رمان مرسانا: پارت سی و دو
رمان مرسانا : پارت سی و دو
تنم از حرف آرمان همچون فوران مواد مذابِ درون یک آتشفشان سوخت دیروز خواستگاری کرد ، به قول خودش یِ مدتی زیر نظرم داشت و حالا راحت تهمت می زند خدایا چقدر راحت بندگانت قضاوت می کنند سرم را پایین انداختم چشمانم ازداغی زیاد می سوختند به زمین نگاه کردم تمام توانم را جمع کردم تا از خود دفاع کنم ، نیما با اخم نگاهم می کرد و من دوباره همون حرف رو تکرار کردم
ـ آقای کاویانی من … من این چک رو زیر میِز خانم فرهادی پیدا کردم
نیما سری تکان داد و با دست به در اشاره کرد
ـ فعلاً برید تا بعد
در اتاق رو می بندم ولی صدای پچ پچ آرامشان را به خوبی می شنوم خدایا از من بد بختر پیدا نشد….
با صدای خانم سعیدی بر میگردم
ـ بله
ـ نگاهی به رنگ پریده ام انداخت اما حرفی نزد
به سمت اتاق کارم رفتم در را بازکردم بدون توجه به نگاه خیره فرهادی پشت میزم نشستم ، سیستم رو روشن کردم و تا بالا امدن صفحه اش به حرفهای نیما و آرمان فکرکردم نکنه فکر می کنن من برا امیر علی کار می کنم ؟ اصلا این چک برا چی زیر میز فرهادی بود ؟ کلافه نگاهم رو به صفحه مانیتور می دهم و مشغول کار می شوم با صدای آرمان نگاهم رو از مانیتور می گیرم و بلند می شوم نگاهی به در نیمه باز می اندازد و می گوید :
ـ ساعت اداری تمام شده نمی خواید تشریفتون رو ببرید ؟
ـ نگاهی به ساعت می کنم هنوز که یک ربع مانده، دستش رو روی لبه مانیتور می کشد
ـ در مورد چک …
مکث طولانی کرد تا من حرف بزنم، واقعاً گیج شدم دیگه نمیدونم چی باید بگم من که هر چی می دونستم قبلاً گفتم بنابرین ترجیح دادم سکوت کنم وقتی دید حرفی نمیزنم پرسید:
ـ چرا امیر علی چک رو به شما داد؟
با تعجب سرم را بالا می برم و انگشت اشاره رو بسمت خودم می گیرم
ـ چی به من داده !
پس چی؟ پس بمن داده ؟ مـن اونو تو دست شما دیدم
فقط نگاهش می کنم که چطور وقیحانه و حق به جانب بر سرم فریاد می زند
وقتی دید جوابی نمیدم عصبی به سمت در رفت و در رو محکم بهم کوبید همان جا به در تکیه زد و دست به سینه شد سرش را تکان داد :
خب می شنوم باید همه چیز رو مو به مو تعریف کنی !
بی توجه به او با آرامش کیفم را روی شانه ام انداختم گوشی را از روی میز بر می دارم
ـ خب ساعت 2 شده وقت کاری من هم تمام شد و به سمت در میرم
اما او یک سانت هم از جایش تکان نخورد
ـ تا توضیح ندی جایی نمیری! دوباره می پرسم:
ـ این چک رو امیر علی به چه عنوان بهت داد ؟ قبلًا بین تو امیر علی چیزی بوده؟
این سئوالها رو جواب ندی به این سئوالم که باید جواب بدی این چک بخاطر کاری بود که در تایپ قرارداد کردی یا مسئله شخصی بود ؟
از شنیدن حرفش دیوانه شدم خستگی ، وضع مامان ، چهره خسته و گرفته ی بابا و حالا این مردک دیوانه انگار با سکوتم گستاخش کردم بلند فریاد زدم:
ـ چطور به خودت اجازه میدی همچین تهمتی به من بزنی
تکیه از درگرفت و قدمی جلو آمد وبا خونسردی گفت :
من فقط یک سئوال پرسیدم جواب درست ندی حق نداری از این در بیرون بری!
با نیشخند نگاهش می کنم
آنوقت کی گفته من باید به سوال تکراری شما جواب بدم اقای محترم تایم کار خیلی وقته تموم شده
با چنان صدایی این جملات را بلند فریاد زدم که گلویم دردگرفت .
