچانم و داخل اتاقم می شوم با لباس بیرون بر روی تخت می نشستم صدای بسته
شدن در حیاط را می شنوم
یعنی چه اتفاقی افتاده می دانم بابا و مامان مرا زیاد در گیر مسائل بینشان قرار نمی دهند
گوشیم رو در آوردم وارد لیست مخاطبین شدم دوهفته بیکاری واقعا خسته ام کرده بود دریک تصمیم آنی با انگشت بر روی شماره شیرین ضربه می زنم که با بوق دوم صدای مردانه ای در گوشم می پیچید
سلام
…..
من دوست شیر ین هستم می تونم با او صحبت کنم
……
امینی هستم
….
بله ممنون
آهنگ انتظار پخش می شود با صدای الو شیرین روی اسپیکر می زنم و روی تخت دراز می کشم
سلام خوبی
شیرین با صدای پرذوق و شگفت زده گفت :
چه عجب مرسانا خانم دو هفته صدام و نشنیدی دلتنگ نشدی بی معرفت ،سنگدل ، بی احساس
با خنده گفتم:
خیلی خب من نارفیق شما چی؟
نا گهان لحن شیرین جدی شد و با لحن شرمنده ای گفت:
مرسانا شرمنده این مدت اینقدر سرم شلوغ بود که نتونستم کاری برات انجام بدم
ب شوخی گفتم:
اشکال نداره گلم اول مشکوک می زدی الان مشغول می زنی
شیرین با صدای بلند خندید و گفت:
نه بابا اون همکلاسی که نشد با پسر داییم نامزد شدم اما مشغول که آره تودارالترجمعه استخدام شدم راستی توچکار کردی تونستی کار پیداکنی؟
با سئوال شیرین یاد حرفهای صبح افتادم و با لحن ناراحتی گفتم :
نه
مرسانا ب خدا منظوری نداشتم خیلی توفکرت هستم میگم می خوای بیای پیش من کار کنی البته فعلاً نیاز ندارن می خوای جای خودم مشغول شی؟
از لحن مهربونش لبخند روی لبم آمد و گفتم : نه عزیزم راضی نیستم شیرین جان کاری نداری ؟
شیرین شیطون خندید و گفت :
کار و شوهر که دارم فقط باید فکری برای توکرد
خندیدم و گفتم :
وا قعا خدا شانس بده و خدا حا فظی کردم
بلند شدم که متوجه حضور مامان تو چارچوب در شدم مامان با ناراحتی گفت :
سه ساعت من دارم گلو پاره می کنم آنوقت تو با خیال راحت داری این همه مدت با تلفن حرف می زنی
از لحن مامان دلخور شدم سرم را پایین انداختم وگفتم: ببخشید متوجه نشدم الان می یام
مامان چیزی نگفت بیرون رفت در رو هم پشت سرش بست بلوز و شلوار کرم و قهوه ای رنگی پوشیدم دست و صورتم را شستم به سمت آشپز خانه رفتم سکوت بابا و مامان برام عجیب بود پشت میز روبروی بابا نشستم هر دو با غذا فقط بازی می کردند لیوان آبی برای خودم ریختم سرم را بالا آوردم و آب لیوان را جرعه جرعه آرام می خوردم زیر چشمی نگاهی به پدر انداختم که با تشکر قاشق و چنگال را در بشقاب رها کرد و از آشپز خانه بیرون رفت .اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم لیوان را روی میز گذاشتم سر مامان همزمان با بلند شدن من بالا رفت و سئوالی نگاهم کرد
لب زدم اشتها ندارم
اخمی کرد و با جدیت گفت :
ناهارم که نخوردی بشین شامت رو بخور
کف هر دو دست را به لبه ی میز گذاشتم و کمی بالا تنه ام را به سمتش کشیدم و آهسته گفتم :………
موفق باشی..
#حمایت
خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
(بامداد عاشقی).
من امتیاز دادم اما فکر کردم که بحث بین شما دوستاست
بله ما درمورد حمایت ها حرف میزدیم اون پارت
اگه دوست داشتین پارت های جدید منو حمایت کنید
منم پارت های که ارسال میکند. رو حمایت میکنم
منظورم پارت آخری بود که ارسال کردم
البته اگر مایل هستین حمایت کنیم 😄
بله من حمایت میکنم البته اگه ناراحت نشید نظرم هم از این ب بعد می نویسم موفق باشید
باشه..نظرتون رو درمورد رمانم بنویسید
منم نظر میدم به پارت های شما
همچین🌼💫
🌹🌸🌷
چند سالتونه؟
چون هر کی ددست داری بگو مردم از کنجکاوی🤣🤦♀️
#حمایت_از نویسندگان
قلم آروم و قشنگی داری موفق باشی نسرین جون☺
دوست داشتی سری به رمان منم بزن
بوی گندم
اتفاقاً قبلاً رمان دیگه ای از شما خوندم خیلی خوشم آمد از سبک نوشتنت من رمان بوی گندم حقیقتش فقط یک پارت شو خوندم ولی خب حتماً
من اولین رمانی که گذاشتم اینجا بوی گندم بود کدوم رمانمو خوندی🤔
خیلی قشنگه کنجکاوم بدونم ادامه اش چیه
خوشحال میشم به رمان منم سر بزنید رمان بخاطر تو
عالی بود 😍💜
همینجور پرقدرت ادامه بده …
مرسی🌹
#حمایت_از_نویسندگان_مدوان
#بدوناکانتهممیشهنظرداد
عالی بود👏👏
ببخشید شما چند سالتونه؟ فضول نیستما کمی کنجکاوم😎🤣
ستی هم پرسید فعلا جواب نداد🤣
موفق باشید
#حمایت از نویسندگان
اگه دوس داشتید سری به رمان من هنوز بزنید خوشحال میشم
(انتقام خون)
عالییی بود عزیزم قلم زیبا و قوی داری🧡🧡😍🤗
بچه ها لطفا اینقد در مورد سنشون سوال نپرسید اینجور که معلومه نویسنده دوست نداره کسی سنشو بدونه اگه خودش مقدور بدونه میگه
ممنون میشم به رمان منم سر بزنی😉
((گسلایت ))