رمان مرسانا

رمان مرسانا: پارت سی وسه

رمان مرسانا : پارت سی و سه

نمی دونم گیج شدم واقعاً نمی تونم بفهمم چرا رفیقم دوستم شریک چندین وچند ساله ام باید این کار و انجام بده

خم شدم کیفم را بر می دارم از در خارج می شوم از پله ها با شتاب پایین میروم، صدای تق تق کفشم تو فضای خالی می پیچد وقتی کامل از ساختمان خارج شدم اشکم روکه این روزها مونس تنهاییم شده از چشمانم روان شد. به صدای بوق ماشین های پشت سرم توجه ای نمی کنم و به راهم ادامه میدهم به کنار جاده که رسیدم ماشینی جلوی پایم نگه داشت سرم را بر می گردانم نگاهم را به انتهای جاده می دهم که صدای باز شدن درماشین را می شنوم آرمان در سمت شاگرد را بازگذاشت، بعد به سمتم آمد و با سر به ماشین اشاره کرد

ـ سوار شو تا حرف بزنیم

به در باز ماشین نگاه کردم و گفتم:

من حرفی با شما ندارم حرفاتون رو زدید من هم جواب شما رو دادم

با بوق تاکسی زرد رنگی به سمتش رفتم و سوار شدم صدای بسته شدن محکم در ماشین به گوشم رسید از آینه کناری ماشین به آرمان نگاه کردم که کلافه دور خود می چرخد و چنگ به موهایش می زد به جلونگاه کردم دیگه توان شنیدن حرفی رو ندارم سرم ازحرفهایی که شنیدم هنوز سنگینِ نفسی تازه می کنم تا اشکم سرازیر نشود یعنی امروز قرار بود به دیدن دوستم برم اما دیگه توانی در خودم نمی بینم از سر درد حالت تهوع دارم فقط باید سعی کنم خودم رو به خونه برسونم

آقا لطفاً نگه دارید همین جا پیاده میشم

کرایه رو حساب می کنم و پیاده میشوم به خانه که می رسم همزمان ماشینی پشت سرم توقف می کند

خانم امینی

چشم بر روی هم می فشارم این مرد دیوانه است بر نمی گردم و بی توجه به او کلید را در قفل می چرخانم سریع از ماشین پیاده می شود و قبل از اینکه در را باز کنم جلوی در می ایستد هینی می کشم و عقب می رم با اخم نگاهش می کنم

ـ این چکاری بود کردید؟

خواهش می کنم یک لحظه به حرفم گوش بده

منتظر نگاهش کردم وقتی دید حرفی نمی زنم شروع به حرف زدن میکند به جون شیرین که عزیزترین کسیِ که تو این دنیا دارم باورش برام سخته که دوستم بهم خیانت کنه …..

ـ فکر نکنم سخت تر از تهمت زدنِ ….

میان حرفم میاد و با تردیدپرسید:

این….این مسائل کاری که ربطی به حرفهای دیروزم نداره ؟ درسته

زهر خندی می زنم و دست به سینه میشم ابرویی بالا می دم و میگم:

ـ شما نسبتی هم بود به من نداده باشید

سکوت میکند و با شر مساری سرش را پایین می اندازد

ـ تازه دیروز با حرفهای شیرین داشتم به شما فکر می کردم

یکهو سرش رو بالا برد و مثل کسی که از انتهای حرفم می ترسد با چشمهای بی قرار لب زد :

الان چی ؟

به چشمهاش خیلی جدی زل می زنم و میگم :

ـ الان حرفم اینه که باید فراموشت کرد

اشک در چشمانش حلقه می زند و نه آرامی از بین لبش خارج می شود عقب می رود اینبار کمی بلند تر می گوید :

نه من نمی زارم

در را باز می کنم و بی توجه به چنین مردی که هنوز تکلیف دلش با خودش معلوم نیست داخل می شوم با شنیدن صدای گریه بابا داخل می روم .