آرمان به سمت خودش اشاره کرد ومثل من داد زد:
مــن خانم محترم، حقمِ که بدونم شما هم مکلف به توضیح هستی فهمیدی یا باز تکرار کنم
نمی دونم کسی تا حالا با آدم خود خواهی که خودش رو به نفهمی زده رو برو شده، دیگه حال خودُم نفمیدم فقط دست روی گوشهام گذاشتم وچشم بسته وپرحرص جیغ کشیدم
ـ خدایا دارم دیونه می شم داره با حرفاش دیونه ام می کنه به من…
یک آن سرم گیج رفت تلو تلو خوران عقب برگشتم صندلی رو با دست گرفتم با نگرانی رو یروم ایستاد سرش را به سمتم خم کرد و پرسید:
ـ حالتون خوبه ؟
نمیدونم نگرانیش دیکه برا چیه وقتی خیلی راحت بمن تهمت زد نه همش دروغِ سرم رو مخالف او به سمت
چپ بر می گردانم سرش را بیشتر کج می کند و در همان حال منتظر جواب من می ماند
ـ خوبم خواهش می کنم برید کنار اجازه بدید من برم
عقب می رود و دستش را بالا می برد
ـ باشه برو فقط تنها به یک سئوال من جواب بده
بین شما و امیر علی و این چک رابطه ای هست ؟
نا خوداگاه دست بر روی سرم میذارم
خدایا چه جوری اینو حالی کنم که رابطه ای بین من و این چک وجود نداره
دستم را پایین می آورم سرد و جدی نگاهش می کنم
چرا سئوال تکراری می پرسید ؟
نیشخندی می زند و دست زیر چانه اش می کشد و می گوید:
اُوهم جواب خوبیه
کیفم رو چنگ می زنم اصلاً چرا من اینجا ایستادم و دارم به حرفهای صدمن ی غاز این آقا گوش می دم
ـ آقای محترم پدرم نگرا ن می شن ساعت نزدیکای سه شده باید برم خونه دیر شده
ـ باشه اول ربطتت رو به چک بگو بعد برو
خــدا..خدا دارم دیونه میشم کلافه دستی بر صورتم کشیدم نفسی تازه کردم چند لحظه مکث کردم گوشه لبم را با خشونت جویدم و گفتم :
الان من چی باید بگم ؟
ـ واقعیت رو بدون کم و کسر
با عصبانیت کیفم را پرت کردم و با صدای بلند فریاد زدم
من هر رابطه ای که با امیر علی داشته باشم به شما ربطی داره ؟آره ؟
با حرف من یک مرتبه مثل اسفند روی آتش شد چنان به طرفم هجوم آورد که گفتم فاتحه ام را خوانده ام اما یکهو در یک قدمیم با دستهای مشت شده ایستاد و با چشمهایی ترسناک و صورتی که از خشم به قرمزی می زد در چشمم خیره شد محکم روی میز کوبید و فریاد زد
ـ چرا نمی فهمی یا اصلاً برات مهم نیست هـا امیرعلی گفته این چک رو به شما داده در عوض کاری که از تون خواسته اون کار یا بهتر بگم کارها چی بوده بعد دست به سینه شد و خیلی خونسرد گفت:
بهر حا ل مبلغ کمی نبوده نه !
با حرفی که زد ابرویم از تعجب بالا پرید و با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم
ـ از کدوم کار حرف می زنید من کی با ایشون ملاقات داشتم که خودم خبر ندارم یا اصلا من با این آقای به ظاهر محترم چه صنمی دارم
آرمان در چشمانم بدون پلک زدنی خیره شد شاید می خواست راست و دروغ حرفم را از چشمانم بخواند و این یعنی خط بطلانی بر اعتمادی که از آن حرف زده بود پس ادعای او فقط در حد حرف بود و نه چیزی بیشتر…….
نگاه می گیرد و در جوابم زیر لب زمزمه می کند ……..
عالی بود خسته نباشی
ممنونم 🥰
عشق به این میگن یک لحظه عاشقه یک لحظه تهمت می زند واقعاً که مردک دیوانست
ممنونم الهه جون 💐
عالی بود ولی چرا جای خیلی خیلی حساس تمومش کردی فکر کنم آرمان بیشتر از چک نگران رابطه مرسانا با امیرعلی باشه
ولی به نظر من اگه اعتماد وجود داشته باشه طبق حرف خودش که گفت من از قبل تو رو زیر نظر داشتم می بایست بر اساس همون اعتماد رفتار می کرد نه اینکه به مرسانا تهمت میزد
🙏 که خوندی وپسندیدی فردا ادامه پارت میدم🙂 احتمالا ولی خب باید دید مرسانا چکار می کنه
من واقعا قلم شمارو خیلی دوست دارم و همینطور داستانتون به دور از هر کلیشه ای واقعا قشنگه خسته نباشی🧡
ممنونم عزیزم از نظرتون و انرژی مثبتتون،❤️
مردک منو هم روانی کرد بیچاره دلسا حقته جواب رد بهت بده حالا این امیرعلی کیه فکر کنم از این بدتره😑
عالی بود عزیزم قلمت روز به روز بهتر میشه
اوه اسم شخصیتها رو قاطی کردم😂🤦♀️
منظورم مرسانا بود
ممنونم لیلاجون که خوندی☺️ اشکال ندارد
واقعا زیباس 👌🏻💕🌿💚
ممنونم عزیزم 😍