بابا، بابا کجایی ؟

اینجام دخترم

به سمت اتاقش رفتم ودر چار چوب در ایستادم بابا با دیدنم عکس مامان رو روی تخت گذاشت و دستی به صورتش کشید داخل شدم و جلوی پایش روی دو زانو نشستم به چشمهای قرمز بابا نگاه می کنم و با لبخند ی که نمی دونم چه جور میان این همه درگیری بر روی لبم نشست می پرسم:

ـ رفتی ملاقات مامان ؟

ـ نه دخترم امروز با وکیل رفتیم در خونه این مرده برا رضایت اما قبول نکرد

ـ بی ربط می پرسم:

ـ ناهار خوردی

ـ نه سیرم تو برو بخور

ـ باشه من غذا رو گرم می کنم با هم بخویم

نه بابا باید برم جایی شب هم یکم دیر میام امروز دیر آمدی؟

آره بابا مسئله ای پیش آمد برام دعا کنید بتونم حلش کنم

بابا نگران گفت :

اتفاقی افتاده ؟

لبخنداطمینان بخشی زدم و گفتم:

اتفاق که افتاده ولی حلش می کنم اگه نتونستم با شما در میون می زارم

ـ اولاً من می دونم دخترم هیچ وقت دچار اشتباه نمی شه دوماً هر مسئله ای هم که باشه اینقدر باهوش هست که خودش از پسش بر بیاد

از این همه انرژی مثبتی واعتماد ی که به من داد خوشحال شدم و با ذوق گفتم :

ـ ممنون بابا، پس من برم ی چیزی بخورم

از اتاق بیرون میام و به سمت اتاق خودم میرم لباسهام رو عوض می کنم که گوشیم زنگ می خوره با دیدن اسم شیرین اخم در هم می کشم تماس را بر قرار می کنم که صدای گریه ی آرام شیرین رو می شنوم .

الو شیرین داری گریه می کنی ؟

شیرین با شنیدن صدام بلندترگریه کرد ، سکوت کردم تا بحرف بیاد، بالاخره با صدای گرفته گفت:

مرسانا نیما چی میگه ؟ الان نیما طوری سر آرمان فریاد کشید که من تا حالا همچین چیزی رو از هر دو شون ندیده بودم تو نمی دونی چرا دعواشون شده ؟

ـ چرا فکر می کنی من باید بدونم ؟

ـآخه همش اسم تو میون حرفشون بود خب نمی دونم بخدا فقط شنیدم که آرمان گفت ثابت می کنم

ـ می خوای آدرس بدم بیایی پیشم با هم حرف بزنیم ؟

شیرین نچی می کند و با بغض می گوید:

نمیشه، نیما الان عصبیِ تنهاش نمبزارم فردا ساعت یازده میام پیشت تا ناهار با هم باشیم

ـ باشه هرجور راحتی پس تا فردا ..

گوشی و قطع می کنم پرده رو کنار می زنم و به باغچه خیره شدم …….

4/5 - (101 امتیاز)
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

ممنون که مرتب پارت گذاری میکنی🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  خواننده رمان
7 روز قبل

🥰

saeid ..
7 روز قبل

عالی بود خسته نباشی

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  saeid ..
7 روز قبل

ممنونم 💐

الهه
الهه
7 روز قبل

زندگی مرسانا واقعیت زندگی آدمایی است که می خوان درست زندگی کنند ولی اطرافشان رو یک مشت آدمای طماع و از خود راضی گرفته من واقعاً از صمیم قلب ❤️ از نویسنده تشکر می کنم که تصویری واقعی از زندگی را نشان داده خسته نباشید🌹

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
7 روز قبل

🙏از نظرتون ولی خیلی دوست داشتم نظرتون رو در مورد هر پارت بدونم مثلاً در مورد شخصیت ها یا …..

الهه
الهه
پاسخ به  نسرین احمدی
7 روز قبل

مرسانا شخصیت محکم و شخصیتی که هر دختری باید داشته باشه
آرمان شخصیت مزخرف و خودخواه و نفهم
امیر علی مغرور و خودپسند خصلت اکثر آدمهای پولدار که فقط نوک دماغ خودشون رو می بینند
شیرین فرصت طلب که همه چیز را برای خودش می خواهد نگین و فرهادی هم ادمای حسود نفهم و پول‌پرست

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  الهه
7 روز قبل

🤣🤣

Fateme
7 روز قبل

رمانتون واقعا زندگی یک آدم معمولی رو به تصویر می‌کشد و شخصیت مرسانا واقعا شخصیت خوبیه دختر قوی در عین حال اروم
واقعا قلم قشنگی دارید

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  Fateme
7 روز قبل

ممنونم که نظر ت رو دادی

لیلا مرادی
7 روز قبل

خداقوت عزیزم پارت بعدی رو زود بذار صبر ندارم😂

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  لیلا مرادی
7 روز قبل

پارت بعدی رو که فردا میدم 🙂

𝓗𝓪 💫
7 روز قبل

خیلی پارت گذاریت منظمه 👏👏

نسرین احمدی
نسرین احمدی
پاسخ به  𝓗𝓪 💫
7 روز قبل

ممنونم 🌹

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x